اسلحه

4.8K 175 29
                                    


#پارت12
< رمان دلبر🔞>

رژلب کمرنگی زدم مانتوی لیمویی پوشیدم و ادرسو توی اسنپ زدم و سوار ماشین شدم استرس و هیجان توی وجودم رخنه کرده بود ساعت ۸ شب بود و هوا تاریک.

راننده بیش از حد به پشت نگاه میکرد چنبارم از مسیر فرعی رفت و دوباره از آینه به عقب نگاه کرد یهو گفت
× شما اون موتوری رو میشناسی؟

بطرز ضایعی برگشتم راست میگفت این از اول پشتمون بوده من نه گفتم و ازش خواستم از یه مسیر دیگه بره دوباره نامحسوس به عقب برگشتم و دیدم هنوز دنبالمونه چهرش زیر کلاه کاسکت پنهان بود.

خدایا من چه غلطی کردم ؟ ارزو کردم همش سوتفاهم باشه و موتوری فقط ادرسش با ما یکی باشه سعی کردم حواسمو با گوشی و خوندن چتای قدیمی پرت کنم.

به بالاشهر تهران رفتیم‌. دونه های بارون رو شیشه نشست اونو پایین دادم و باد به زیر موهام رفت.

هوای تازه رو نفس کشیدم بعد از ترافیک صدای زنی از گوشی راننده که گفت "به مقصد رسیدید" باعث تجدید استرسم شد.

بدون تشکر پیاده شدم. کمی تو خیابون دنبال پلاک ۸ گشتم ، و دیدن اون شماره ی طلایی کنار یکی از درا باعث تندتر تپیدن قلبم شد.

نفس عمیقی کشیدم که حالم بهتر بشه چشمامو بستم ، بارون شدیدتر شده بود به زیر سایه بون در رفتم تا وقت بیشتری برای فکر کردن داشته باشم.

انگشتم دکمه ی ایفونو لمس کرد. از درون میلرزیدم حتی نفسام مقطع شده بود اومدم فشارش بدم که با صدای مردی از پشت شوکه شدم جیغی زدم و برگشتم.

#پارت13
< رمان دلبر🔞>

راننده اسنپ بود ، من نفس عمیقی کشیدم چشمامو تو کاسه چرخوندم.
- اقا سکته م دادی
× شرمنده ولی این اقا گفتن با شما کار دارن.. میشناسیدش؟

به محل اشارش نگاه کردم مردی بود که کلاه کاسکت داشت و کنار موتوری ایستاده بود ازمون فاصله داشت.

- اصلا نمیشناسمش. چی میگه؟ واسه چی‌ مارو میپاد؟
× گفت با تو کار داره. میخوای بترسونمش بره؟

همینطوری به یارو خیره بودم اون با موبایلش کار میکرد و بهش میخورد خفت گیری دزدی چیزی باشه. نمیدونم چجوری جرعت نزدیک شدن بهشو پیدا کردم اما اینکارو کردم.

- بله اقا؟!‌
چیزی نگفت من نزدیک تر رفتم از گوشه چشم مراقب بودم که راننده یوقت تنهام نزاره.

- میگم چیه نصفه شب دنبالمون میکنی.که چی؟

خودش کاغذ یادداشتو از دستم کشید و خوند و از بلند شدن کلا کاسکتش فهمیدم زل زده به من ، نزدیک بود از ترس خودمو خیس کنم.

- هووووی اون یادداشتو بده مال منه!

مچمو گرفت و با خودش کشید نمیتونستم جیغ بزنم راننده داد و بیداد کرد و از تو ماشین قفل فرمون اورد که نجاتم بده.
راننده به قصد کمک جلو اومد که موتوری اسلحه ای از کتش دراورد و سمتش گرفت‌ و مرد سرجاش میخکوب شد ...

❌ دلبـــر  ❌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora