شهوت

4.1K 122 130
                                    


< رمان دلبر🔞>
#پارت61

شوک شده بودم و صدام میلرزید.
- میشه ولم نکنی
همونطور که بهم زل زده بود لبخند کجی زد.
+ میترسی؟
- ن..نه بابا کی گفته
+ باشه پس ولت میکنم
- نهههه

گردنشو محکم گرفتم و چسبیدم بهش. سعی کرد نخنده اما نتونست طاقت بیاره و بلاخره خنده شو دیدم.. از روزیکه دیدمش این اولین باری بود که میخندید.

+ میخوای پاتو یکم جابجا کنی؟ له کردی
حس میکردم زانوم رو جای نرمیه ولی الان مطمعن شدم که بدترین جای ممکن قرار گرفته و دارم هی التشو با زانوم فشار میدم.
زود پامو بالا کشیدم.

- تروخدا بریم بیروننننن
+ باشهه ولم کن بیارمت بیرون

دستامو شل کردم که یهو حس کردم دارم غرق میشمو با جیغ کوتاهی سفت تر گردنشو چسبیدم.
دندونای ردیفشو دوباره مشخص کردو چشماشو با تاسف بست.

عین کوالا وصلش بودم که از استخر بیرون اومدیم.

تویوتای شاسی بلندی وارد حیاط شدو مردی با عینک افتابی از پنجره‌ش با نیش باز دست تکون داد.

متعجب گفتم: اون کیه؟
نفس کشداری کشید:
+ با خانوادم اشنا شو


< رمان دلبر🔞>
#پارت62

هنوز چسب کارن بودم یعنی پاهام قفل کرده بود اما میدیدم چنتا دختر از تو ماشین راجبمون پچ پچ میکنن. کارن به خونسردی گفت:
- دوست داری پیاده شی؟

به خودم اومدمو پريدم پایین که پدرش با سه تا زن و یه مرد غریبه پیاده شدن. همشون خیلی شیک و باکلاس بودن

چشمشون به من که سرتاپا اب بودم افتاد و من از استرس قالب تهی کردم...
انگار همه از دیدنم جا خوردن و رفتار عجیبی داشتن. مودب به پیششون رفتم و دونه دونه دست دادم. کارن به جلو اومد اونم لخت بود و حوله ای رو شونش داشت.

فقط رگای دستش..مجبورم میکردن بین جمعیت بهشون خیره بمونم

به دختر جوونی اشاره کرد.
+  این صنم خانوم، خواهر کوچیکترم و دوست پسرش علیرضا. دوتا از خواهرام بخاطر یسری مسائل امشب پیشمون نیستن..
- سلام خوبین؟
صنم : خوشحالم میبینمت عزیزم

به زنی رسید که معلوم بود مادرشه. سن زیادی نداشت و خیلی شیک و خوش استایل بود موهای بلوند و حالت داری داشت.
معلوم بود ازون سلیطه‌های تیره.
+ ایشونم مادرم احلام خانم

مادرش دستی به قلبش کشید و با کلی قربون صدقه کارنو بغل کرد و همه جاشو بوسید. انگار مدت زیادی ندیده بودتش.

دختری با موی چتری به ارومی از ماشین پیاده شد و با لبخند قشنگ و پر از ارایشش گفت: سلام کارن


< رمان دلبر🔞>
#پارت63

کارن که سعی میکرد خونگرم باشه اما موفق نبود، به ارومی بغلش کرد و احوال پرسی کردو بهم معرفیش کرد.
+ ایشونم هلیاست
صنم: داداش خانومو به ما معرفی نمیکنی؟

❌ دلبـــر  ❌Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang