"chapter 36"

228 79 14
                                    

کیونگسو به خوبی منظور جونگین رو فهمیده بود. پسر بزرگتر میخواست یک قدم دیگه توی رابطه شون برداره و کیونگسو با رضایت و خواست قلبی میخواست در کنارش قدم برداره. جونگین همونطور که دستش رو گرفته بود اونو به سمت بیرون خونه دنبال خودش کشید. کفش هاشونو پوشیدن و جونگین با لبخند در ماشین رو برای کیونگسو باز کرد تا سوار شه. زمان کمی صرف باز کردن در حیاط شد و بعد جونگین استارت زد و ماشین رو از حیاط بیرون برد. در تمام مدتی که دوباره در حال بستن در خونه بود کیونگسو با چشماش دنبالش میکرد.

سکوت کرده بود و منتظر بود خود جونگین به حرف بیاد. نه اینکه استرس گرفته باشه یا بترسه، حتی خجالت زده هم نبود اما دوست داشت حالا که جونگین خودش این رو مطرح کرده، خودش هم درموردش حرف بزنه. کیونگسو کنجکاو بود. جونگین فقط اونو از خونه بیرون کشیده و حالا داشت مسیری که برای پسر کوچیکتر نا آشنا بود رو طی میکرد. بدون هیچ حرف دیگه ای. اون حتی نمیدونست کجا متوقف میشن.

+خوابت نمیاد؟!

جونگین بالاخره سکوت رو شکست و کیونگسو با تعجب و پوزخند بهش نگاه کرد.

-الان این سوال رو‌ جدی پرسیدی؟

جونگین سر تکون داد.

+آره. حالا که دارم فکر میکنم خیلی بی مقدمه و یهویی فقط از خونه بیرون کشیدمت. بهش فکر نکردم که شاید خسته باشی و خوابت بیاد.

-خوابم نمیاد و خسته نیستم. فقط...

جونگین بهش نگاه کرد تا حالت صورتش رو ببینه و ‌کیونگسو لبخند اطمینان بخشی بهش زد.

-کنجکاوم.

جمله شو کامل کرد و جونگین نگاهشو به مسیر داد.

+میدونم نیازه یه چیزایی رو برات توضیح بدم اما میخوام با تمرکز کافی و وقتی باهات رو در رو نشستم انجامش بدم.

کیونگسو سر تکون داد و به مسیری که که حالا با بیرون رفتنشون از روستا تاریک تر میشد نگاه کرد. شیشه ی سمت خودش رو پایین کشید و دستش رو ازش بیرون برد تا باد خنک رو حس و لمس کنه.
جونگین چند لحظه یکبار نیم نگاهی بهش مینداخت و با لبخند دوباره به جاده خیره میشد. قرار نبود جای دوری برن. فقط میخواست سکوت و آرامش کافی وجود داشته باشه.

کمی بعد از جاده ی اصلی وارد خاکی شدن و کیونگسو به اطراف که با مهتاب قابل دیدن بود، نگاه کرد. مسیر خاکی بالا و پایین داشت اما جونگین با احتیاط رانندگی میکرد تا نه ماشین و نه خودشون اذیت نشن. از تعداد درختهای انبوه کم شده بود و کیونگسو میتونست کوتاه تر شدن تدریجی بوته ها و علف ها رو تشخیص بده. با متوقف شدن ماشین، نگاهش رو به جونگین داد و منتظر موند تا چیزی رو که میخواست بگه.

+میخوام به حرفام گوش کنی و نظرتو هر چی که هست بهم بگی‌. حتی اگه باهاش مخالف بودی بگو‌ هیچ اشکالی نداره.

﹏•メ↬ Great wrecking ball, Great miracles_S2 ↫メ•﹏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora