صبح با حس نفسای داغ و لبا یک نفر رو شونم کم کم هوشیار شدم چشمام باز شد
یونگی دقیقا جلو صورتم خواب بود به سو نگاه کردم که خودش و بین من و یونگی جا کرده بود و سرش و کرده بود تو گردنم دندوناش و به شونم میکشید
دستم و پشتش گذاشتم زمزمه کردم: بیداری؟
سو هم نگاهم کرد با چشای گردش زل زد بهم اروم زمزمه کرد: گرسنمه
بهش لبخند زدم: برو تو اشپزخونه الان میام
سو: میتونم از تو یخچال کیک بردارم؟
سر تکون دادم که با ذوق رو تخت بلند شد بدو کرد از رو تخت پرید پایین که لحظه اخر پای یونگی هیونگ و لگد کرد یونگی تو جاش تکون خورد خمار نگام کرد سو از اتاق رفت بیرون
یونگی: ساعت چنده؟
-11 ظهره
یونگی: زیاد خوابیدیم
-اگه سو بیدارمون نمیکرد بیشتر میخوابیدیم پات درد گرفت؟
به پاش که سو لگد کرده بود نگاه کرد: هوم؟ نه چرا؟
لبخند رو لبم اومد: صبحونه حاضر میکنم بیا پایین
دوباره دراز کشید لحاف و رو خودش کشید: هوم باشه
از رو تخت پایین اومدم و بعد سرویس بهداشتی وارد اشپزخونه شدم
-سو؟
جوابی نشنیدم
سمت یخچال رفتم با دیدنش خندیدم: اینجایی؟
رو زمین نشسته بود به یخچال تکیه داده بود کیک کوچیکی که همیشه عادت داشت صبحا بخوره و به خاطرش همیشع تو یخچال داشتیم و بین پاش گذاشته بود
سو: عمو یونگی بیداره؟
-خودش میاد پایین
سو: من بیدارش کنم؟
-نه سو عمو خسته است بزار بخوابه
سو: از شب خوابیده
پووف کلافه کشیدم: نه حالا بیا اینور میخوام از تو یخچال وسایل بردارم
کیکش و دو دستی برداشت رفت سمت کابینت ها در یکی از کابینت های خالی و باز کرد توش نشست ولی پاهاش تو کابینت جا نمیشد برای همین بیرون گذاشتش و مشغول خوردن کیکش شد
وسایل مورد نیازم و از تو یخچال در اوردم مشغول درست کردن صبحانه شدم وسایل و رو میز چیدم

YOU ARE READING
Truth The Untold-Untruth [kookmin]
Fanfictionنام: حقیقت نگفته_ خیانت [کامل شده] ژانر: امگاورس_کمدی_درام کاپل: کوکمین_ هوپوی_نامجین همه اش از خودش میپرسید اگه برمیگشت به عقب باز هم همون انتخاب هارو میکرد؟ باز هم به خاطر چیز های بی ارزش زندگی گذشته اشتباه میکرد؟ باز هم خیلی هارو از خودش میروند؟...