امیرعلی

4.7K 158 119
                                    


#پارت39
< رمان دلبر🔞>

+ به هرحال قراره یک ماه کنارم باشی پس بشناسمت نه؟
- اره.. خب بپرسین من میگم
+ تو قبلا شوهر داشتی

ناخواسته ضربان قلبم با فکر کردن به امیرعلی بالا رفت و به سنگریزه زیر پاهام خیره شدم.
- خیلی وقته طلاق گرفتیم

صدای فندک بهم فهموند یکی دیگه روشن کرده.
+ خب؟
- هیچی دیگه همو نمیبینیم
+ چرا قلبت تند میزنه
- ن..نه.. از کجا میدونین

گوشه لبش نرم بالا رفت.
+ مشخصه

من اونجا هیچکسو برای حرف زدن نداشتم غیر از مرد جدی و سختگیری که کنارم نشسته بود باوجود اینکه زیاد باهاش ارتباط برقرار نکرده بودم و هیچ جوره به هم نمیخوردیم ولی یه شبه دیگه..

هرچی تو دلم بودو بیرون ریختم یه جاهایی گریه م گرفت و اون دم نزد.
تا اخر گوش کرد و با حرکات ابرو و لبش فهموند که داره گوش میده. همین یه دنیا می لرزید.

+ خودت درخواست طلاق دادی
- اره
+ اگه دوستت داشت نباید قبول میکرد
- نمیشه ادما رو بزور نگه داشت.. کسی که واقعا عاشقه، دلبرشو زندونی نمیکنه

خندش گرفت اما اصلااا بروز نمیداد کثافت.
- من...منظورم از دلبر خودم نبود منظورم.. عشق ادما بود
+ باشه خودتو نکش

اومدم صاف بشینم که بستنی قیفی تو دستم کج شد و یه تیکه ی بزرگش افتاد روی رون ارباب وای خدا نفسم حبس شد.

ارباب چشماشو محکم بست حالا منم خندم گرفته بود داشتم از خنده میمردم.
- ب..(خنده).. ببخشید

با صدای جیغ مانندی زدم زیر خنده هرکی اطرافمون بود برگشت نگامون کرد با دستمال بستنیو پاک کردم و جاشو بوسیدم که‌ ناراحت نشه.

به دور ترین نقطه شهر خیره بود. من انعکاس نورهای تهرانو تو چشماش میدیدم. چون سکوتمون سنگين شد پرسیدم

- شما تاحالا عاشق شدین؟

بعد از مکثی، نفس عمیقی کشید و سر به نه تکون داد.

+ قرارم نیست بشم
- ببخشید اما عشق دست خود ادم نیست
+ من به خودم قول دادم هیچوقت عاشق نشم. میبینی که پاش ایستادم
- من که میگم میشین. دقیقا یجایی که انتظارشو ندارین عاشق یه ادمی میشین که اصلاااا انتظارشو ندارین
+ حالا ته دلمو خالی نکن

بلندترین حالت ممکن خندیدم.
تیکه ی اخر بستنیمو خوردم، پرسید
+ تو شدی؟
نفس اه مانندی کشیدم
- نمیدونم.. فکر نکنم


#پارت40
< رمان دلبر🔞>

روز بعد تا ساعت ۱۱ خوابیدم چون ارباب اجازه داد یکم دیرتر به شرکت برم و ساعت ۱۲ با دست شکسته رفتم.

انقد تو اون مدت زمان کم با همه ی همکارام ارتباط برقرار کرده بودم که همه بخاطر دستم نگران شده بودن و هی میگفتن "خدا بد نده!"

❌ دلبـــر  ❌Onde histórias criam vida. Descubra agora