part23

810 219 45
                                    

سوهیوک عصبی به چشم های ترسیده نامجو خیره شد:حتی اینم انکار میکنی؟
سئونگ هوا پوزخندی زد و سمت در راه افتاد:من جای تو بودم به سادگی ازش نمیگذشتم
نامجو ترسیده گوشه ی ناخنش رو میکند
با تیکه دادن خوناشام به صندلی نفسش حبس شد
_امیدوارم از زندگی طولانیت لذت کافی رو برده باشی
+برات توضیح میدم
چاقوی نقره اش رو از جیب داخلی کتش بیرون کشید:مرگ دردناکه اما باید باهاش کنار بیایی چون هرچیزی که شروع میشه یه پایانی داره
+سوهیوک!پسرم...
_خفه شو
فریاد زد چاقو رو درست روی قلب پیرزن گذاشت:تمام زندگیم باعث شدی زجر بکشم، باعث شدی از خونواده ام متنفر باشم بخاطر طمع شخصی مثل تو با هکسی که برام باارزشترین فرد دنیا بود دشمن بشم طوری که راه برگشتی ندارم
حال و روزم اصلا خوب نیست من پر از تنفر بی دلیلم
هیچکس بد متولد نمیشه اگه فک میکنی من بدم فقط بخاطر رفتاری بود که تمام این سال ها باهام داشتی من بهت این فرصتو میدم که توی جهنم بسوزی و به رفتار اشتباهت فکر کنی... خدانگهدار مادربزرگ
با پایان جمله ش چاقو رو یه ضرب وارد قفسه سینه ش کرد درحالی که به چشم های ترسیده زن خیره شده بود لبخندی که روی لباش شکل گرفته بود به قهقه تبدیل شد:کی فکرشو میکرد پیرزن؟!که یه همچین پایان مسخره ای داشته باشی؟
چاقو رو روی زمین انداخت،صورت و دست های خونیش رو با دستمال پاک کرد و رو به دوهوان که متعجب به صحنه ی مقابلش زل زده بود گفت:از شر جسدش خلاص شو
________________________
چانیول بدن سرد بک رو روی شونه ش گذاشت و با قدرتی عجیب به سمت خونه میدویید انگار تمام امیدش رسیدن به خونه ی هکس بود
نمیدونست ممکنه کمکی از دست کسی بربیاد یا نه اما نمیتونست همونجا بشینه و منتظر بمونه که بکهیونش بمیره
چطور باید به استادش خبر میداد؟ اصلا کاری از دستش برمیومد؟
گیج و ترسیده،اونقدر درگیر نجات دادن هکس بود که نفس کشیدن رو از یاد برد
جلوی خونه که رسید قدم هاش کند تر شدن نگاه خیره ش به جادوگر پیری بود که جلوی در منتظرش ایستاده بود
پاهای بی جونش شروع به لرزیدن کردن انگار تازه متوجه شده بود که چقدر ضعیفه
شاید بخاطر از بین رفتن جادو بود اما باورش نمیشد چطور با این سرعت به اونجا رسیده!
اروم سمت اتاق قدم برداشت:اون...حالش خوب نیست
_خودت هم خوب نیستی
چان بدن یخ زده هکس رو روی تخت گذاشت:من..خوبم فقط زودتر به اون بر....
قبل از اینکه حرفش تموم شه زانوهاش خم شد و روی زمین افتاد
سرش گیج میرفت و بدنش بی حس شده بود
چشماش درست نمیدید و حتی درک درستی از اطرافش نداشت
شاید بخاطر ترس شدید بود
ترس شدید بخاطر از دست دادن شخصی که یه روز ازش متنفر بود!
دنیایی که ما توش زندگی میکنیم زیادی ترسناک و پیچیده است
سئونگ وون کلافه دستی به موهای بلندش کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد
انگار دنیا داشت به پایان میرسید منظره بیرون ترسناک تر از چیزی بود که فکرشو میکرد
مطمئن بود که نمیتونه  همه چیز کنترل کنه اما اگه برای نجات هکس تلاش نمیکرد  اتفاقات بدی میوفتاد
بی توجه به چانیول کنار بکهیون زانو زد و گردنبند سیاه رنگش رو روی سینه ش گذاشت
اون گردنبند ارزشمند ترین دارایی سئونگ وون بود که از استادش به یادگار مونده بود
انرژی زیاد گردنبند تنها چیزی بود که میتونست پسر رو زنده نگه داره
بعضی وقت ها برای مراقبت از کسایی که دوستشون داریم تاوان های سنگینی میدیم
مطمئن نبود میتونه با اینکار هکس رو نجات بده یا نه اما مطمئن بود پایان کار اثری از گردنبند نیست
________________________
کای چند تیکه هیزم از کنار کلبه برداشت
_قهوه اماده است
+دارم میام عزیزم ممنو...
با دیدن صحنه ی مقابلش حرفش رو خورد و دستاش بی حس شد
صدای افتادن هیزم ها باعث شد سهون از کلبه بیرون بیاد:چیزی...خدای من چه اتفاقی افتاده!!!
+یه اتفاقی برا هکس افتاده!
_چی....
با درد شدیدی که توی بدنش پیچید روی زمین افتاد:ک...ای
جونگین وحشتزده سمتش دوید میدونست چه اتفاقی داره میوفته اما شقیقه های سفید شده ی سهون و فضای اطرافش هنوز هم میترسوندش
به سختی سهون رو توی ماشین گذاشت و سمت خونه راه افتاد
_چه اتفاقی دار...ه برام...میوفته
+حرف نزن سهون اینطوری انرژیت رو الکی هدر میدی
_کای...
+لطفا سهون بهم اعتماد کن
فریاد زد و پاشو محکم تر روی پدال گاز فشار داد
با رسیدن به خونه دوباره سهون رو بغل کرد و به اتاق هکس برد
وضعیت بهم ریخته تر از چیزی بود که فکر میکرد
_سئونگ وون چه اتفاقی داره میوفته
+بهتره بری بیرون جونگین تمرکزم رو بهم نزن
_اما سهون داره میمیره
+هکس همین الانشم نفس نمیکشه! میدونی که اگه اجازه بدم بمیره چه عواقبی داره؟
_اما....
+ فقط زودتر از این اتاق برو بیرون چانیول هم ببر اینجا موندن خطرناکه
کای سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد:من بهت اعتماد میکنم مراقب پسرم باش اون همه چیزیه که من دارم
گفت و به چان اشاره کرد که دنبالش راه بیوفته
با ورود به زیر زمین سهون رو گوشه اتاق گذاشت:کای!حالم خوب نیست
بوسه ای به موهای نیمه سفیدش زد:متاسفم عزیزم! قول میدم همه چی درست شه... هکس زیادی قویه تحمل کن لطفا
_میخوام بخوابم
کای سرش رو تکون داد:اینطوری درد کمتری رو تحمل میکنی
چانیول کنارشون روی زمین نشست:اگه هکس بمیره...
_اگه هکس بمیره من هرچیزی که توی این دنیا دارمو از دست میدم‌
+اون جادوگر میتونه کمکی کنه؟
_اون استاده هکسه اما این اوضاعی که پیش اومده کنترلش اونقدرا هم ساده نیست نگرانم که شاهد مرگ عزیزترین اشخاص زندگیم باشم این دردناکه که نمیتونم هیچکاری برای نجات دادنشون انجام بدم
میدونی چانیول من خیلی به بکهیون مدیونم شاید چون خاص بود و نسبت به بقیه ی بچه ها عاقل تر بود حس میکردم باید مثل یه بزرگسال باهاش رفتار کنم
تلاش نکردم غم و عقده ای که داشت رو از بین ببرم فقط تلاش کردم که بزرگ و سالم بار بیاد نه فردی با یه قلب روشن
شاید اگه اولین حیوون رو کشت توی گوشش سیلی میزدم شاید اگه نمیترسیدم ترکم کنه و واقعا مثل یه پدر باهاش رفتار میکردم یه سری اتفاقا نمیوفتاد براش
وقتی همه ی بچه ها برای اتفاقات ساده خوشحال میشدن اون با نگاه سردش به شادیشون خیره میشد
یه روز که برف سنگینی باریده بود سهون ذوق زده هممون رو از خواب بیدار کرد و خواست که باهاش برف بازی کنیم
هیچوقت فراموش نمیکنم که چطور بکهیون با حسرت به سهون خیره شده بود
شاید آرزو میکرد بتونه مثل اون برای بارش برف بخنده!
_________________________
سوهیوک با اشاره به خدمتکار اجازه ورود به سالن رو داد
خدمتکار با دقت پیک های خون رو جلوی افراد چید و با تعظیم کوتاهی بیرون رفت
سوهیوک پیکش رو تکون داد و مایع سرخ رنگ رو چرخوند:توی این خون جادویی هست که قدرت شما رو توی قلمرو هکس حفظ میکنه و من این رو بهتون هدیه میکنم
_چطور قراره بهت اعتماد کنیم؟
+اگه قرار بود بهم اعتماد نکنید الان اینجا نبودید از این به بعد شوخی نیست وقتی که پیکتون خالی شه مجبورید با من وارد اون قلمرو شید
_درباره ی درست عمل کردنش مطمئنی؟
+قبلا امتحانش کردم
_هکس کسی نیست که به این سادگیا شکست بخوره
+اعتماد به افراد اشتباه باعث میشه اسلحه ی پر رو روی شقیقه ات بگیری تنها کاری که ما باید انجام بدیم کشیدن اون ماشه است
_تو همون فرد اشتباه نیستی؟
+هستم اما مجبورتون نمیکنم بهم اعتماد کنید هرکسی که میخواد میتونه همین الان از اینجا بره
سئونگ هوا پیکش رو سر کشید و عصبی ایستاد:وقت برای بحث های مسخره نداریم پس بهتره تمومش کنید
گفت و سمت در اصلی راه افتاد
با خالی شدن تک تک پیک ها سوهیوک پوزخندی زد:امروز همه چی تموم میشه هکس!

HEX & HEX2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora