دیگه نمیشناسمت!

1.3K 99 20
                                    

نفسم تنگ شده بود. نمی‌دونم چرا.. نمی‌دونم چجوری. فقط به خودم اومدم و دیدنم دم آیفون ایستادم. گوشی رو به سینه چسبوندم و چشمامو مچاله کردم. دستام می‌لرزید. یخ کرده بود. چیزی از آیفون مشخص نبود. با لرزش دستمو سمت دکمه کلید بردم.. صدای تپش تند قلبمو می‌شنیدم.. حالت تهوع بهم دست داد.. لب پایینمو گاز گرفتم و با ترس، و کمی اطمینان اینکه هیچ گهی نمیتونه بخوره، دکمه رو فشار دادم...

طولی نکشید تا صدای زنگ در اصلی رو شنیدم. داغون و کلافه درو نیمه باز کردم. صورت استخونیشو تو تاریکی دیدم.

- سریع!
× اوهوع! از کی تا حالا با من اینجوری حرف میزنی قشنگم؟
با حالت زار حرف زدم.
- رامتین.. گوه نخور حرفتو بزن

از سکوت و لبخند کریحش ترسیدم. خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لاش و مانع شد. درو هل داد. وارد خونه شد و تونستم چهرشو ببینم. هول و دستپاچه اطرافو نگاه کردم.

- ب...برو بیرون به چه حقی اومدی تو خونه من؟؟

با پوزخند حرف زد.
× خونه تو؟؟ یا خونه کسی که آویزونش شدی؟؟..

با دوقدم نزدیکم شد یه شاخه از موهامو تو دستش گرفت با شهوت بو کشید و چشماشو بست.

× دلبرم نمیتونم ازت دل بکنم‌‌.. بیا با خودم.. پیش خودم... یکاری میکنم صبحا تا شب بخندی، شبا تا صبح جیغ بزنی

شلوارش درحال بالا اومدن بود. داشت عقم میگرفت. حشری بدبخت!! خودمو سفت بیرون کشیدم. با داد گفتم

× گمشو بیروننننن!!!!!

مرموز نگاهم کرد. سیگاری روشن کرد. شرشو کم نکرد که هیچ، رفت در خونه رو قفل کرد. ترس برم داشت. خدایاااا چه گهی بخورم؟؟ تیشرتشو دراورد و سمتم اومد. ناخواسته دویدم تو اشپزخونه. کشوی اولو جوری محکم کشیدم که نزدیک کنده شدن بود. دستای لرزونم بین قاشق چنگالا پیانو میزد.. یه چاقوی بزرگ پیدا کردم. بالا گرفتمش. تمام تنم رو ویبره بود..

- یه قدم جلو بیای میکشمت حرومزاده!!!!

انتظار داشتم بره، یا حداقل بترسه.. ولی لبخندش عمیق تر شد. بی‌باک جلو اومد. درحال باز کردن سگک کمربندش بود که روبروی چاقوم که تو هوا میلرزید ایستاد. ریلکس حرف زد:

× بزن جوجه سکسی من...
- رامتین خفه شووووو

از جیغ، گلوم دو رگه شده بود. نزدیک تر شد. یه قدم به عقب رفتم. یه گام دیگه برداشت. و من عقب تر.. تا اینکه از پشت خوردم به دیوار. زل زده بود به چشمام. دیگه کار از کار گذشته بود. من دفاعی نداشتم و اون تماما وارد قلمرو من شده بود...

یهو با یه دست موهامو چنگ گرفت و با اون یکی چاقو رو کشید و به گردنم چسبوند. دودستی شکممو نگه داشتم. سرمای فلز رو حس میکردم. چشمامو با اشک مچاله کردم. میترسم نفس بکشم و گردنم کمی تکون بخوره و در نتیجه بمیرم‌‌.. صورتم خیس شده بود. دیگه همه چی تمومه...

❌ دلبـــر  ❌Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ