هق هق

2K 83 4
                                    

تو پیام بعدی نوشت:
- خوشمزست مشخصه دست‌پخت تو نیست، ولی مرسی

- کارن

وقتی ارسال کردم و دید، تازه فهمیدم چیزی که میخواستم بگم اصلا معقول نبود‌. به کارن چه ربطی داشت اینکه حس میکردم دوباره دارم افسردگی میگیرم؟.. دیر شده بود چون جواب داد

- بله

- هیچی چیز مهمی نیست

- بگو خب

دیدم ولی جواب ندادم‌. گوشیم زنگ خورد دوستم پریماه بود ادم خیلی پایه و باحالی بود جواب دادم‌

- سلام عزیزم
- سلاااام خانوم ستوده ی عزیز، تحویل نمیگیری مارو!
- واای چطوری پری چقد دلتنگت بودم دیوونه
- فدات شم، چخبرا خانوم رئیس! پنهونی دیگه؟ ادم دوستاشو فراموش میکنه؟

خندیدم و رفتم تو اتاقم درو بستم و کنار پنجره رو صندلی نشستم
-‌ انقد گله نکن.. خودت قبلنا یه برنامه‌ی شمالی جایی میزاشتی الان دیگه اونم نمیزاری!

- وااای علم غیب داری دلبر؟ بچه جون زنگ زدم همینو بگم بهت!!

به زمین برفی خیره بودم و گوشم به پریماه
- چیو بگی
- دلی اخر هفته با بچه های اکیپ میزنیم بریم شمال، بچه ها گفتن بدون دلی که صفا نداره، گفتم بگم بهت هرجور شده بیا باهامون خوش میگذره

مردد شدم اگه میخواستم برم کارنم باید میومد چون شوهرم بود و اگه تنهایی میرفتم همه مخصوصا سروش شک میکرد‌ قانع کردن کارنم که کار هرکسی نیست اینجوری شد که از بالاترین حال ممکن به پنجر ترین حال رسیدم.

- پری جون خیلی میخوام بیام ولی.. فکر نکنم بشه
- دلبر بهونه بیاری با پا میام تو صورتتاا
- نه منکه واقعا میخوام بیام.. همسرم سرش خیلی شلوغه.‌. میدونی ازیناییه که با کارش زندگی میکنه.. براش خیلی مهمه که کارش پیش بره

مکثی کرد.
- دلبر تو.. ازدواج کردی

سرمو پوشوندم ازینکه هی مجبور بودم به همه توضیح بدم و چرا و اما و اگراشونو جواب بدم. بابا لعنتیا دست از سر کچلم بردارید.. البته.. شایدم من جدیدا خیلی حساس شدم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- اره یعنی خیلی وقت نیست که عقد کردیم.. بزار من برم باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه. بهت خبرشو میدم
- باشه خوشگل خانوم منتظر خبرتم.. راضیش کنا!

بعد از صحبت با پریماه شال و کلاه کردم و سمت دفتر راه افتادم عزممو جزم کرده بودم که قبول کنه چون واقعا به یه سفر نیاز داشتم. ماشینمو تو پارکینگ شرکتش گذاشتم چون با این دفترش اشنایی نداشتم از لابی‌من خواستم تا راهنماییم کنه. گفت طبقه پنجمه ولی بدون هماهنگی نمیشه دیدش. گور بابای هماهنگی. من زنشم! شمال واجبتره.

به پنجم رسیدم. منشیش اصرار داشت وایستم تا باهاش هماهنگ کنه واسه همین تو لابی نشستم. پامو رو زمین میکوبیدم. لعنتیِ پولدار! چقدر لوکسه شرکتش..
چجدثانیه بعد از اینکه منشی رفت پیشش، در باز شد و پسرمو تو چهارچوب دیدم. لبخندی زدم. با لبخند کجی جواب داد. با دست به داخل اشاره کرد وارد شدم و پشت میز بزرگش که پره برگه بود نشستم.

- خواهرم راحتی؟
کلمه خواهرمو با خنده زمزمه کردم. یه صندلی از پشت نیز جلسه برداشت کنارم گذاشت روش لم داد و گفت:
- خب؟
- کارن من یه حرفی دارم باهات
- طلاق میخوای؟

به پیشونیم کوبیدم انتظارم داشتم الان تو فاز مسخره بازی رفته باشه اتفاقا خوبه اینجوری راحت‌تر قبول میکنه.

- بگو
- عزممو جزم کردم و با جربزه گفتم:
- چندروز بریم شمال

ابرو بالا  انداخت و نگام کرد مشتاقانه نگاش میکردم تا بله رو بشنوم میدونستم هرجور شده قبول میکنه. چندثانیه همونجوری نگام کرد و بهو خیلی رک گفت:
- نه

بادم خالی شد اخمو و طلبکار دست به کمر زدم گفتم:
- چرا اونوقت؟؟؟
عین خودم با صدای زنونه و طلبکار جواب داد:
- چون من کار دارم

لج کردم.
- اههه کارن بس کن دیگه یبار یچیزی ازت خواستم بدبخت نباش.
جدی شد
- دلبر متوجهی من کار دارم؟؟
- نه نتوجه نیستم!! چرا یبار از خود گذشتگی نمیکنی؟ قسم خوردی زندگی رو زهرم کنی؟؟
مبهم و منعجب نگام کرد داشت با خودش فکر میکرد " این چیه داره میگه؟"
منم داشتم زیاده روی میکردم. کمی سمتم مایل شد و موهامو از جلوی صورتم به پشت گوشم فرستاد. دست روی پام گذاشت گفت:

- دخترم بزار کارام سبک تر شه قول میدم بریم مسافرت.. ایتالیا خوبه؟ بلیطشو الان رزرو میکنم
- نمیخوام من میخواستم با دوستام بعده ده سال برم شمال.‌ تو چیکار کردی؟ گند زدی به همه چی.. کاش هیچوقت نمیدیدمت

یچیزی تو چشماش لرزید همینطور تو قلب من. کاش خفه خون میگرفتم این چی بود من گفتم؟ درجا اشکم دراومد. از زری که زدم بود.
کیفمو برداشتم برم که بیشتر گند نزنم که با حرفش نه تنها پاهام، بلکه قلبمم از تپش ایستاد.

- من دارم زندگیتو خراب میکنم نه؟

اشکام بیشتر شد ناخوداگاه بغلمو باز کردم و جوری تو بغلش جا گرفتم که تمام تنهاییام جبران شد. هنوز بغلم نکرده بود. انگار هنگ بود. دستی به سرم کشید. منو لای بازوهاش گرفت. به خودش فشار داد. جای دستاش رو بدنم گرم شده بود. روی موهامو بوسید که هق هق کنان گفتم:
- ببخشید

- هیس گریه نکن

مگه میتونستم؟ هق‌هقم ناخوداگاه پرت میشد. پیشونیمو به سینه‌ش چسبوندم‌. دستاشو گرفتم و چشامو بستم. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود گفت:
- خوبی؟
- اره
- دروغ نگو..
- پس چرا می‌پرسی؟

مکثی کرد‌.
- برو خونه وسایلاتو جمع کن.. گفتی چندشنبه؟

با چشمای قرمز نگاش کردم. راستش دیگه اهمیتی به رفتن نمیدادم. منگ نگاش کردم. خندش گرفت. با شصت اشکای زیر چشممو گرفت.
- بچه تو چجوری انقد سریع گریت میگیره
با دماغ پر گفتم: کارن ولش کن کار داری

یه ابرو بالا انداخت: تیکه میندازی نیم وجبی؟
چشمامو خط کردم: نیم وجبی خواهراتن...

لبخند قشنگش محو نمیشد. میمردم برای اینجوری خندیدنش. دلم میخواست دست به هرکاری بزنم که فقط بخنده.
- برو دیگه فسقلی مزاحمم نشو
- میریم واقعا؟
- من با تو شوخی دارم؟

نزدیک ترین حالت ممکن بهش بودم. تو صورت هم حرف میزدیم.
- کارت چی؟
- ببین سریع قبول کن چون پشیمون شم دیگه راه برگشت نداره
- باشه باشه

منشیش بدون در زدن وارد شد. سریع ازش جدا شدم اونم از رو میز بلند شد. دختره متحعب نگام کرد. لابد میخواست بفهمه چی بینمون گذشته که گریه کردم. با سیاست و جدی خداحافظی کردم کارنم طبق معمولش چون یکی بینمون بود خشک و رسمی خداحافظی کرد‌..

❌ دلبـــر  ❌Où les histoires vivent. Découvrez maintenant