"زمان حال"
با صدای زنگ در نگام و از قهوه ای که سوخته بود گرفتم زیرش و خاموش کردم کلافه به صورتم دست کشیدم تا اشکام و پاک کنم لعنت به همشون لعنتیا
حیف قهوه ام موهای خیسم و دادم عقب دوباره صدای زنگ در اومد
پنجره اشپزخونه و باز کردم تا قهوه ای که سوخته بود و خشک شده بود بوش بیرون بره بوی گوه میداد
سمت در رفتم و بازش کردم خشکم زد با دیدنش پشت در قلبم از حرکت ایستادم نمیفهمیدم چه حسیه انزجار؟ استرس؟ اضطراب؟ تنفر؟ هرچی که بود داشت نفسم و میگرفت و نمیتونستم نفس بکشم قلبم دیگه تو دهنم میزد
کوک : سلام
نگاش کردم اومده بود خونه ام؟
کوک: میتونم بیام تو؟
فقط نگاش کردم حتی اگه میخواستمم نمیتونستم باهاش حرف بزنم اول خاطراتش بعدش خودش مثل یه طلسم تو زندگیم بود قرار نبود دیگه بعد این ارامش داشته باشم؟
هرچند از 4 سال پیش هیچ ارامشی ندارم هیچی
کوک: جیمین لطفا باید حرف بزنیم
- در مورد چی؟
کوک: سو
-چرا باید بخوای در مورد سو حرف بزنی؟
کوک اخماش رفت توهم: بوی سوختنی میاد
-من کار دارم زودتر از اینجا برو مثل اینکه باید به نگهبان بگم تو و زنت و اینجا راه نده
کوک: ما باهم ازدواج نکردیم
-به من ربطی نداره حرف دیگه؟
کوک: ببین منم مثل تو به زور با استرسم کنار اومدم تا باهات حرف بزنم فکر نکن خیلی عادی اومدم و دارم پررو بازی در میارم 4 سال گذشته فکر میکنم جفتمون باید در موردش حرف بزنیم
نیشخند تلخی رو لبم نشست: 4 سال گذشته و تو تازه به این فکر افتادی که حرف بزنی
کوک: اره همین که الان اینجام برام سخته حالا بزار بیام داخل میخوام سو و ببینم
-برات سخته؟ سو و ببینی؟همیشه انقدر گستاخ و بیشعور بودی؟
کوک: اره
در و باز کردم اومد داخل در و بستم به در تکیه دادم نگاش کردم دوباره اینجا بود بعد 4 سال وسط خونه ایستاده بود به اطراف نگاه میکرد دقیقا جایی بود که باید میبود اگه ولم نمیکرد اگه نمیرفت
ESTÁS LEYENDO
Truth The Untold-Untruth [kookmin]
Fanficنام: حقیقت نگفته_ خیانت [کامل شده] ژانر: امگاورس_کمدی_درام کاپل: کوکمین_ هوپوی_نامجین همه اش از خودش میپرسید اگه برمیگشت به عقب باز هم همون انتخاب هارو میکرد؟ باز هم به خاطر چیز های بی ارزش زندگی گذشته اشتباه میکرد؟ باز هم خیلی هارو از خودش میروند؟...