One

1.7K 266 685
                                    

+زود باش، ددی!
گریسی در حالی که می‌دوید و از در کشویی بیرون خونه می‌رفت به سمت لویی داد میزنه. پاهای کوچیکش روی چمنه.
لویی، در حالی که بدنش از خستگی کار کردن کل روز، داغونه، با تنبلی دنبالش میکنه.

با این حال لبخند می‌زنه و به بیرون،  توی حیاط خلوت میره. به خاطر لمس شدن کف پاهاش توسط کف بتنی، میلرزه.
آتیش بازی دوباره شروع میشه. مردمی که سمت دریاچه زندگی میکنن، حتما دوباره روشنشون کردن. به نظر میاد اونا زیاد این کارو میکنن، مخصوصا تابستون ها.

چشمای گریسی با دیدن رنگ های روشن آتیش بازی برق میزنن و لویی با دیدن چشمای براق و چال‌های گونه‌اش، با علاقه لبخند میزنه. اون تماما هریه، هرچیزی در موردش.

کمی از ساعت خواب گریسی گذشته. لویی میدونه که اگه هری همین الان بیاد خونه و ببینه اون هنوز بیداره، لویی یه سرزنش جدی نصیبش میشه.
موهای گریسی به خاطر اینکه لویی نیم ساعت پیش حمومش کرده، نم داره و فرهای طبیعیش هنوز دارن شکل میگیرن که به هری دلیل دیگه‌ای واسه توبیخ لویی میده: ممکنه سرما بخوره!

بعد از چند لحظه آتیش بازی متوقف میشه و لویی فکر میکنه که از یه جر و بحث با شوهرش در امانه ولی همون موقع چراغ های جلوی ماشین رو میبینه که وارد مسیر خونه میشن. شت!
لویی: اوکی، پینات!
لویی میگه. صداش کمی نرم میشه وقتی گریسی بهش لبخند میزنه. هنوز به خاطر آتیش بازی هیجان زده‌اس.
لویی: وقت خوابه!
چهره هیجان زده گریسی از بین میره ولی بعد، صدای باز و بسته شدن در ماشین رو میشنوه.
گریسی: پاپا خونه‌اس!
یهو میگه و برمیگرده و با سرعت از کنار لویی می‌دوه داخل خونه.

لویی آه میکشه ولی نمیتونه لبخند پر از ستایشش رو از صورتش پاک کنه.
گریسی: پاپا
گریسی به محض وارد شدن هری به خونه، داد میزنه.
هری با خستگی لبخند میزنه. به پایین خم میشه و دخترش رو در آغوش میگیره.
لویی وارد خونه میشه و در شیشه‌ای آشپزخونه رو میبنده. هری بعد از بوسیدن سر گریسی، صاف می ایسته.

هری: فکر کنم یکم از وقت خوابت گذشته، سوییت گرل.
اون اشاره میکنه و موی گریسی رو پشت گوشش میده.
هری: چرا نمیری توی تختت، تا منم یه دقیقه دیگه بیام و بهت شب بخیر بگم؟
گریسی: باشه!
اون لبخند میزنه، خوشحال، مثل همیشه. به سمت پله ها می‌دوه و همون موقع هری به سمت لویی نگاه میکنه و کلید‌هاش رو روی کانتر میذاره. اون خیلی خسته به نظر میاد. لویی حدس میزنه خودش هم همین طوره. یه خط بین ابروهای هریه وقتی آه میکشه.

هری: میدونی که باید فردا واسه مدرسه بیدار شه.

اون در حالی که کیف لپتاپش رو کنار در، روی زمین میذاره، میگه. هری کتش رو در میاره و پیراهن دکمه داری که امروز برای کار پوشیده بود، دیده میشه.
لویی: میخواست آتیش بازی رو ببینه.
لویی در حالی که پشت میز آشپزخونه میشینه، میگه. داره تو دلش به شوهرش التماس میکنه با هرچیزی به جز تحقیر نگاهش کنه.
هری این کارو نمیکنه.

State of grace [L.S]/(Mpreg)Where stories live. Discover now