"chapter 23"

240 87 36
                                    

هیچان توی سکوتی که ماشینش رو در بر گرفته بود و بدون عجله مسیر تکراری رو طی میکرد. جونگین با نگاهی رو به خیابون خلوت توی افکارش در حال خفه شدن بود. حقیقت به قدری سیاه برای جونگین رو شده بود که هیچ جوره نمیتونست باورش کنه. امکان نداشت پدرش، کسی که تمام اون چند سال مثل چتر روی سر خانواده ش باز بوده، کابوس خیلی های دیگه باشه. جونگین نمیتونست این رو باور کنه‌. نمیخواست.

حرفهای اون مرد، از جانب خودش بود، باید کسی هم پیدا میشد که از دید و زاویه ی دیگه ای براش گذشته رو نقل کنه. چطور میتونست به حرفهای یه قاتل اعتماد کنه و تصویر زیبایی که از خانواده ش در گذشته توی ذهنش شکل گرفته بود رو از بین ببره؟!

هیچان هنوز هم به آرومی قبل رانندگی میکرد تا دو نفر دیگه اذیت نشن. سوجین روی صندلی عقب نشسته بود و چشمهای خسته ش روی هم افتاده بودن.

+از کی؟!

سوال یهویی جونگین باعث شد هیچان نگاهش رو از مسیر بگیره و کوتاه به اون بده.

_زمان زیادی نمیگذره ازش. از همون وقتی که اون شایعه ها درباره ت پخش شدن.

حدس اینکه سوال جونگین درباره ی چیه سخت نبود و هیچان بدون سوال دیگه ای جوابش رو داد. جونگین بازدمشو سخت بیرون داد. افکارش درهم بودن و نمیدونست باید کدوم دردش رو تحمل کنه.

_باید برم پیشش... اون حالش بده.

هذیون وار زیر لب زمزمه کرد و هیچان آه خفه ای کشید. ذهن خودش هم پیش کیونگسو بود و میخواست زودتر خودش رو به بیمارستان برسونه. با پیچیدن ماشین توی خیابون جدیدی، صدای ناله ی ضعیف سوجین به گوش دو پسر رسید. هیچان از توی آینه به چهره ی در هم دختر نگاه کرد و کمی بعد دست سوجین روی شکم و جلوی دهانش قرار گرفت.

هیچان بدون لحظه ای درنگ، ماشین رو کنار خیابون متوقف کرد و سوجین زودتر از اینکه ماشین و لباسش رو کثیف کنه خودش رو بیرون کشید و روی زانوهاش فرود اومد. به دنبالش جونگین با کمی مکث پیاده شد و بالای سرش ایستاد. محتویات معده ی سوجین روی آسفالت میریخت و جونگین عاجز و درمونده به اطرافش نگاه میکرد.

با جلو اومدن دست هیچان و بطری آبی که به سمتش میگرفت نگاه قدردانش رو بهش داد و کنار سوجین نشست. در بطری رو باز و کمک کرد تا دهنش رو بشوره.

+حالت خوب نیست. باید بریم بیمارستان.

همونطور که دست آزادش رو پشت کمر سوجین میکشید گفت و هیچان زودتر سوار ماشین شد و استارت زد.

_بهتره تو، توی بیمارستان دیده نشی.

با نشستن دوباره ی اونا توی ماشین، هیچان نگاهشو به صندلی های عقب داد و رو به جونگین گفت.

_من میبرمش.

جونگین همونطور که سر سوجین رو روی شونه ی خودش قرار میداد، سر تکون داد و هیچان مسیر جدید رو، رو به بیمارستان پیش گرفت.

﹏•メ↬ Great wrecking ball, Great miracles_S2 ↫メ•﹏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora