(بیست سال بعد)
بلند کیفش رو روی شونه ش جابه جا کرد سعی میکرد قدم هاش رو آروم تر برداره هرچقدر دیرتر به اون خونه ی نفرین شده میرسید بیشتر به نفعش بود.
هرچند توی مدرسه هم مدام براش قلدری میشد اما همه اون عذاب ها و دردها رو به پدر لعنتیش ترجیح میداد
هنوز هم بخاطر روز قبل لباس هاش بوی تخم مرغ میداد
با نزدیک شدن به در قدیمی صدای جیغ مادرش به گوشش رسید پس قرار نبود امشب هم آرامش داشته باشن
زمزمه ی همسایه ها حتی بیشتر از صدای مادرش اذیتش میکرد
"پسرشون دیگه بزرگ شده اما کاری برای مادرش انجام نمیده"
"اون مرد یه روانیه پسرش هم حتما شبیه اونه"
"میگن از وقتی اون پسر دنیا اومده شوهرشم اینطور دیوونه شدی"
"مگه نشنیدین اون پسر با موهای سفید متولد شده حتما توی زندگی قبلیش یه جادوگر بوده و کلی نحسی با خودش میاره"
لب پایینش رو طبق عادت بین دندون های نیشش کشید و با کلید در رو باز کرد
هنوز صدای چفت شدن در توی خونه نپیچیده بود که جسم نیمه جون مادرش درست جلوی پاش افتاد
چشم چپش به شدت ورم کرده بود و ابروی زخمیش باعث سرخ شدن نیمی از صورتش شده بود موهاش ژولیده شده بودن ردی از کبودی روی دست و پاهاش خودنمایی میکرد
_نجاتم بده...
مادرش کوتاه زمزمه کرد و گوشه ی شلوار سورمه ای رنگش رو بین انگشت های لرزونش گرفت
حتی نفس کشیدن رو فراموش کرده بود
آروم پاش رو عقب کشید و سعی کرد بی توجه سمت اتاقش بره
_مثل همیشه یه ترسویی خجالت میکشم بگم پسرم یه تیکه زباله است
دستگیره در رو بین انگشت هاش فشرد
بین صدای جیغ مادرش و کمربندی که هربار محکم تر به بدن ظریفش میخورد آروم گفت:فکر میکنی کی منو تبدیل کرد به یه تیکه زباله؟
مرد متوقف شد و سمتش برگشت قفسه ی سینه ش بخاطر نفس های عمیقش به وضوح بالا و پایین میشد:چی گفتی؟
بکهیون کیفش رو روی زمین پرت کرد و سمتش برگشت اینبار فریاد زد تا مطمئن شه صداش کامل به گوش های پدرش میرسه:فکر میکنی کی باعث شد من این آشغالی که الآن هستم باشم؟ کی من و ترسو بار آورد؟؟ تو حتی یبار توی تمام زندگیم به من لبخند نزدی! تمام این بیست سال حتی یکبار هم ازت محبت ندیدم این دردناکه که وقتی به پدرم فکر میکنم فقط صدای جیغ مادرم و التماسای خودمو به یاد میارم پدری که تنها تکیه گاه هر پسری توی زندگیشه حالا خوب به من نگاه کن پدر من لایق دوست داشتن نبودم؟ تا وقتی که به یاد میارم هیچوقت بدی در حقت نداشتم من فقط ازت عشق میخواستم
_تموم شد؟ فکر کردی ناراحت میشم از اینکه بهم یادآوری کردی چطور بزرگت کردم؟ فقط وقتمو تلف کردی
خواست سمت یونا بره که اینبار بکهیون دستش رو گرفت:دیگه اجازه نمیدم به مادرم آسیب بزنی
جونگ سوک خنده کوتاهی کرد با قطع شدن یکبار خنده ش ضربه ی محکمی به صورت پسرش زد:فقط خفه شو و مثل همیشه برو تو ات...
با سیلی که متقابلا دریافت کرد حرفش نصفه موند:واضح بهت گفتم که اجازه نمیدم به مادرم آسیب بزنی
_به عاقبت کارت فکر کردی؟
+دیگه بچه نیستم که بترسم ازت اگه اذیتمون کنی میکشمت قسم میخورم
کلمات آخر رو توی صورتش فریاد زد
جونگ سوک بی توجه موهای مشکی بکهیون رو توی مشتش جمع کرد و صورتش رو روی میز کوبید
بک از درد توی خودش جمع شد سرش گزگز میکرد و دیدش تار شده بود چشم هاش رو بست
جسم سنگینی که حدس میزد پدرش باشه روی سینه ش نشست:جادوگر کثیف میبینم که هنوز هم خودت رو دست بالا میگیری
با تموم شدن حرفش مشت محکمی به فکش کوبید:امشب میکشمت تا بفهمی هیچی جز یه حرومزاده ی ضعیف نیستی
با قفل شدن دست های مرد روی گلوش مچش رو گرفت
حتی نمیتونست التماس کنه که نکشتش
درخششی از پشت پدرش باعث شد چشماش از تعجب گرد بشن
قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی درحال افتادنه گرمای خون پدرش رو روی صورتش حس کرد
کمی بعد بدن بی جون جونگ سوک روی سینه ش افتاد
با ترس از زیر اون تن خودش رو بیرون کشید و به مادر ترسیده اش چشم دوخت:چیکار کردی؟؟
×اون داشت میکشتت نمیتونستم این اجازه رو بهش بدم
بک جلو رفت و دست های یخ زده ش رو دور بدن زن پیچید سرش رو به سینه ش فشار داد و سعی کرد جسد رو از دید مادرش پنهون کنه
×من یکیو کشتم.... من یکیو کشت...
بین حرفش پرید:باید بری
×چی؟
بک سر زن رو از سینه ش جدا کرد و دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت:باید از اینجا بری مادر همین الانشم مطمئنم همسایه ها به پلیس زنگ زدن برو لطفا
×اما نمیتونم تنهات بذارم اونا تو رو دستگیر میکنن تو نباید اتفاقی برات بیوفته باید درس بخونی امتحاناتت نزدیکه تو باید درس بخونی
لبخند گرمی زد:باید فعلا به چیزی بیشتر از امتحانات من فکر کنی مادر من حالم خوبه از اینجا برو من حلش میکنم بهم اعتماد کن
زن سری به نشونه ی فهمیدم تکون داد
بک سمت کیفش رفت و پولی که براش مونده بود برداشت به اتاق مشترک پدر و مادرش رفت و چندتا لباس و پول رو داخل کیف بزرگی گذاشت و به سالن برگشت
با دیدن نگاه خیره ی مادرش روی جسد جونگ سوک چشماش رو عصبی روی هم فشرد:مادر برو صورتت رو بشور و یکم مرتب شو وسایلت رو جمع کردم با اون پول میتونی تا پوسان بری برو خونه ی دایی و اونجا منتظرم باش و سعی کن توی این مدت خودت رو به کسی نشون ندی
زن سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد:بیا باهم بریم پسرم
+اگه باهم بریم اونا دنبالمون میگردن و نمیخوام اونا تو رو اینجا ببینن لطفا برو خودم حلش میکنم...
با نگاه غمگینش مادرش رو تا زمانی که در دستشویی بسته شد دنبال کرد
کلافه دستی به موهاش کشید
تمام این مدت مادرش کنار اون مرد زجر کشیده بود نباید اجازه میداد حتی مرگشم براش دردسر بشه
کمی بعد با خروج یونا از دستشویی از در پشتی و دور از چشم کسی راهیش کرد
داخل خونه برگشت با ترس به جسد نزدیک شد و توی فاصله ی کمی ازش نشست دست هاش رو توی خون گرمش فرو کرد
با حس مایع لزجی روی انگشت هاش صورتش رو جمع کرد بوی خون توی دماغش پیچید و باعث شد حالت تهوع بگیره
دیگه همه چی تموم شده بود خونواده ی عجیب غریبش به یه سرنوشت غم انگیز دچار شده بودن
نمیدونست قراره چه بلایی سرش بیاد اما باید همه چی رو به جون میخرید مادرش لیاقت یه زندگی خوب و آروم رو داشت
چاقو رو از گردن مرد بیرون کشید و روش دست کشید که اثری از انگشت های یونا روش باقی نمونه
لبخند غم انگیزی زد دست و پاهاش از ترس یخ زده بودن و به سختی نفس میکشید قطره های گرم اشک که روی گونه ش ریخت به خودش اومد
گوشیش رو از کیفش بیرون کشید و با پلیس تماس گرفت
"میخواستم یه قتل رو گزارش کنم"
*چه قتلی؟
"من پدرم رو کشتم"
____________________________
_درست جواب منو بده بچه
+چند بار دیگه باید بگم؟من کشتمش چون ازش متنفر بودم همیشه منو مادرمو کتک میزد
_کیو میخوای گول بزنی؟اونقدر احمق نیستم که نفهمم نفر سومی توی اون خونه بوده! داستان مسخره ی تو رو کنار بذاریم جای اون انگشت های روی گردنت یه چیز دیگه به من میگه مثل اینکه داشته تو رو خفه میکرده یه نفر دیگه بهش چاقو زده
+از چی حرف میزنی؟کسی اونجا نبود که بخواد بهش چاقو بزنه
_اما همسایه ها به وضوح صدای جیغای مادرتو شنیدن
+گوش یه سری پیر خرفت اعتماد میکنی اما به منی که خودم توی اون خونه بودم نه؟ دیوونه ای چیزی هستی؟
مرد پرونده رو از روی میز برداشت و محکم توی سر بکهیون کوبید:با بی ادبی به من جواب نده بچه
+من بچه نیستم
_هستی و احمق هم هستی چرا میخوای قتل یکی رو گردن بگیری وقتی توش نقشی نداشتی؟
+میگم من کشتمش من پدر حرومزاده ام رو کشتم چرا باید دروغ بگم و بجای یه نفر دیگه مجازات بشم؟
_چون اون یه نفر مادرته
+مادرم خیلی وقته که اینجا نیست میخواست از پدرم جدا شه و مدتیه که خونه ی داییم توی پوسان زندگی میکنه
مرد کلافه نفسش رو بیرون داد:قسم میخورم بالاترین مجازات ممکن رو برات درنظر بگیرم
بک بی حرف به زمین خیره شد
کمی بعد با صدای برخورد در بهم سرش رو بالا آورد
نفسش رو عصبی بیرون داد
همه زندگیش توی یه روز زیر و رو شده بود و حتی نمیتونست فرار کنه
"کاش مثل همیشه بی توجه به اتاقم میرفتم"
سرش رو سریع تکون داد:نه تو بهترین کار رو انجام دادی
فرد ناآشنایی وارد اتاق شد با دیدن چهره ی ترسیده ی بک لبخند کوچیکی زد:گرسنه ت نیست؟ از عصر که اومدی چیزی نخوردی
+ممنون اما نمیتونم چیزی بخورم
_دنبالم بیا
بک بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالش راه افتاد
_سنت خیلی کمه برای دیدن این همه سیاهی
+روزهای بدتر از اینم تجربه کردم
_قاتل های زیادی دیدم شبیه هیچکدومشون نیستی
+همه شبیه هم نیستن
مرد سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد:میدونم دستبندتو خیلی محکم بستن یکم بیرحمن بهشون حق بده هنوز نمیتونن یه قلب پاک و یه قلب سیاه رو تشخیص بدن
+تو میتونی؟
_وقتی به چشمات نگاه کنم همه چی رو میفهمم
بعد از باز کردن دستبند به در آبی کنارشون اشاره کرد:برو توی دستشویی و صورتت رو بشور گفتم برات لباس تمیز بیارن روی اون صندلیه من اینجا منتظرتم
+چرا بهم کمک میکنی؟حتی منو توی دستشویی عمومی نبردی اجازه میدی از مال پلیسا استفاده کنم؟؟
_نمیخوام با این سن کمت تجربه ی تلخی اینجا داشته باشی
بک لب پایینش رو توی دهنش کشید و وارد دستشویی شد بعد از درآوردن لباسش صورت و دست هاش رو شست وقتی اعتراضی برای دیر اومدنش نشنید کمی درجه رو گرمتر کرد و سرش رو زیر آب گرفت
لباس های سیاهی که روی صندلی بود رو برداشت و پوشیدشون و بیرون رفت
مرد با دیدنش دوباره لبخند زد:یکم سایزش برات بزرگه اما فکر کنم برای یه شب بتونی تحملش کنی
+ممنون
کوتاه گفت و دست هاش رو بالا آورد که دوباره بهش دستبند بزنه
مرد خندید و دستش رو پایین کشید:نیازی نیست خودم کنارتم
بکهیون اینبار لبخند زد و دنبالش راه افتاد
_باهاشون صحبت کردم امشب توی اتاق خودم میمونی فردا دادگاهی داری
با متوقف شدن بک سمتش برگشت:از چی انقدر شوکه ای؟
+چرا باید توی اتاق شما بمونم؟
_چون جای مناسب تری برات پیدا نکردم نگران نباش من گرایشی به پسرا ندارم
دنبال مرد وارد اتاق شد
_میتونی روی اون مبل بخوابی من امشب باید تا صبح گزارشی رو بنویسم بالشت و پتو هم هست شاید راحت نباشه اما امیدوارم درک کنی شرایط رو
+همینکه نمیترسم یکی تو خواب بکشتم یعنی بهشته
مرد ابرویی بالا انداخت:میخوای گزارشو بذارم برای یه وقت دیگه و درباره ی پدرت حرف بزنیم؟
+چیزی نیست که حرف زدن درباره اش حس خوبی بهم بده
_پس استراحت کن احتمالا فردا روز سختی داشته باشی
بک سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد رو بدنش رو روی مبل انداخت:ممنون بابت همه چی
_خواهش میکنم امیدوارم تصمیم درست رو بگیری و اینو بدون حتی اگه اعتراف کنی کار تو نیست اجازه نمیدم پای مادرت به این پرونده باز شه
+مادرم ربطی به این مسئله نداره من کشتمش
____________________________
_بکهیون فرار کن
+مادر کجایی؟
_فرار کن
هوای اطرافش پر از خاک بود نمیتونست مادرش رو ببینه اما صداش رو به وضوح میشنید
+مادر کجایی؟
_اون میکشتت از اینجا برو متاسفم که همچین زندگی بهت دادم
+نه من تنهات نمیذارم
_اون دنبالت میاد فرار کن
کمی بعد با حس چاقویی که توی قلبش فرو رفت نفسش بند اومد سرش رو که بالا آورد چهره ی آشنایی دید:منتظرت بودم هکس
با نفس عمیقی که کشید از خواب پرید
روی مبل نشست باز هم ته همه خواباش بی ربط به اون مرد رسید عصبی دستش رو روی صورتش کشید:لعنت بهش لعنت به این کابو...
صدای مردونه ای حرفش رو قطع کرد:
*منتظرت بودم هکسنظر یادتون نره♡
YOU ARE READING
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...