چشمات

1.4K 102 30
                                    

مشایخی با اسلحه‌ی آماده، محتاطانه قدم برمیداشت.. کمی جلوتر رفتم که از لای دری که نیم لنگ بود چیزی رو دیدم که حرکت کرد.. با اخم ایستادم.‌. قدمی به عقب برداشتم.. کف دستام عرق سرد کرده بود.. به باریکی در که باز بود چشم سپردم.. کسی نگام کرد.. این.‌‌.. اون چشما.... باد باعث شد در بیشتر باز شه و از چیزی که دیدم قلبم فشرده شد..

دلبر بود‌‌.. دلبرِ من! خودِ خودش بود.. نفس میکشید، نگاهم میکرد..
پاهام شل شد.‌. وقتیکه منو دید صورت عرق کرده‌ش مچاله شد.. با دستای لرزون لباشو پوشوند..

نفسم گیر کرد.. دیگه بالا نمیومد.. مغزم سوزن سوزن شد.. عین احمقا بهت زده نگاش میکردم.. قلبم گرفت..

+ وای...

اینو زمزمه کردم.. ترسیده انگشتش رو جلوی بینی گرفت.. از سکوتش معلوم بود سلطان همین اطرافه!! سرم میلرزید.. باورم نمیشد.. سرگیجه گرفتم.. دلبر خودشو به در رسوند‌‌ مشکوک اطراف رو نگاه کرد و تند بهم اشاره زد برم داخل.. پاهام انگار از سیمان بود.. سنگینی  میکرد..

بزور خودمو به داخل اتاق رسوندم.. یهو دویدیم سمت هم.‌. انگار که من کویر باشم و اون آب.. من قفل باشم و اون کلید.. من ماهی باشم و اون دریا!

جوری تو بغل گرفتمش که اشکم درومد.. هق هق جیغ مانندی کرد و لرزون فشارم داد.. عین بچه‌ها گریه میکرد.. لاغر و زرد شده بود..

+ دورت بگردم من... هیسس من اینجام.. من اینجا..

از اشک نتونستم ادامه بدم.. فقط فشارش میدادم.. سر گذاشتم رو شونه‌ش و با صدا گریه کردم.. چنگی به موهام زد.. میلرزید..

علیرضا دم در با لبخند نگاهمون میکرد.. با نفس نفس گفتم

+ زنده‌ست!! علیرضا دلبرم زنده‌ست... نفس... (خنده میون گریه) نفس میکشه!!

صورتش رو با دستم قاب کردم.. زل زدم بهش.. از هق هق سرفه‌ش گرفت.. الهی دورت بگردم.. دلم واسه صورتش، ابروهای پهنش، بینی کمی قوزدار و لبای زخمش میرفت..
پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و چشمامو با آرامش بستم.. این حال خوب بعد از اونهمه لحظه های گوه، برام عجیب بود!

بغضی گفت

- ک...کارن... میاد.. الان میاد بریم.. تروخدا بریم

مشایخی: کی میاد؟؟

دل نداشت ازم جدا شه.. همینطوری که ترسیده منو چسبیده بود کمی فاصله گرفت.. تا مشایخی رو دید سکوت کرد..

+ پلیس آگاهیه قربونت برم جوابشو بده.. کی میاد؟

تیشرتمو چنگ زده بود ول نمیکرد.. همون لحظه صدای پاشنه بلندی از پشت نزدیک شد.. علیرضا پشت در قایم شد و اسلحه و ضبط صدا رو آماده کرد.‌.

زنی روبرومون ایستاد و با خنده شروع به دست زدن کرد..

زن-  نه‌.. آفرین! خوشم اومد... نمایش عاشقانه خیلی قشنگی بود رومئو!

❌ دلبـــر  ❌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora