مطیع

4.9K 157 66
                                    


#پارت30
< رمان دلبر🔞>

زبونمو دراوردم کارن ایندفعه انگشت شصتشو تو دهنم فرو برد و منم محکم مکیدم یهو توی یه حرکت منو رو مبل انداخت و پشتم قرار گرفت. شنیدم که کمربندشو دراورد و بعد دستامو و دهنمو از پشت بست.

من مطیعانه سر روی مبل قرار دادم و خودبه خود باسنم بالا رفت احساس سرما کردم ، حس میکردم کارن چیزی عین یه کمربند دیگه اورد و میخواست بزنه اما مدت طولانی ای گذشت و من ضربه ای احساس نکردم.

- ارباب
اینو گفتم درحالی که بخاطر دهن بسته م صدام نامفهوم بود

اون نشست و سرشو گرفت کمربند تو دستش اویزون بود مردد نشستم کاریم نمیتونستم بکنم هم دستام بسته بود هم دهنم اون دوتا قرص خورد و به اپن تکیه کرد به کنارش رفتم و مظلوم نگاش کردم.

+ چیه
مظلوم تر نگاش کردم موهام رو صورت پخش شده بود با خستگی اونارو کنار زد که بتونه چشامو ببینه.
+ بگو
باز صداهای نامفهوم دراوردم خندمم گرفته بود با جدیت شال توی دهنمو رو پایین داد.

- میخواین بریم دکتر
+ تو چرا تو هر شرایطی میخندی
- خب.. من خود واقعیمم دوست ندارم نقش بازی کنم
سکوت کرد منم گفتم
- شما چرا همیشه نمیخندین؟
+ من که عین تو نیستم
- من بهتون یاد میدم الان یه لبخند بزنید

دیدم بیتفاوت زل زده بهم منم بلند خندیدم
- بخندین دیگه! یه لبخند کوچیک
+ ولم کن
- لطفا بخاطر من

لبخند کمرنگی زد و این اولین باری بود که به چشمام خیره میشد اون لبخند کوچیک باعث شد دلم ضعف بره ذوق زده خندیدم.

- بریم دکتر.. دستامو باز میکنین

اون حالش بد شد و سریع به دستشویی رفت از سرفه های مدامش فهمیدم داره بالا میاره از استرس قالب تهی کردم

محتاطانه پشت در ایستادم صدام از اضطراب میلرزید.
- ارباب چی شدین
+ برو بیرون
اینو داد زد منم ترسیدم و دویدم بیرون یهو زنگ در خورد و چهره ی بابا رو توی ایفون دیدم ...


#پارت31
< رمان دلبر🔞>

انگار خون توی بدنم ایستاد و گردش همه چیز متوقف شد سرگیجه شدیدی گرفتم.
+ کیه؟
به ارباب نگاه کردم تصویرش تکون میخورد قفل دستامو باز کرد و با کشیده های کوچولو سعی کرد بهوشم نگه داره درجا از اشپزخونه شکلات و ابمیوه اورد.

دیگه پام طاقت نیورد و افتادم روش اون منو میون بازوهای مردونش جا داد و شکلاتو بهم خوروند و کاری کرد ابمیوه رو از پاکت سر بکشم.

- وای بابامه
+ باشه دستات چرا یخ شده
- میترسم الان شر میکنه
+ اشکال نداره باز کن بیاد
- نه نه باز... ایی باز نکنین
+ احمق باباته! بشین ببینم

من کمربندا رو جمع کردم و روی مبل نشستم تمام ناخنامو جوییده بودم ارباب ایفونو جواب داد دو دیقه بعده فشردن دکمه، بابام و نجمه و میترا با حالت خیلی بدی اینجا بودن.

سریع به پیششون رفتم و بابا رو به اغوش گرفتم.
- قربونت برم اینجا چیکار میکنی
دستاش میلرزید نمیدونم از خشم بود یا نگرانی.

بابا : تو نباید تلفنتو جواب بدی؟؟ نباید بهم بگی شب کجا میری؟؟ من نصفه شب تو خونه مردم باید پیدات کنم؟؟

اون داد میزد و صداش تو راهروی اپارتمان می‌پیچید به داخل اوردمش.


#پارت32
< رمان دلبر🔞>

- هیسس ادرس اینجارو از کجا اوردی؟
بابا : از کجا اوردم؟؟ چقد تو دریده ای این عوض عذرخواهیته؟؟

با دیدن چهره نگران میترا یادم اومد به اون ادرسو داده بودم همونطور که زل زد بهم سر به نه تکون داد.

میترا: دلبر جان دستشویی کجاست؟
کارن با گیجی با دست به راهرو اشاره کرد میترا موقع رفتن دستمو با خودش کشید و اهسته گفت
میترا: به خاک مادرم من چیزی از رابطتون نگفتم فقط نگرانت شد ادرسو دادم.

اونو به اتاق ارباب بردم درو بستم و رو سرش خراب شدم.
- میترا واقعاااا متاسفم نباید تو زندگیم هیچی بهت بگم. برداشتی بابامو اوردی اینجا؟!
میترا: بمیری یه لحظه گوش کن میگم یهو نگرانت شد من هیچی نگفتم خب تو گوشیتو چرا جواب نمیدی

دیدم گوشیم دقیقا رو تخت ارباب بود ورش داشتم هفت تا میس کال از بابا سرمو پوشوندم و نجمه وارد اتاق شد و به ارومی اما حرصی حرف زد

نجمه: ببین دلبر میدونم یچیزی هست که بهم نمیگی بخدا اگه حرف نزنی دوستی منو تو اینجا تموم میشه

مردد میترا رو نگاه کردم و گفتم
- تو بگو
نجمه: زر بزنین ببینم چه گندی زدین
میترا همه جریانو براش تعریف کرد من رو تخت نشسته بودم و از استرس اشک میریختم نجمه دو دستی رو سرش کوبید و زمین نشست.

- چیه چرا یجوری رفتار میکنی انگار من مرده م؟
با داد من صدای حرف بین ارباب و بابا از بیرون ساکت شد من همینطوری طلبکار نجمه رو نگاه میکردم اونم حرصی بهم خیره بود.

نجمه: بدبخت خاکو دو دستی ریختی رو سرت بعدا میفهمی چه گندی زدی

اشکام بیشتر شد فریاد زدم
- انقد ته دلمو خالی نکنین بزارین به درد خودم بمیرم

جفتشون همو نگاه کردن ناچی کردن و از دوطرف بغلم کردن هق هقم زیادتر شد.


#پارت33
< رمان دلبر🔞>

جفتشون همو نگاه کردن ناچی کردن و از دوطرف بغلم کردن هق هقم زیادتر شد.
میترا : ببین تو قتلم کنی ما پشت وامیستیم
نجمه : راست میگه ولی من میگم چرا بدون فکر کار میکنی
میترا : ولی پسره خیلی با شخصیته
نجمه : اره این عجوزه شانسش خوبه ماشالا

وسط گریه بغضی حرف زدم
- خفه شین

اون دوتا خندیدن و بیشتر بغلم کردن واقعا دلم گرم شد ازینکه کنارمن و الان قضیه رو میدونن اروم بوسیدمشون.

- مرسی که هستید
نجمه : اوووو باشه بعدا جبران میکنی وقتی مارو بردی اوا سنتر شامو حساب کردی میبخشیمت
میترا : دهنت سرویس اره باید با کارن بریم
- چقد سواستفاده گرین اون بیاد شام مارو حساب کنه؟

نجمه : ازهههه بابا طرف خرررپوله تازه بیشترم اشنا میشیم ببین میخوام یکاری کنم بیاد بگیرتت بیوفتیم تو ظرف عسل

با گلو صاف گردن میترا ، سر بلند کردم دیدم ارباب دم در ایستاده وای از خجالت اب شدم هم دماغم قرمز بود هم اون حرفارو شنیده بود...

❌ دلبـــر  ❌حيث تعيش القصص. اكتشف الآن