سلام سهونا هستم.
بابت تاخیر طولانی آپلود هکس متاسفم
شرایطم طوری نبود که بنویسم و اینکه نمیخواستم داستان خراب شه امیدوارم تغییرات مثبتی توی این مدت کرده باشم و هنوز هم دوستش داشته باشید تا پایان همه تلاشم رو میکنم که بهترین لحظه ها رو براتون بسازم ممنون از صبر و وقت ارزشمندتون.______________________
بکهیون بیهوش رو به یکی از اتاق ها منتقل کردن و پرستار یتیم خونه درحال بررسی شرایطش بود
چانیول کلافه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت
متوجه یه جی شد که وسط حیاط ایستاده و بهش خیره شده
پوزخند کمرنگ همیشگیش رو به لب داشت
اون دختر اینقدر عجیب بود که حتی نمیتونست دلیل اون رفتارهای کوچیکش رو بفهمه
هرچند بعضی از اخلاقاش شبیه هکس بود اما بیشتر مثل این بود که بخواد ادای اون رو در بیاره
اون دختر کی بود؟ پسری که روی تخت خوابیده بود واقعا هکسه؟
سوالات تموم نشدنیش تمام فکرشودرگیر کرده بودن
با صدای جیغ بچه ای به خودش اومد
یکی از دخترایی بود که تازه به اون یتیم خونه آورده بودنش
با فاصله ی کمی از یه جی زمین خورده بود و از درد به خودش میپیچید
یه جی بعد از نیم نگاه کوتاهی که به بچه انداخت قدم های بلندش رو سمت ساختمون کشید و ازش فاصله گرفت
چان زیر لب لعنتی براش فرستاد
و خواست پایین بره
که کسی برای بلند شدن به دختر بچه کمک کرد
_مینهیوک، جونگمین، پادا، سه ری! ناامید شدم از همه ی بچه ها فقط شما برام باقی موندین
با صدای یه جی سمتش برگشت:بهتره گیجشون نکنی!
_چرا؟ مگه قرار نبود منو اینجا بیاری که ببینمشون
+گفتم فقط ببینشون،باهاشون حرف نزن
_میخوای همه فکر کنن این پسره ی مردنی هکسه؟
×اینجا چه خبره؟ مگه کس دیگه ای هکسه؟
_من!میبینی که به خوبی چهره هاتون رو یادمه و حتی چهره ی کسایی که اینجا نیستن هم میتونم به یاد بیارم
×میخوای بگی اون پدرمون نیست؟
مینهیوک گفت و به بکهیون اشاره کرد
_نه اون فقط چهره منو دزدیده
×با وجود احساس شادی که داریم هنوز با اینکه هکس برگشته نتونستیم کنار بیاییم و شما میخوایین باور کنیم که اون شمایین؟
یه جی چند قدم بهش نزدیک شد:مهم اینکه پدرت برگشته و اینکه اون یه زن باشه اینقدر مهمه؟ تو خیلی زود فراموشم کردی مینهیوک
گوش پسر رو لمس کرد و با لحن ترسناکی ادامه داد:ولی من هنوز یادمه که چقدر آبنبات عسلی دوست داشتی
مینهیوک با حس شوک یکباره ای که به قلبش وارد شد نفس عمیقی کشید و قدمی عقب رفت
چانیول عصبی بین اون دو قرار گرفت:بهتره از اتاق بریم بیرون بکهیون باید استراحت کنه
پادا که تا اون لحظه ساکت بود لبخند کوچیکی روی لبش نشست:پدر ما دیگه باید بریم،پرستار بچه ها بیشتر از این نمیتونه کنارشون بمونه امروز سالگرد فوت مادرشه
چان سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد:ممنون که تا اینجا اومدین و ببخشید بابت...
دختر بین حرفش پرید:چیزی برای عذرخواهی نیست ما از دیدن شما همیشه خوشحال میشیم و درباره ی این موضوع هم اگه به نتیجه ای رسیدید ممنون میشم به ما هم اطلاع بدید هرچند با دیدن اون پسر بخشی از دلتنگیمون برطرف شد
چان موهای قهوه ای رنگش رو نوازش کرد و همه رو مخاطب قرار داد:بیایین بیشتر همدیگه رو ببینیم
لبخند رضایت که روی لب هاشون اومد به در اشاره کرد: حالا بهتره بریم
________________________
_روح شیطانی رو احساس نکردم اما انرژی خاصی داره که تاحالا درباره ش چیزی نمیدونستم
+یعنی چی؟
_یعنی اینکه چیزی توی بدنشه که من نمیتونم تشخیص بدم
+کسی نیست که بتونی ازش کمک بگیری؟
_هست اما خیلی وقته باهاش درارتباط نیستم
+من میشناسمش؟
_البته! یون شیک رو یادت میاد؟ همونی که بکهیون باهاش درگیر شد؟
+بکهیون با همه درگیر میشد اما اسمش خیلی برام آشناست
_جادوگر سیاه صداش میکردن
کای متعجب به سئونگ وون زل زد:میخوای بری سراغش؟
_اون خیلی قدرتمنده و میتونه کمکمون کنه اما نمیدونم کجاست
سهون کنجکاو شد:اینطور که بنظر میاد جادوگر قوییه چطور پدرم باهاش درگیر شده؟
+بکهیون خیلی کله شق بود و اون موقع زیادی سنش پایین بود
_درست میگه حتی اون موقع چیز زیادی از جادوگری نمیدونست
"فلش بک"
بکهیون با کمترین فاصله ازشون روی سکوی بلندی ایستاده بود
وقتی که مینجون روی اسب نشست استرس بیشتر شد چیزهای خوبی درباره ی بازیکنا نشنیده بود
مکالمه ی روز قبلشون رو به یاد آورد
"_باید امسال برنده شم نمیتونم بیشتر از این منتظر وایسم و مرگ مادرمو ببینم
بکهیون تکیه شو از درخت پشت سرش گرفت:اما میگن که توی این بازی همیشه یک نفر هست که برنده میشه
_بکهیون! من چیزی برای از دست دادن ندارم میخوام با پول اون جایزه یه زندگی خوب برای مادرم و تو بسازم میخوام درمانش کنم نمیخوام بیشتر از این درد بکشه نمیخوام تو توی جنگل زندگی کنی اگه یه خونه بزرگتر بگیریم میتونی بیایی پیش ما
+اونجایی که زندگی میکنم خیلی راحتم لازم نیست نگران من باشی
بک گفت و شونه ی مینجون رو لمس کرد:فقط... آسیب نبین تو برای من زیادی باارزشی. پول به دست میاد و از دست میره اما چیزی که مهمه تویی
پسر لبخند زد:بهت اطمینان میدم همه چیز به خوبی میگذره و من قهرمان میشم میدونی که چقدر تمرین کردم
+بازم میگم که قهرمان شدنت مهم تر از وجود خودت نیست مراقبت از خودت توی اون مسابقه از همه چیز مهم تره"
امیدوار بود که توصیه هاش نتیجه ای داشته باشن!
با شروع بازی قلبش محکم به سینه ش میکوبید
مینجون از همه جلوتر افتاد و این نتیجه ی سالها تلاشش بود هرچند کسی اون رو نمیشناخت
جمعیت توی سکوت کاملی فرو رفت
انگار همه از جلو افتادن پسر تازه کار تعجب کرده بودن
کمی بعد صدای تشویق ها توی فضا پیچید
نگاه بکهیون برخلاف بقیه روی مینجون نبود و مدام یون شیک رو زیر نظر داشت
مطمئن بود که اون هیچوقت اجازه ی برد به کسی رو نمیده اما فاصله ی کمی تا خط پایان باقی مونده و همین ترسش رو بیشتر میکرد
صدای شیهه ی اسب رو که شنید سمتش برگشت
با دیدن صحنه ی مقابلش نفسش از ترس حبس شد
جمعیت برای دومین بار ساکت شد
مینجون روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید
و قسمتی از بدنش خونریزی داشت
از سکو پایین پرید و سمت پسر دوید انگار توان پاهاش دوبرابر شده بود
بی توجه به آسیبی که ممکن بود اسب های دیگه بهش بزنن توی زمین مسابقه رفت
کنار بدن نیمه جونش زانو زد و سرش رو روی پاش گذاشت:آروم باش زود از اینجا میبرمت بهت قول...
زمزمه ی کوتاه پسر حرفش رو قطع کرد:اس...اسبم..
نگاه زیر چشمی بهش انداخت همون لحظه ی اول جونشو از دست داده بود:باید به فکر خودت باشی حتی نمیدونم زنده میمونی یا نه
_ن...نه! نجات...تش بده
بک بی توجه دست هاش دور سینه ی پسر حلقه کرد باید اونو به پدر یا استادش میرسوند
با بالا رفتن دوباره ی تشویق ها متوجه ی پایان مسابقه شد نگاهش سمت یون شیک کشیده شد
اجازه نمیداد اینبار هم به راحتی بقیه رو اذیت کنه
با کمک یکی از تماشاچیا مینجون رو روی دوشش گذاشت و سمت جنگل راه افتاد
+زود میرسیم تحمل کن
_بک...
قبل از اینکه بتونه اسمش رو زمزمه کنه بدنش روی تن بکهیون سنگین تر شد
بک گره دستاش رو دور پاهای پسر محکم تر کرد و کمی به جلو خم شد تا از افتادنش جلوگیری کنه
همینطور که سعی میکرد زودتر به خونه برسه با آخرین توانش اسم پدر و سئونگ وون رو فریاد میزد
تا شاید صداش رو بشنون و به کمکش بیان
______________________
سئونگ وون پتو رو روی تن زخمی پسر مرتب کرد:نباید بهش اجازه میدادی توی همچین مسابقه ای شرکت کنه
_بهش گفتم که سلامتیش از همه چیز مهم تره
+و این همه چی رو درست کرد؟
_فکر میکنی برای درست شدن اتفاقا این حرفا رو زدم؟میخواستم وقتی به این وضع افتاد قلب آرومی داشته باشم
+قلبت آرومه؟ اونم وقتی که دوستت تا پای مرگ پیش رفته
_کی گفته که مرگ قرار نیست هیچوقت اتفاق بیوفته حتی خودتم یه روز میمیری پیرمرد پس چیزی نیست که ناراحتم کنه
+میدونی که همه چیز رو از چشمات میخونم
_پس بهم نگاه نکن من رو با گوشات ببین و با حرفام قضاوتم کن نه با چشمام
+کاری نکن که ازش پشیمون بشی
_هرکاری که انجام بدم تصمیمیه که اون لحظه گرفتم و پشیمونی براش معنی نمیده اتفاقا اگه به آینده فکر کنم و مثل یه بزدل توی این خونه قایم شم پشیمون میشم
بی توجه به سئونگ وون قدم هاش رو سمت زمین مسابقه کشید
حس دردی که توی قلبش بود هر لحظه بیشتر راه نفسش رو بند میاورد
با دیدن یون شیک که با لبخند کوچیکی گردن اسبش رو ماساژمیداد شمشیرش رو از غلاف بیرون آورد
با کشیدن لبه سلاحش به دیوار صدای گوش خراشی ایجاد کرد
توجه مرد که بهش جلب شد از بین دندونای چفت شده ش زمزمه کرد:با آدم اشتباهی در افتادی...
قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهش بده با تمام توانش شمشیر رو روی گردن اسب کوبید
خون گرمی پوست صورتش رو خیس کرد
فریاد مرد پوزخندی روی لبش نشوند"چه غلطی کردی حرومزاده!"
کمی بعد با برخورد کمرش به دیوار پشت سرش درد شدیدی توی قفسه سینه ش پیچید
_امروز میکشمت
سعی میکرد از جاش بلند شه اما انگار وزن زیادی روی تنش بود
یون شیک انگشت هاش رو دور فک بکهیون قفل کرد:حرف بزن آشغال چرا اون کار رو....
بک خنده ای کرد که باعث شد خونی که توی دهنش جمع شده روی دستای مرد بریزه:باید میفهمیدی هر اشتباهی تاوانی داره تو حق نداشتی با دوست من این کار رو کنی
_توفکر کردی چه حقی داری که بخوای تاوان اشتباه من باشی؟ به خودت نگاه کن که چطور زیر دستم داری جون میدی
با تموم شدن حرفش سوزش کوتاهی توی شکمش احساس کرد نگاهش رو پایین داد و پوزخندی زد:پسره ی مردنی،فکر میکنی این بریدگی سطحی بتونه من رو از پا در بیاره؟
+نه... اما سمی که توی بدنت در حال پخش شدنه شاید بتونه!
با تموم شدن حرف بک احساس میکرد عضله هاش دارن از کار میوفتن بدنش شروع به گزگز کرد نباید اینقدر عجولانه درباره ی اون پسر تصمیم میگرفت
وقتی فشار انگشت های مرد کمتر شد ضربه محکمی به قفسه سینه ش وارد کرد
یون شیک روی زانوهاش افتاد و لبخندی از روی ناباوری زد
+هیچوقت فکرش رو نمیکردی نه؟
بکهیون بدن خسته ش رو جلوی مرد کشید و ادامه داد:برو به همه بگو پسری که دست کمش گرفتی چطور همه چیزیتو ازت گرفت بهشون بگو چطور جلوم زانو زدی
خم شد دستش رو نوازش وار روی موهاش کشید آروم شیشه ی کوچیکی رو جلوش پرت کرد:و بگو چطور گذاشت زنده بمونی
خنجرشو بیرون کشید:حالا بگو باهات چیکار کنم؟اینقدر ساده نمیتونم ازت بگذرم
خنجرشو روی انگشت کوچیک یون شیک فشار داد:این رو به عنوان یادگاری برمیدارم و تعجب نکن اگه نیمی از قدرتت رو با همین انگشت کوچیک از دست دادی
موهاش رو که ول کرد بدن مرد روی زمین افتاد:ازم ناراحت نباش که توی شرایط برابر باهات مبارزه نکردم این کاریه که همیشه انجام میدی و حالا خوب نگاه کن که چه طعمی داره
شمشیرش رو برداشت و از زمین دور شد توی آخرین لحظه به تقالای مرد برای برداشتن شیشه نگاه کرد:واقعا چطور اینقدر مشتاقی توی این دنیا بمونی؟
"پایان فلش بک"
سهون لبخندی از روی ناباوری زد:میخوایین از کسی کمک بگیرید که پدرم میخواسته بکشتش و یکی از انگشتاش هم قطع کرده؟
_چاره ی دیگه ای نداریم نمیشه مدت طولانی هم غریبه ای رو بین خودمون نگه داریم
+شاید باید تلاش کنیم خودمون هکس واقعی رو پیدا کنیم!
_هیچ روشی بجز این وجود ندارهاینطور که معلومه یکی از اون دو نفر دروغگوی ماهریه
سئونگ وون گفت و از جاش بلند شد:باید تلاش کنم باهاش ارتباط بگیرم
کای که تا اون موقع ساکت بود از پنجره به بیرون نگاهی انداخت:هوا داره تاریک میشه باید به چانیول زنگ بزنم به قلمرو برگردن
مدتی بود که به هوش اومده بود اما سردرد شدیدش بهش اجازه نمیداد حرفی بزنه یا بلند شه
ازبین چشم های نیمه بازش به فضای تاریک اتاق زل زده بود که متوجه دو چشم سرخ بین اون سیاهی شد
ترسیده چشم هاش رو کامل باز کرد و سعی کرد از اونجا فرار کنه که مرد خودش رو بهش رسوند و بدن بی جونش رو به تخت چسبوند
صدای بمش توی فضا پیچید:فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟ یا فکر کردی اون احمقای کوچولو میتونن نجاتت بدن؟
وقتی جوابی دریافت نکرد انگشت های کشیده ش رو دور گلوش پیچید:وقتی باهات حرف میزنم جواب من رو بده موش کوچولو
بک ترسیده مچ دست مرد رو گرفت در حالی که قطره ی اشکش آروم از گوشه ی چشمش شروع به ریختن کرد نالید:چرا باهام اینکار رو میکنی؟
لب های گرمی رو روی گوشش حس کرد:چون هکس کوچولو وقتی عذاب میکشه خیلی جذاب میشه
لاله ی گوشش رو لیسید:شاید ازت بخوام یکمم برام ناله کنی؟
بکهیون وحشتزده بدنش رو عقب کشید و از روی تخت زمین افتاد زانوهاش رو بغل کرد:خواهش میکنم... خواهش...
مرد که اینبار جلوی پاش نشست از ترس زبونش ند اومد
_بازی کردن باهاش زیادی جذابه من همیشه قلبتو میخواستم اما حالا که نگاه میکنم چیزهای بیشتری هم داری که بخوای بهم بدی
گفت و دستش رو سمت صورت بک برد
بکهیون ترسیده جیغ کوتاهی کشید و سرش رو بین زانوهاش قایم کرد
با فشرده شدن بازوهاش بلندتر جیغ کشید"چانیول"
YOU ARE READING
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...