⬛part:35

4.2K 690 343
                                    

به اطراف نگاه کردم که پر بود از بادکنک همه جا طبق صلیغه بچه ها چیده شده بود البته که کار تهیونگ بود که هنوزم نشسته بود باکنک فوت میکرد

کنارش نشستم: بسه تهیونگ تو بادکنک ها غرق شدیم

نفس نفس زد با صورت قرمز شده نگام کرد : بچه ها خوششون میاد

-اره ولی خودت و ببین نابود شدی ول کن کافیه

خواستم از دستش بگیرم که خودش و عقب کشید: نه

دوباره مشغول پف کردن بادکنک ها شد بعدش سرش و گره زد پرتش کرد یه گوشه بادکنک بعدی و برداشت: جدیدن جین هیونگ و دیدی؟

-چطور؟

-ایندفعه که دیدیش دقت کن شکمش داره بزرگ میشه

-تو به شکمش دقت کردی؟

-اره باید خیلی دقت کنی جیمین خیلی خیلی دقت کنی چون هنوز مشخص نیست

-شاید اصلا چاق شده

-اون هیچوقت نمیذاشت چاق شه

-منظورم اضافه وزن بارداری بود

-نه اون بچه است مطمئنم به من اعتماد کن من تو رو دیدم چطوری بودی مثل توعه

-احمق انقدر در موردش حرف نزن

خندید: خدایا روزگارمون و ببین از دست یک دونه دیوونه شده بودیم دارن میشن سه تا

خندیدم : عیبی نداره دوستای جدید پیدا میکنی

جدی نگام کرد: جرعت نکن بندازیشون گردن من میخوام به زندگی شخصی خودم و هوسوک برسم

-ببین کی این حرف و میزنه کسی که قبل من یادش بود تولد پسرمه

بهم چشم غره داد: خواهشا جلوی دیک جفتت و بگیر دوباره نزنه حامله ات کنه میدونی که کارش تو حامله کردن این و اون خوبه دگ بیشتر از این نمیتونم بچه هارو تحمل کنم

جدی نگاش کردم: هی من و ببین

نگاهم نکرد فقط مشغول باد کردن بادکنک ها شد وقتی یکی و تموم کرد خواست بعدی و برداره که دستش و گرفتم : نگاهم کن

نگام کرد متوجه اشکاش شدم : هی چی شده؟

بهش نزدیک تر شدم و بغلش کردم: تهیونگ اروم باش بگو چی شده

تهیونگ: هیچی فقط احساساتی شدم

-چرت نگو

 Truth The Untold-Untruth  [kookmin] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora