دیلدو

9K 275 29
                                    

#پارت4
< رمان دلبر 🔞>

با صدای داد و بیداد بیدار شدم. زیردلم بطرز عجیبی درد میکرد.

چیزی از دیشب یادم نمیومد. با سرگیجه نشستم و دیدم تنم کبوده و تو تخت ارباب تنها خوابیدم.
تازه تو نور تونستم اتاقو ببینم هنوزم ترسناک بود.

صدای جروبحث به اتاقم نزدیک تر شد تااینکه در باز شد و الیزای بشدت خشمگینو دیدم صورتش قرمز شده بود.

× دختره ی هرزه تو اینجا چه گوهی میخوری؟
- نمیدونم بیدار شدم دیدم اینجام
× تو به چه حقی اتاق ارباب خوابیدی جنده

الیز با حالت بدی دستمو کشید که بلندم کنه لحظه اخری یه تیکه کاغذ حاوی یادداشت روی بالشت ارباب دیدم یواشکی گرفتمش و تو مشتم مچاله کردم تا کسی نبینه.

پتوی سفیدو دورم پیچیدمو به وسط سالن هول داده شدم دختری به کنارم اومد و منو گرفت الیزا انگشت اشارشو تهدیدی بالا اورد.

× دیشب گند زدی! گندددد زدی! هیچکس اجازه نداره تو اتاق ارباب بخوابه صبح خیلی عصبانی بود یبار دیگه اینجا ببینمت دخلت اومده

- تقصیر ارباب جونتونه من نمیزارم بهم بی احترامی کنی هرزه
× برو گمشو بیرون ببینم
- پولمو بده میرم

اولش مقاومت کرد وقتی دید بیخیال نمیشم ۵ تومن به کارتم زد.
من پشت پیشخون زیر نگاه مردا لباسامو پوشیدم و به رستوران محل کارم رفتم.

#پارت5
< رمان دلبر 🔞>

تو داشبرد توی ظرف غذام چندتا شیرینی بود که خواهرم برام گذاشته بود یکیو با گشنگی تمام دهنم گذاشتم و یادداشتو باز کردم.

+ از فا.حشه خونه بیا بیرون. سه شنبه ساعت ۸ صبح این ادرس باش‌.

بیشتر از ۱۰ دور همین یه خطو خوندم هیچ نظری راجب نویسندش نداشتم امکانم نداشت از طرف ارباب باشه. احتمالا یکی از بچه های فاحشه خونه بود شاید برام کار جور کرده.

حرکت کردم و به فست فود رفتم همکارم طناز با دیدنم تند به پیشم دوید.

- باز چته طناز
× نمیدونی چیشد
- هاا
× اینجا سر تو دعوا بود نمیدونی چخبر شد
- باز مهتاش شلوغش کرده؟
مهتاش : به بههه دلبر ستوده تشریفشو اورد
- صد دفعه گفتم صدام میکنی "خانوم" از پشتش نیوفته!
مهتاش : واسه من ادم شدی!
- نه من تو ادم نبودن به زنت رفتم که داره هرلحظه تحملت میکنه

اون به سمتم اومد روبروم قرار گرفت و من انقد رفتم عقب که کمرم به پیشخون خورد و دیگه نتونستم عقب برم.. بهم نزدیک تر شد.

حالم ازش بهم خورد.

مهتاش صداشو پایین اورد و صورتشو روبروی صورتم قرار داد.
: چرا انقد چقری؟ من که گفتم سرتاپاتو طلا میریزم.. کاری نمیخواد بکنی فقط شبا مال من باش زیبای خفته.. همین

دلم میخواست جرش بدم ...

#پارت6
< رمان دلبر 🔞>

با داد گفتم:

- اشغال فک کردی خرم یه ثانیه دیگه تو این رستوران کار کنم؟ مرتیکه سن بابامو داری چقدم حولی! زنت میدونه همه کارمنداتو دستمالی میکنی؟ من دلبرم عمرا بزارم دستات بهم بخوره عوضی
مهتاش : هی شر و ور نباف میدم نیست و نابودت کننا
- مشتاقم ببینم چیکار میکنی

طناز همکارم بازومو گرفت و تهدیدی درگوشم گفت : دلبررر سر به سر این نذار کار دستت میده
بلند گفتم : نه بابا چه گوهی میخواد بخوره؟ بزار برم به زنش بگم میفهمه مملکت صاحاب داره

رئیس سمتم حمله ور شد که چندنفر گرفتنش واسه سوزوندش بلند خندیدم اون فحشی بهم داد.
انگشت وسطمو نشونش دادم کیفمو چنگ زدم و از اونجا بیرون زدم.

باید قبول میکردم دیکه گارسونی بدردم نمیخوره باید کار شرکتی پیدا کنم. پشت فرمون دویست و شیش نشستم تازه تونستم یه نفس عمیق بکشم بارون وسط تابستون دیگه چه صیغه‌ایه؟

از داشبرد د.یلدوی سیاهمو دراوردم استرس داشتم که کسی نبینه اما بدجور تحریکم شده بودم دلم میخواست با اینکار عصبانیتم رو فراموش کنم.

شلوارمو نصفه پایین دادم پاهامو طوری که از بیرون معلوم نباشه تو شکمم جمع کردم به اهستگی دستی مانند نوازش رو کبودیام کشیدم.

بنفش شده بود. د.یلدو رو وارد خودم کردم لذت عجیبی هم همزمان واردم شد کمی عقب جلوش کردم ...

❌ دلبـــر  ❌Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ