7 قانون

4.8K 189 38
                                    


#پارت16
< رمان دلبر🔞>

حرف تو دهنم ماسید.. اون با ارامش سیگاری روشن کردو خاکسترشو گرفت و بلاخره صداشو شنیدم.

+ نه.. فکر نمیکردم جرعت اومدن داشته باشی

قیافش همون مردی بود که باهام تصادف کرد، همونی که از دوستش خواست اذیتم نکنه. اونی که قرار شد هزینه صافکاری رو بده (پارت8) و صداش... صداش دقیقا صدای ارباب بود.

- ت..تو همون..

پازل های ذهنیم سرجاشون قرار گرفتن جرعت نداشتم حرف بزنم. خدمتکار به دستور ارباب لیوان ابی بهم داد یه لب ازش خوردم.

+ لال شدی؟
- چ..چرا گفتین بیام اینجا

با حرکت ریلکس دستش همه بادیگاردا تنهامون گذاشتن. هنوز درد د.یکش زیر زبونم بود. چهره‌شم دقیقا به صداش میخورد. جدی.. مستبد.. منظم..

+ چندوقته فاحشه خونه کار میکنی
- فقط همون یه شب بود به پولش نیاز داشتم
+ الان پولت تموم بشه باز میخوای خودتو بفروشی؟

تو سکوت به کفشام خیره شدم.. دلیل این سوالا رو نمیفهمیدم.

- چرا براتون مهمه؟
+ چقدر کارتو راه میندازه ۲۰۰ خوبه
- د..دویست میلیون؟؟

بدون لبخند نگام کرد زبونم بند اومد خیلی جدی بود

- باید در ازاش چیکار کنم
+ یه ماه
به صندلیش لم داد.

رنگم پرید فکرشم نمیکردم چنین درخواستی بکنه.
- ازم میخوای یه ماه برده ت بشم؟
با لبخند خبیثی نگاهم کرد ...

#پارت17
< رمان دلبر🔞 >

فشارم کم و کمتر میشد..این پیشنهاد عادلانه نبود اما حداقل زندگیمو ازین وضع نجات میداد.. من که حاضر شده بودم به هر مردی تن بدم ، این پیشنهاد فقط یه نفره!

به خونه فک کردم و امپولای مادر نجمه که ام اس داشت.. اشکم دراومد و صورتمو پوشوندم.. روم نمیشد تو چشمای ارباب نگاه کنم و بگم قبول میکنم.

+ زجه های ممتد
- من..
+ مَلک! این دختر برمیگرده همون کثافت خونه
- ن..نه!!

گفتم: قبول میکنم

برقی از چشمای جدیش گذشت کاغذی رو سمتم هول داد ازم خواست بخونمش و امضا کنم.

متن قرارداد میگفت که من یک ماه تمام و کمال مال اربابم و مسئول راضی نگه داشتن اونم.
هروقت منو بخواد باید پیشش باشم و به هیچ وجهی حق سرپیچی از اونو ندارم.

درنهایت امضا کردم.

- اسمتون چیه؟
ارباب دم در بود داشت میرفت ولی برگشت و نگام کرد.
+ به تو ربطی نداره. ارباب صدام میکنی

و رفت. کف اتاق شل شدم و با تمام وجود گریه کردم.

دو روز گذشت و من لب به غذا نزدم.. نجمه رو ندیدم و هیچکس از حالم خبر نداشت درواقع خودمو تو خونه زندونی کرده بودم.

باید به عنوان اولین شب به خونه ی ارباب میرفتم.. از اضطراب دوبار دستشویی رفتم. با اشک لباس پوشیدم کمی ارایش کردم.

حالا دم در خونش بودم.
با قلبم که تند میزد
و دستام که میلرزید
و احساس اشغالم نسبت به خودم
و سردردی که داشت دیوونم میکرد!

بادیگاردش دیروز هفت تا قانون دم خونم اورد و ازم خواست امضا کنم و منم اینکارو کردم:

در مدت زمانی که توی اون خونه و برای ارباب هستم
۱. حق سرو صدا کردن در طول روزو ندارم
۲. سر ساعت ناهار و شام باید به موقع حاضر باشم
۳. از ارباب هیچ سوالی نمیپرسم
۴‌. حق تو رابطه بودن با پسر دیگه ای رو ندارم
۵. حق ندارم بدون اجازه وارد اتاق ارباب بشم
۶. نباید خواب ارباب رو بهم بزنم و اونو از خواب بیدار کنم
۷. حق ندارم شب تا دیروقت بیرون بمونم

کل راه سرم به شیشه چسبیده بود بغض بدی داشتم هر ان امکان داشت بزنم زیر گریه.. به مقصد رسیدیم. تو ماشین اشکامو گرفتم و زنگ واحدشو زدم.

❌ دلبـــر  ❌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora