"chapter 14"

218 94 17
                                    

نگاه جونمیون بین همه ی اعضا خانواده ش چرخید و با اشاره ی سر کیونگسو از جاش بلند شد تا در رو برای میهمان و البته نامزدش باز کنه.

چهره ی همه کنجکاوی خاصی رو نشون میداد و جو آروم به نظر میرسید. به هر حال این اولین باری بود که جونمیون میخواست کسی رو به عنوان دوست دخترش به خونه بیاره و همه مشتاق بودن بدونن انتخاب پسر ارشد خانواده چیه.

با پیدا شدن مین هی توی قاب نگاهشون، اولین کسی که با لبخند از جا بلند شد و بهش خوش آمد گفت، مادر خانواده بود. لیا هم در کنار مادرش داشت دختر زیبایی که به جمعشون پیوسته بود رو نگاه میکرد و خواهر جونمیون متوجه استرس برادرش شده بود.

مین هی با لبخند و وقار به همه احترام گذاشت و با دیدن کیونگسو لبخند پررنگ تری بهش زد. دیدن حداقل یک آشنا توی جمعی که اولین بار بود درش حضور پیدا میکرد، باعث قوت قلبش میشد.
کیونگسو با خم کردن سرش بهش خوش آمد گفت و مین هی کنار جونمیون و روبروی مادرش جا گرفت.

_پس شما دوست دختر برادرم هستین.

بعد از چند دقیقه ای سکوت خواهر جونمیون اول از همه به حرف اومد و مین هی سر تکون داد.

_بله. 

_این اولین باریه که جونمیون دوست دخترشو به ما معرفی میکنه.

مین هی ابرویی بالا انداخت و جونمیون اینبار خودش جواب داد.

_من و مین هی بیشتر از یکساله که همدیگه رو میشناسیم و توی رابطه ایم. من چندباری ازش خواسته بودم که اونو به شما معرفی کنم اما خودش اصرار داشت که باید بیشتر صبر کنیم و زمانش نرسیده.

نگاه جونمیون به دستهای قفل شده ی مین هی و بعد به پدرش افتاد. آقای کیم مثل همیشه صبر میکرد و اجازه میداد صحبت های بقیه تموم بشه و بعد نظرش رو بگه.

_ما فکر کردیم زمانش رسیده که این رابطه رو به شما هم اطلاع بدیم. در واقع ما میخوایم... قدم بعدی رابطه مون رو با آگاهی و حمایت شما برداریم.

خانم کیم نگاهی به پسرش و دختر کنارش انداخت و نفس عمیقی کشید. اون بخوبی متوجه معنی حرفهای پسرش شده بود و اگر سکوت میکرد فقط بخاطر این بود که همسرش کسی بود که جواب قطعی رو میداد.

کیونگسو اما با لبخند ثابتش به جونمیون و مین هی خیره بود. میدونست که هر دوی اونا لحظات پر استرسی رو طی میکنن و شاید لبخندش میتونست کمی آرومشون کنه.

_شما دو نفر بیشتر از یکساله که همدیگه رو میشناسین. چیزهایی رو با هم تجربه کردین و توی لحظات سخت و خوشی با هم بودین درسته؟

آقای کیم بالاخره به حرف اومد و جونمیون جواب پدرش رو مثل خودش، محکم و جدی داد.

_بله پدر. همینطوره.

﹏•メ↬ Great wrecking ball, Great miracles_S2 ↫メ•﹏Where stories live. Discover now