با حس نزدیک بودنم به ملحفه رو تخت چنگ زدم با آخرین ضربه ای که تو بدنم زد سرم به عقب خم شد با لمس دستش رو دیکم بین بدنامون ارضا شدم لباش و رو لبام گذاشت و بوسیدم دستم و تو موهاش کردم و به بوسه هاش جواب دادم از حس دیکش که هنوز داخلم بود به پشتش چنگ زدم از لباش جدا شدم نگاش کردم
-ممنون
لبخند زد از روم بلند شد کنارم دراز کشید : دوستی برای همین وقت هاست
-داشتم کار دست خودم میدادم
دستش و تکیه گاه بدنش کرد نگران نگام کرد: داشتی چیکار میکردی؟
-به خاطر فورمون های جانگکوک هیتم زودتر اتفاق افتاد
-امشب خونه ات بود؟قبل اینکه بیای پیش من؟
-اره اگه یه ذره دگ اونجا میموندم باهاش میخوابیدم
سر تکون داد بهم نزدیک تر شد خم شد تو صورتم: نظرت چیه از این به بعد دوران هیتت و با من بگذرونی
-همین که تو اون حال ولش کردم خودم اومدم پیش تو عذاب وجدان داره خفم میکنه
-جیمین تو نیاز به سکس داشتی ما هم انجامش دادیم عذاب وجدان چیه؟ما تا چندماه پیش باهم بودیم
-میدونم مینهو میدونم فقط اینکه من نمیتونم باهات باشم متاسفم خب؟ وقتی داشتم از دست اون کشش وحشتناکم نسبت به جانگکوک فرار میکردم وقتی داشتم از روی خودم پس میزدمش تنها کسی که تو ذهنم بود تو بودی
به پشت رو تخت خوابید : شما هردوتون همدیگه و دیوونه وار میخواید نمیفهمم چرا داری سختش میکنی
-چون اون هم باید دردی که من کشیدم و بکشه
مینهو: من شدم ابزار شکنجه اش؟ برای همین اومدی سراغ من؟
تو جام نشستم به درد کمرم اهمیت ندادم نگاش کردم: تو ابزار شکنجه کسی نیستی من فقط جانگکوک و پس زدم وقتی داشتم مشتاقانه براش لخت میشدم این هیت کوفتی عقلم و از کار انداخته بود به خودم اومدم از خونه زدم بیرون و فقط تو بودی که این چند وقت باهاش سکس داشتم فکر کردم عاقلانه ترین انتخاب تویی ولی مثل اینکه اشتباه میکردم بهتر بود برم بار مست کنم و یکی و انتخاب کنم
از رو تخت پایین اومدم و مشغول پوشیدن لباسام شدم
مینهو: منظورم این نبود من فقط یهو...
پریدم تو حرفش تیشرتم و پوشیدم: بیخیالش امشب و فراموش کن
از رو تخت بلند شد اومد سمتم : جیمین بهم گوش کن نمیخواستم.ناراحتت کنم خودت میدونی چقدر ازت خوشم.میاد و چقدر برات احترام قائلم
YOU ARE READING
Truth The Untold-Untruth [kookmin]
Fanfictionنام: حقیقت نگفته_ خیانت [کامل شده] ژانر: امگاورس_کمدی_درام کاپل: کوکمین_ هوپوی_نامجین همه اش از خودش میپرسید اگه برمیگشت به عقب باز هم همون انتخاب هارو میکرد؟ باز هم به خاطر چیز های بی ارزش زندگی گذشته اشتباه میکرد؟ باز هم خیلی هارو از خودش میروند؟...