هري روي صندلي راننده ميشينه و به ارومي اه ميكشه وسرش رو به پشتي صندلي تكيه ميده،بالاخره بعد از١١ساعت به اندازه كافي كارش رو انجام داده كه بتونه خونه بره.
نگاهي به ساعت ميندازه،٧:٣٠و گريسي احتمالا قبل اينكه هري به خونه برسه خوابيده.
هري،بجاي استارت زدن كمي توي ماشين ميشينه و چشماش رو ميبنده،دلش براي گريسي تنگ شده و وقتي ميبينتش كاملا واضحهه كه كي رو ترجيح ميده،هري ميدونه كه اون فقط ٥سالشه و اين فقط بخاطر اينكه لويي كسيه كه از مدرسه ميارتش و بيشتر روز رو باهاش ميگذرونه در هر حال بازم دردناكه.
دلش براي لويي هم تنگ شدم،وقتي به خونه ميرسه اگه دير باشه،لويي خيلي وقته كه خوابيده،لويي تقريبا در روز ٧ساعت كار بدني انجام ميده و وقتي خونه مياد با يه بچه ٥ساله وقت ميگذرونه و هري خيلي قدردان لوييه.
اما هيچ وقت نميتونه بهش بگه.
اگه جاهاشونم عوض ميشدو لويي سر كار ميبود احتمالا هري ناراحت ميشد اما اونا به پول احتياج دارنو لويي براي هردوشون به اندازه كافي درامد نداره و هري خيلي خوش شانسه كه اين شغل رو داره،اون بايد ده برابر بيشتر از همه كارمنداي قديمي كار كنه تا ثابت كنه كه ميتونه اين كار رو انجام بده.
چشماش رو باز ميكنه و گوشيش رو از جيبش درمياره و روشنش ميكنه و صفحه قفلش رو نگاه ميكنه،عكس لويي كه گريسي رو روز بعد از به دنيا اومدنش بغل گرفته و لويي خيلي جوون بنظر ميرسه و بعضي وقتا هري يادش ميره كه گريسي پنج سالشه و فراموش ميكنه كه اونا ديگه بچه نيستن.
احساس ميكنه قطره اشكي از روي گونش سر ميخوره پايين و حتي متوجه نشده كه وقتي شروع كرده به عكس نگاه كنه گريه ش گرفته.
وقتي كه اين عكس گرفته شده بود رو يادشه،لويي از خوشحالي ميگفت كه گريسي شبيه يه ميني هزا به دنيا اومده.
كم كم صفحه گوشي كمرنگ ميشه و سياه ميشه،اهي ميكشه و دوباره چشماش رو ميبنده به اين فكر ميكنه كه زندگي قراره كند پيش بره يا اينكه حداقل بهتر ميشه و نميدونه تا كي ادامه داره.
•••
روزهاي بعدي هم يكم تنش بينشونه.
اونا از هم عصباني نيستن يا حداقل نشونش نميدن و خيلي ساكتن لويي فكر ميكنه كه اونا نميدونن چي بگن.
اما گريسي كه حتي يه روز هم توي زندگيش ساكت نبوده و عصبانيتش از لويي رو نشون ميده و عملا به هري ميچسبه و از لويي دوري ميكنه و هري سعي ميكنه بهم ديگه برسونتشون اما گريسي به اندازه لويي لجبازه.
"گريسي بيبي منم كه كمكم ميكني اما من خودم ميتونم جورابام رو پام كنم"هري با لبخند ميگه و لويي نميتونه چيزي بگه چون ميدونه كه گريسي چپ چپ نگاهش ميكنه.
YOU ARE READING
State of grace [L.S]/(Mpreg)
Fanfictionهری و لویی دعوا میکنن. اون ها تمام مدت دارن با هم بحث میکنن، تا جایی که گاهی دختر ۵ سالشون هم نمیتونه باعث شه تا متوقف بشن. اون ها به طلاق نزدیکن، ولی یه بارداری غیرمنتظره، میتونه چیزی باشه که ازدواجشون رو نجات بده. WARNINGS: !!Male Pregnancy ...