ارباب

13.1K 368 57
                                    

#پارت1
< رمان دلبر 🔞>

عین پنج تا دختر دیگه صاف ایستادم
با خودم تکرار کردم.
همین یه شبه دلبر..
تو به پولش نیاز داری . تازه مطمعن باش ارباب تورو انتخاب نمیکنه .

- هوی کدوم گوری سیر میکنی؟؟ صاف وایسا

با صدای الیزا سر بلند کردم، زنی که ازم تست س.کس گرفت و چکاپم کرد.. از انعکاس شیشه به خودم نگاه کردم. قدم از بقیه دخترا کوتاه تر بود و هیکلم درشت تر .

لباس چرمی داشتم که فقط نوک سینه ها و لای پامو پوشونده بود. موهام باز و ماسک گربه ای به چشام بود و بین ۵ تا دختر دیگه که مثل خودم بودن ایستاده بودم.

به دخترایی توجه کردم که از اتاقایی با در چرمی به بیرون تلو تلو میخوردن.. همشون یا گریه میکردن یا داغون بودن و لخت.

دوتا مرد تو جعبه هایی شلاق و ابزار شکنجه به اتاق ارباب بردن که شماره ۸ بود و همه میگفتن اون بطرز غیرقابل باوری خشن و مغروره و هرکسو انتخاب کنه زنده در نمیره.

تو دلم با خدا حرف میزدم که همین لحظه الیزا از اتاق ارباب دراومد.. الان باید میگفت چه کسی انتخاب اربابه و باید بره داخل.

از درون میلرزیدم.. ارزوم بود که من اون دختر نباشم. حتی با اینکه به انتخاب خودم اینجا ایستاده بودم یجورایی پشیمون شده بودم

قرار بود بخاطر یه شب سرویس دادن پول زیادی بدست بیارم میگفتن ارباب عربه و بسیار پولدار. نگاه الیزا از ما ۶ تا رد شد و چشماش روی من ایستاد.

الیزا :دلبر برو تو

لحنش از حقارت و سرکوب زدن پر بود. نفسم تو سینه حبس شد و عرق سرد به تنم نشست. تمام جمله های به ظاهر ارامش بخشو با خودم تکرار کردم.

با دستور الیزا به اتاق شماره ۸ رفتم و قلبم با هیجان و ترس میتپید ...

❌ دلبـــر  ❌Where stories live. Discover now