⬛part:7

4.5K 798 343
                                    

صبح با حس نفسای داغ و لبا یک نفر رو شونم کم کم هوشیار شدم چشمام باز شد

یونگی دقیقا جلو صورتم خواب بود به سو نگاه کردم که خودش و بین من و یونگی جا کرده بود و سرش و کرده بود تو گردنم دندوناش و به شونم میکشید

دستم و پشتش گذاشتم زمزمه کردم: بیداری؟

سو هم نگاهم کرد با چشای گردش زل زد بهم اروم زمزمه کرد: گرسنمه

بهش لبخند زدم: برو تو اشپزخونه الان میام

سو: میتونم از تو یخچال کیک بردارم؟

سر تکون دادم که با ذوق رو تخت بلند شد بدو کرد از رو تخت پرید پایین که لحظه اخر پای یونگی هیونگ و لگد کرد یونگی تو جاش تکون خورد خمار نگام کرد سو از اتاق رفت بیرون

یونگی: ساعت چنده؟

-11 ظهره

یونگی: زیاد خوابیدیم

-اگه سو بیدارمون نمیکرد بیشتر میخوابیدیم پات درد گرفت؟

به پاش که سو لگد کرده بود نگاه کرد: هوم؟ نه چرا؟

لبخند رو لبم اومد: صبحونه حاضر میکنم بیا پایین

دوباره دراز کشید لحاف و رو خودش کشید: هوم باشه

از رو تخت پایین اومدم و بعد سرویس بهداشتی وارد اشپزخونه شدم

-سو؟

جوابی نشنیدم

سمت یخچال رفتم با دیدنش خندیدم: اینجایی؟

رو زمین نشسته بود به یخچال تکیه داده بود کیک کوچیکی که همیشه عادت داشت صبحا بخوره و به خاطرش همیشع تو یخچال داشتیم و بین پاش گذاشته بود

سو: عمو یونگی بیداره؟

-خودش میاد پایین

سو: من بیدارش کنم؟

-نه سو عمو خسته است بزار بخوابه

سو: از شب خوابیده

پووف کلافه کشیدم: نه حالا بیا اینور میخوام از تو یخچال وسایل بردارم

کیکش و دو دستی برداشت رفت سمت کابینت ها در یکی از کابینت های خالی و باز کرد توش نشست ولی پاهاش تو کابینت جا نمیشد برای همین بیرون گذاشتش و مشغول خوردن کیکش شد

وسایل مورد نیازم و از تو یخچال در اوردم مشغول درست کردن صبحانه شدم وسایل و رو میز چیدم

 Truth The Untold-Untruth  [kookmin] Where stories live. Discover now