"chapter 32"

288 85 25
                                    

+از خانواده ت برام بگو.

کیونگسو به جونگین نگاه کرد. بعد از خوردن شام، میز رو جمع کرده بودن و حالا کنار هم روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بودن.

+چجوری باهاشون آشنا شدی؟ یعنی میدونم که اونا پیدات کردن ولی...

-نمیخوام با شنیدنش دوباره ناراحت شی و بخاطرش عذاب وجدان داشته باشی.

کیونگسو به آرومی جواب داد و جونگین دستش رو گرفت.

+میخوام بدونم. حتی اگه ناراحت شم هم میخوام بدونم. هر چقدر هم که شنیدنش عذابم بده، باز هم به اندازه ی سختی هایی که تو تحملشون کردی نیست.

انگشت شستش به آرومی پشت دست کیونگسو رو نوازش میکرد و قلب کیونگسو گرم میشد.

-آقای کیم اتفاقی منو پیدا کرد. وقتی گفتم کسی رو ندارم، منو برد خونه ی خودش و همسرش گفت مامان صداش بزنم.

جونگین خیره به چشماش به حرفهاش گوش میداد.

-هیونگمو که دیدی. به جز هیونگ یه نونای خوشکل هم دارم. ازدواج کرده و یه دختر فسقلی شیرین داره.

با لحن شادی ادامه داد و جونگین زیر لب کلمه ی فسقلی رو تکرار کرد. قبلا پسر روبه روش رو زیاد با این کلمه صدا میزد.

-هیونگ یه فروشگاه اسباب بازی داره و دو ماه پیش جشن نامزدیش بود. مینهی نونا نامزدشه. خیلی مهربونه و میگه بیشتر از جونمیون هیونگ، منو دوست داره.

+حق داره.

هردوشون ساکت موندن و بعد جونگین با تردید پرسید.

+میشه ازشون بخوای همدیگه رو ببینیم؟

کیونگسو گیج شده بود.

-از کی؟ آقای کیم و...

+نه. فکر نمیکنم برای دیدن اونا زمان مناسبی باشه‌. میخوام هیونگتو ببینم. باید باهاش حرف بزنم. میخوام مشکل بینمون رو حل کنم. بهش اطمینان بدم که دیگه از سمت من آسیبی بهت نمیرسه. مطمئنش کنم که قرار نیس دیگه دلتو بشکنم و منتظرت بذارم. فکر میکنم حل کردن اختلاف بین من و هیونگت قدم اول باشه. بعدش میتونم با خانواده ت هم آشنا شم.

جواب جونگین لبخندی روی لبش نشوند.

-یه شرط داره.

+چی؟

جونگین با ابروی بالا رفته پرسید.

-تو هم باید هیونگ صداش کنی.

پسر بزرگتر نگاهش رو به کف خونه انداخت و کمی مکث کرد.

+من... مشکلی باهاش ندارم اما اون هم باید راضی باشه. نمیتونم توی دیدار اول اینو بهش بگم. اگه خوشش نیاد و بیشتر ازم عصبانی شه...

خنده ی کیونگسو باعث شد حرفش رو نیمه تموم رها کنه. جوری که پسر مقابلش میخندید، صدای خنده ش، چشمهای بسته شده ش و شونه هاش که به آرومی تکون میخوردن، همه اینا جونگین رو وادار میکردن تا اونو توی بغلش بگیره و اجازه ی جدا شدن ازش رو نده. اصلا چطور تونسته بود این همه سال اونو نداشته باشه؟
سکوتش، چشمهای کیونگسو رو باز کرد اما خنده ش به یه لبخند روی لبش تبدیل شد.

﹏•メ↬ Great wrecking ball, Great miracles_S2 ↫メ•﹏Where stories live. Discover now