منو بزن!

4.8K 158 90
                                    

‌‌
#پارت34
< رمان دلبر🔞>

جدیت همیشگیشو داشت اما با این حال ازم پرسید
+ گریه کردی؟
با فین فین جواب دادم
- نه اوکیم.. بابام؟

اینو با نگرانی گفتم و کارن منو به حال هدایت کرد بابا همچنان با غیض نگام میکرد دوباره گریه م گرفت.

- خب بابا چرا اینجوری نگاه میکنی
بابا : اصن واسم سواله بعد از طلاقت چطوری چنین چیز مهمیو بهم نگفتی ینی انقدر احمقی؟

ارباب جریان طلاقمو نمیدونست اشکامو با فین فین پاک کردم

+ اقای ستوده تقصیر دلبر نیست من ازش خواستم فعلا به کسی نگه
بابا : خیلی اشتباه کردید! دلبر لباستو بپوش ببینم شب میای خونه
- نه
ارباب سعی کرد سرفه ش اهسته باشه خطاب به من گفت
+ با بابا برو خونه
- نه من امشب اینجا میمونم
بابا : گوه میخوری امشب اینجا میمونی بیصاحابی؟؟
+ اقای ستوده یه لحظه

اشک تو چشمام جمع شد فقط به بابا زل زده بودم شالمو برداشتم و به سمت در رفتم نجمه و میترا دنبالم دویدن صدای اربابم شنیدم و یه لحظه ایستادم و از پله ها دویدم پایین.

میترا : دلبررر وایسا یه لحظه!

صداش همراه با صدای پاهام تو راه پله میپیچید برگشتم پشتمو ببینم که پاهام پیچ خورد و یهو ته دلم و زیر پاهام خالی شد ...


#پارت35
< رمان دلبر🔞>

درد توی تمام استخونهام پیچید ، مخصوصا دماغم. صدای جیغ میترا و نجمه بدتر بهم استرس وارد کرد. همه بالا سرم جمع شدن و مزه ی خون و توی دهنم حس کردم میترسیدم تکون بخورم و درد شکستن استخون اشکمو دربیاره.

تند تند نفس میکشیدم

+ دستش نزن شاید جاییش شکسته باشه!

اینو ارباب با نگرانی و صدای بلند گفت درحالیکه گوشیشو کنار صورتش قرار داد از نوع صحبتش فهمیدم مخاطبش ۱۱۵ عه.

بابا با نگرانی صدام میزد سعی کردم جواب بدم اما فقط ناله کوتاهی از ته گلوم خارج شد.

همه ی همسایه های ارباب بالاسرمون جمع شده بودن و هرکدوم توصیه ای میکردن.

اما ارباب به هیچکدوم اهمیت نمیداد و اصلا اجازه ی دست زدن به منو به هیچکس نداد.

بهیارها با برانکارد به اتاقک امبولانس منتقلم کردن و تنها کسایی که بالا سرم دیدم ارباب و نجمه بودن ارباب دستمو گرفته بود و اونقدر نگران بود که دلم میخواست زبون باز کنم بگم خوبم.

احساس میکردم نگرانیشم واسه فیلم بازی کردن جلوی نجمه ست این فکر قلب درد هم به بقیه دردام اضافه کرد اشکی از گوشه چشمم غلطید.

+ دلبر؟ صدامو میشنوی اگه میتونی دستمو فشار بده

بخدا سعی کردم ولی نشد و بیشتر باعث دردم شد و اه بلندی کردم که بهیار ازش خواست ازم فاصله بگیره امپولی بهم زدن و چشمام بسته شد ...

❌ دلبـــر  ❌Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin