راستشو بگو

1.9K 86 3
                                    


#prt_145

از ترس اینکه حرفی بزنه خودم پیش قدم شدم و گفتم: بابا جون بگم پرستار بیاد؟

منتظر شدم تا بابا جواب منو بده ولی خیلی اروم و مسلط به اعصابش گفت:
- نه اقای نداف.. خدا بدا رو داده، ردشونم‌ کردیم فقط نمیدونم چرا باز برگشتن تو زندگیمون

هین ارومی کردم و چشمامو بستم که نبینم و گر گرفتگیم از بین بره. کارنم از رو نرفت و خیلی ریلکس جواب داد.

- دلبر چندلحظه بیرون میمونی

بابا چندثانیه به من نگاه کرد. دستشو که بهش دم و دستگاه وصل بودو به صورتش رسوند. پیشونیشو خاروند و گفت: دخترم‌ منو با اقای نداف تنها میزاری؟

اب دهنمو بزور قورت دادم. یعنی چی میخواست بهش بگه؟ یا خدا.. باز این پسره لال نمیشه کار دست خودش و خودم میده. نفس عمیقی از روی اکراه کشیدم. بزور نگاهمو از روی بابا و کارن برداشتم و رفتم تو حیاط بیمارستان پیش الیاس. از دیدنش تعجب کردم. رو جدول نشسته بود. کنارش رو جدول نشستم و گفتم:
- چطوری.. چجوری اومدی بیرون سوئیچ داشتی؟

چشاش پف دار بود.. معلوم بود تازه بیدار شده.. یهوگفت:

- اون پسره اینجا چیکار میکنه؟ دلی تو میدونی من ازش عنم میگیره هی ام یکاری میکنی جلوم سبز شه..

بازوشو فشار دادم و مطمعن گفتم: چرا انقد بهش حساسی تو؟
چندثانیه فقط نگاهم کرد و طلبکار گفت:
- ندیدی چه گوهی به زندگیت زد؟؟ دلبر چرا این پسرو باز راه دادی تو زندگیمون؟ بخدا میرم یچیزی بهش میگم که روش نشه تا یکسال تو روت نگاه کنه..

- هیسس عهههه! چرا اینجوری میکنی! منو رسوند بیمارستان همین! کاری نکرد بنده خدا

پوزخند تلخی زد.
- بنده خدا! مثل اینکه بدتم نمیاد

واسه عوض کردن بحث، تمام تلاشمو کردم:
- الیاس یه سوال میپرسم راستشو بگو
خیره به جدول با عصبانیتی که حالا نرم شده بودسکوت کرد. سرمو کج کردم که قشنگ ببینمش و گفتم:

- تو تاحالا حسی به من داشتی؟

برگشت و متعجب نگام کرد.


#prt_146

برگشت و متعجب نگام کرد.

- م..منظورت چیه
-‌ ینی‌ تاحالا دلت خواسته رابطمون عمیق تر باشه؟

خیره شد به چشمام. لبخندی زدمو منم نگاش کردم. نگاهش حالت خاص و عجیبی داشت. یه برق خاصی ازش رد شد. یجوری نگام میکرد انگار یچیزی رو صورتم نوشته شده بود و داشت میخوندش. با خنده مشتی نثار بازوش کردم و گفتم:
- چته چرا بر و بر نگاه میکنی؟ ادم ندیدی؟

مات و مبهوت گفت: دلبر
- هم؟
- کسی بهت گفته چقدر خوشگلی؟

ضربان قلبم اوج گرفت. این جمله برای کسی مثل من که همیشه فکر میکرد زشته، دنیایی بود. میدونستم از خجالت سرخ شدم.. دستپاچه اطرافو نگاه کردم و درحال بلند شدن گفتم: پاشو بریم پیش بابا.. خیلی وقته دیگه تنهاشون گذاشتیم..

❌ دلبـــر  ❌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora