part16

800 224 51
                                    

با دیدن خون سرخ رنگش برای لحظه ای متوقف شد اولین بار بود که از شکار کسی متاسف بود؟
با ورود ناگهانی سئونگ وون عقب کشید:تو اینجا چیکار میکنی؟
استادش نگاهی به چانیول انداخت:یه جای طلسم رو اشتباه متوجه شدم
_چی؟ منظورت چیه!
+اون باید خودش قلبشو بهت بده
_کدوم احمقی اینکار رو میکنه؟
+یه عاشق
بک با گیجی پلک زد:میدونی که اون هیچوقت عاشق منی که کل زندگیش عذابش دادم نمیشه
+میدونم! اما اینم میدونم تو برای رسیدن به خواسته ات هرکاری رو میتونی انجام بدی هرچقدرم که سخت باشه
به سینه شکافته شده ی چانیول اشاره کرد:اینو چیکار کنم؟
سئونگ وون با انزجار دستش رو روی زخم کشید و روی  سینه خودش گذاشت
کمی بعد با سرخ شدن لباسش بک شوکه فریاد زد:چه غلطی میکنی؟
+اگه اون زخم روی بدنش باشه نمیتونه بهت اعتماد کنه
_اما...
+میدونی که نمیتونیم کامل یه درد رو از بین ببریم
_نمیخوام آسیب ببینی
+منم نمیخوام که اتفاقی بیوفته برات
_چرا اینکارو برام انجام میدی؟
+چون میدونم توی این دنیا بیشتر از هرکسی لیاقتش رو داری
اولین بار بود که چشم های هکس رو اونقدر پشیمون میدید فشاری به زخمش وارد کرد باید زودتر به خونه اش میرفت و درمانش میکرد
با حرکتش سمت در بک به حرف اومد:صبر کن باید زخمتو...
+خودم از پسش برمیام تو بهتره مراقب نیمه ی قلبت باشی
قبل از اینکه بتونه چیزی بپرسه استادش از اتاق بیرون رفت
کلافه موهای سفید رنگش رو بهم ریخت باید با چانیول چیکار میکرد؟ چطور میتونست مجبورش کنه عاشقش بشه؟ منظور اون پیرمرد از جمله آخرش چی بود؟
________________________
چشماش رو که باز کرد زن میانسالی رو کنارش دید
_صبح بخیر قربان
+صبح بخیر
_رئیس گفتن بعد از اینکه بیدار شدید تا باغ راهنماییتون کنم
چانیول با حس درد شدیدی توی قفسه سینه اش اخمی کرد:بریم
گفت و دنبال زن از اتاق بیرون رفت هیچ ایده ای از اینکه دیشب چه اتفاقی براش افتاده نداشت
با رسیدن به باغ هکس رو دید که مشغول کاشت گلی بود
با جدا شدن خدمتکار ازشون جلوتر رفت:فکر نمیکردم این کارا رو خودت انجام بدی
+چرا؟ فکر میکنی تنها کاری که بلدم کشتنه؟
_تنها چیزیه که دیدم
+اشتباه نکن! من علاوه بر کشتن، شکنجه دادنم خوب  بلدم مثلا میتونم همین الان مغزتو وقتی که هنوز زنده ای دربیارم و مثل یه اثر هنری توی پذیرایی خونه ام نگه اش دارم
_دیشب چه اتفاقی برام افتاد؟
+دیشب؟
_اره انگار بیهوش شدم اصلا یادم نمیاد چطور رفتم توی اتاقم
بکهیون نگاهش رو دزدید:خب نمیدونم فقط یهو خوابیدی و من بردمت به اتاقت
_درباره ی اون اتفاقی توی حموم افتاد...
+نکنه میخوای بازم تکرارش کنیم؟
چان شوکه به چشم های شیطونش زل زد
بک شونه ای بالا انداخت:علاوه بر اینکه دوست داری برات بازم ساک بزنم،میخوای همونجا بیکار وایسی؟
دستکش و بیلچه ای رو سمتش انداخت:بیا کار منو انجام بده که من به گلا آب بدم
درک نمیکرد چرا بکهیون اونجوری باهاش رفتار میکنه طرز حرف زدنش چانیول رو خجالت زده میکرد
+یه کار دیگه ام هست که خوب بلدم انجام بدم
هنوز کامل سمت هکس برنگشته بود که حجم زیادی از آب به صورتش برخورد کرد
تعادلش رو از دست داد و کمرش با زمین برخورد کرد
صدای خنده های هکس عصبی ترش کرد:چیکار میکنی؟
صادقانه جواب داد:اذیتت میکنم
چان بلند شد و تکونی به لباساش داد:برمیگردم به اتاقم
+این اجازه رو بهت دادم؟
چرخی به چشماش داد:اجازه هست برم به اتاقم؟
+فکر کنم چون بهت آسون میگیرم یادت رفته کیم و اینجا کجاست!
شلنگ آب رو پرت کرد:بریم اتاق من دوش بگیر
_اما...
+فقط یبار یه حرفو میزنم
___________________________
چان وارد حموم شد و در رو قفل کرد:اینطوری بهتره!
لباساش همه کثیف شده بود
تیشرتش رو که درآورد هکس با فاصله ی کمی ازش ایستاده بود
شوکه قدمی عقب گذاشت:چطور اومدی اینجا؟
+یادت رفته که این حموم هم جز قلمرو منه؟ هیچ در قفل شده ای نمیتونه مانع ورودم بشه
_از قدرت هات سوءاستفاده نکن
+قدرت های خودمن هرطور دلم بخواد ازشون استفاده میکنم
_اما داری اذیتم میکنی
+تو هم مال منی پس هر جوری بخوام باهات رفتار میکنم
چان بی حرف به لبهای خندون هکس خیره شد:من متعلق به کسی نیستم
+منم هرکسی نیستم هکس بزرگ هرچیزی که بخواد به دست میاره
وقتی جوابی نگرفت شونه ای بالا انداخت:فقط چون کنجکاوی بهت میگم اتفاقی که توی این حموم افتاد بخاطر اون شمعه
_چی؟
+اون یه طلسمه یادم رفته بود بگم که بخاطر رایحه ای که توی فضا ایجاد میکنه ممکنه تحریک شی هرچند خیلی هم از تجربه ای داشتی بدت نیومد اینطور نیست؟
_نه دوستش داشتم
لبخند بک از بین رفت فکر نمیکرد اون جواب رو دریافت کنه نگاهی به شمع خاموش انداخت پس طلسمی هم درکار نبود گلوش رو صاف کرد:خب من دیگه میرم به کارم برسم برات لباس تمیز آماده میکنم
_صبر کن
+دیگه چیه؟
چان به بخشی از سینه اش اشاره کرد:این خیلی درد داره نکنه چون تبدیل به انسان شدم مریض شدم؟
بک پلک هاش رو روی هم فشرد:اون پیرمرد لعنتی...
_کدوم پیرمرد؟
+یه چیزی آماده میکنم که دردت رو آروم کنه
_ممنون
بک سری تکون داد و از حموم بیرون رفت زیر لب غر زد:اون خرفت احمق فقط ظاهر زخم رو گرفته و دردش هنوز توی وجود اون خوناشامه
_______________________
سوهیوک ضربه ی محکمی به میز کوبید:این سومین نفریه که ناپدید میشه باورم نمیشه اون خوناشام های بزرگ از یه جادوگر احمق میترسن
نامجو که تا اون لحظه ساکت بود به حرف اومد:اون جادوگر اونقدراهم احمق نیست!هردومون این رو میدونیم
نگاهش رو به دوهوان داد:تو درباره این موضوع چیزی میدونی؟
×در چه مورد؟
_اینکه چرا خوناشام ها ناپدید میشن!
×همونطور که ارباب گفتن احتمالا ترسیدن و فرار کردن
_اگه بخوام باهات صادق باشم من بهت اعتماد ندارم تو کسی هستی که تا همین چند وقت پیش به هکس لقب ارباب دادی و الان داری بهش خیانت میکنی بهم یه دلیل بده
×من یه کلاغم، کلاغ ها هم باهوشن من فقط دنبال منافع خودمم تا وقتی که از هکس قوی تر باشین و امنیتم رو تضمین کنید من کنارتون میمونم
_اما...
سوهیوک فریاد زد:تمومش کن دوهوان گفت که من اربابشم و قرار نیست بهم خیانت کنه چون من قوی میمونم
نامجو دندوناش رو روی هم فشار داد:امیدوارم
______________________
بکهیون با دیدن یونهی اخم غلیظی کرد:تو اینجا چیکار میکنی؟
_میخوام اینجا زندگی کنم
خنده ای از روی ناباوری کرد:فکر کردی اینجا هتله؟ کدوم اتاق رو میخوایید رزرو کنید خانوم؟
_لطفا! از اون خونه بیرون اومدم دیگه نمیتونم برگردم
+و این به من ربطی داره؟یه جهنمی پیدا کن
_میخوام کمکت کنم
+فکر کردی احمقم؟
_اونا میخوان بهت حمله کنن
+چی؟
_سوهیوک میخواد بیاد سراغت و داره برای اینکار نیرو جمع میکنه
بک لبهاش رو با زبونش تر کرد و توی صورت زن خم شد:سوهیوک پسر تو نیست؟
_هست اما...
+داری به پسرت خیانت میکنی این کاری نیست که یه مادر انجام بده همیشه بهت احترام گذاشتم چون فکر میکردم حداقل برای بچه هات مادر خوبی باشی
_چون میدونم ریختن یه خون دیگه فقط کینه ها رو بیشتر میکنه و این باعث کشته شدن افراد زیادی میشه
بک قهقه ای زد:نگران کشته شدن بقیه ای و اومدی پیش منی که کشتن براش یه جور تفریحه؟منو چی فرض کردی؟ یه احمق؟
_فقط میخوام چانیول در امان باشه اون کل زندگیش عذاب کشیده نمیخوام بخاطر جاه طلبی برادرش آسیب ببینه لطفا این رو از مادری که دربرابر فرزندش احساس شرمندگی میکنه بپذیر من خیلی ضعیفم حتی اگه توی این قلمرو نباشم یه انسان هم میتونه به راحتی بکشتم
+چرا؟ مگه یه خوناشام نیستی؟
_پدرم انسان و مادرم خوناشام بود
+پس دو رگه ای
یونهی بی مقدمه گفت:من مادرتو میشناختم
+چی؟
_اون دختر عموی من بود اما برام مثل یه خواهر....
بک بین حرفش پرید:چه داستان جالبی! رفتی و با پسری ازدواج کردی که پدرش خواهر عزیزت رو کشت و پسر اون خواهرت کل زندگیش توی عذاب و زجر زندگی کرد
_نه!اینطور نیست، قبل از اینکه چیزی از اون کینه بفهمم ازدواج کردم چندین روز جلوی اتاق پدرشوهرم زانو زدم که منصرفش کنم التماس کردم....
+بسه!فکر نکن چون مادرم رو دوست داشتم و حالا میدونم یه نسبت مسخره باهاش داشتی بهت اعتماد میکنم اما چون شبیه نامجو نیستی اجازه میدم اینجا زندگی کنی اما حق نداری پاتو از اتاقی که بهت میدم بیرون بذاری بعضی وقت ها هم میتونی چانیول رو ببینی
_ممنون هکس اما یادت نره تو باید خیلی مراقب باشی
+بهت گفتم اون سوهیوک احمق نمیتونه آسیبی بهم بزنه
_اما دوهوان شاید بتونه

HEX & HEX2Where stories live. Discover now