"chapter 2"

435 146 51
                                    

در شیشه ای فروشگاه با فشار کمی که بهش وارد شد باز شد و مرد جوان همونطور که کلید رو از قفل در بیرون میکشید، وارد فروشگاه شد و به سمت کلیدهای برق رفت تا روشنایی رو به همه جای اون فروشگاه دو طبقه هدیه بده.

با روشن شدن فضا، قفسه های رنگارنگ و دوست داشتنی بیشتر از قبل خودنمایی کردن و ‌مرد جوان با لبخندی که بخاطر دیدن چشمای مشکی و براقی که به هر طرف نگاه میکردن، روی لبش نشسته بود، به قسمت انتهایی سالن رفت تا وسایل کمی که همراهش بود رو اونجا قرار بده.

اون روز قرار بود ماشین حمل بار، اجناس جدیدی رو بیاره و مرد جوان برای دیدن هر چه زودتر سفارشهای کیوتش، لحظه شماری میکرد و البته که اون روز قرار بود روز پر مشغله ای باشه.

معمولا همیشه نیم ساعت بعد از اومدن فروشنده ها و کارگر فروشگاه به اونجا میرفت و دو ساعتی رو‌ مشغول بررسی لیست فروش میشد و بعد از بازگو کردن هر روزه ی نکات مهم به کارکنان، به خونه ش برمیگشت.

اما شوقی که روزهای تحویل اجناس داشت باعث شده بود اون روز نیم ساعت قبل به فروشگاه بره.

با قرار دادن کیف کوچک دستیش روی صندلی مخصوص فروشنده، نگاهش رو بین قفسه هایی که توی دیدرسش بودن چرخوند و روی قفسه ی مورد علاقه ش بیشتر زوم کرد.

آدم آهنی ها همیشه براش جذابیت خاصی داشتن و قطعا بین اجناسی که اون روز قرار بود برای فروشگاه بیارن چند تایی آدم آهنی هم وجود داشت!

با تصور لحظه ای که اون ها رو از جعبه هاشون بیرون میکشه تا توی ویترین همیشه شلوغ فروشگاه قرارشون بده لبخند دندون نمایی زد و قدمهاش رو به سمت قفسه های سمت چپ فروشگاه برداشت.

لبهاش بار دیگه با دیدن هیولاهای چشم گنده ی نشسته توی قفسه ها کش اومدن و حین رد شدن از کنارشون دستش رو آروم روی خزهای رنگارنگشون کشید و از نرمی زیر دستش چشمهاش بسته شدن.

_کی گفته هیولاها ترسناکن؟!

آروم با خودش گفت و بعد روبروی یکی از اونا که زبون درازش از دهنش آویزون شده بود و قیافه ی خنده داری داشت ایستاد و ادامه داد.

_هر کی گفته حتما تو رو ندیده!

با لبخند فیکس شده روی لبهاش گفت و دستی روی موهای جنس خز هیولا کشید و بعد با صدای بلند تری در حالیکه همه شونو از نظر میگذروند گفت.

_و بقیه تونو.

اینطور نبود که اون با 28 سال سن، شخصیتی بچگانه داشته باشه یا مثل دیوونه ها با اشیا بی جون و عروسک ها حرف بزنه. نه!

اتفاقا شخصیتش خیلی هم محکم بود و اگه پاش میفتاد به قدری خشک و جدی میشد که کسی جرات نمیکرد باهاش حتی حرف بزنه اما عروسک ها.

﹏•メ↬ Great wrecking ball, Great miracles_S2 ↫メ•﹏Where stories live. Discover now