زن و شوهر؟

2K 86 5
                                    


#prt_148

صدای الارم گوشی رو مخم راه میرفت. چشمام انگار چسب خورده بود. اه! تف توش. این وقت صبح چه وقته بیدار شدنه؟؟ بزور و آشفته نشستم و با دیدن ساعت فهمیدم باید میرفتم محضر! که چی؟ با اقای نداف عقد موقت بکنم! دیگه واقعت تف توش.

با اینکه بابا دیشب کلی تلفنی باهام حرف زد و راضیم کرد ولی هنوز دلم به این کار نمیرفت. با این وجود دست و رومو شستم، نون تست اماده کردم و بعد از صبحونه به اتاقم رفتم. خبری از الیاس نبود. انگار دیشب رفته بود خونه.. از‌پنجره بیرونو نگاه کردم و متوجه شدم که برف قشنگی درحال باریدنه و هنوز رو زمین ننشسته.. ذوق کردم و چشمامو با ذوق مچاله کردم.

پالتوی کوتاه چهارخونه رو با شال بافت سرم کردم و با ارایش ملیح و دخترونه ای به صورتم رنگ دادم‌. کیف و شناسنامه م رو برداشتم، صبحونم رو خوردم و به پارکینگ رفتم. هوا سرمای قشنگی داشت. نفس عمیقی کشیدم. ریه هام از حس خوب پر شد. میدونستم الان قراره اتفاقی بیوفته که دوست ندارم، ولی انگار هیچی نمیتونست حالمو بد کنه.. استارت زدم و قهوه ی گرممو تو جای مخصوص جلوی ترمز دستی گذاشتم.

بلاخره راه افتادم و موزیک مورد علاقمو پلی کردم. بارش برف هر لحظه بیشتر میشد اما ذره ای از قشنگیش کم نمیکرد. دم محضر که رسیدم ماشین کارنو دیدم که پارک شده.

اخم جذابی کردم، رژلب تیره ای با کمک اینه ی ماشین زدم و پیاده شدم. از پله های محضر بالا رفتم و از‌ میون مردم رد شدم و کارنو دیدم که رو صندلی بین شلوغی نشسته و با موبایلش کار میکنه. تو گوشاش ایرپاد بود. لامصب قشنگ فرقش با اطرافیان مشخص بود. یه کت چرم مشکی و یه بافت طوسی زیرش داشت و نیم بوت ارتشی پوشیده بود. ولی زیادم به خودش نرسیده بود. انگار اونم مثل من خوشحال نبود..

کنارش هیچ صندلی خالی نبود که هیچی، دور و ورشم مردم ایستاده بودن و منتظر نوبت!

با قدمای بلند جلوش ایستادم و شناسنامه م رو سمتش گرفتم. بخاطر اهنگ تو گوشش چیزی از اطرافش نمیفهمید. چشمامو تو کاسه چرخوندم و یکی از ایرپادا رو کشیدم که متعجب سر بلند کرد و نگاهم کرد...


#prt_149

ایرپاد رو از گوشش دراورد و دهن نیمه بازشو که خیلی بانمکش کرده بود بست. گفت: الانا دیگه نوبت ماست

کسی از ته راهرو اسمی رو صدا زد و خانومی که کنار کارن نشسته بود کیف و پلاستیکاشو برداشت و بلند شد. تونستم جاش بشینم. نمیدونم چجوری بگم ولی وقتی کنار کارن بودم یه حس خیلی خوبی داشتم. انگار بودن کنارش موهبت خاصی بود که من الان داشتمش!

سمتش مایل شدم و نزدیک گوشش گفتم:
- شناسنامه تو اوردی؟

ریلکس و پوکرفیس گفت: نه تا اینجا اومدم نیوردم
فهمیدم مسخرم کرد. ناراحت شدم. دست به سینه صاف نشستم و به روبروم خیره شدم. منتظر شدم نازی چیزی بکشه ولی هیچ اهمیتی نداد و دوباره ایرپادو تو گوشش گذاشت. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم ولی هم حوصلم سر رفته بود، هم یه نیرویی منو به سمتش میکشوند.

❌ دلبـــر  ❌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora