part14

711 205 27
                                    

از دوهوان فاصله گرفت و قدم هاش رو سمت اتاق چان کشید:امشب تمومش میکنم اما میخوام یه روز کاملو باهاش بگذرونم
_جای خاصی میریم؟
+فقط من و اون میریم
دوهوان چشماش رو روی هم فشار داد اگه قرار بود همه چی اون روز تموم شه پس نباید به این موضوع اهمیت میداد
بک از آینه وارد اتاق شد
چانیول که روی تخت نشسته بود با دیدن هکس از جاش بلند شد
بدون مقدمه گفت:دنبالم بیا امروز رو باهم میگذرونیم
_میخوای باهام چیکار کنی؟
+فقط میریم ماهیگیری؛من و تو!
اینبار وقتی از آینه بیرون رفتن چانیول خودش رو توی یه پارکینگ بزرگ دید:میتونم یه سوال بپرسم؟
_همین الانشم یه سوال پرسیدی
+میتونی با اون آینه هرجایی بری؟
_قبلا هم بهت گفتم که من توی قلمرو ام هرکاری بخوام انجام میدم
جلوی ماشینی که رسیدین بکهیون چانیول رو مخاطب قرار داد:دوهوان با ما نمیاد پس مشکلی نیست اگه جلو بشینی
چانیول سوار شد و نگاه متعجبی به بکهیون انداخت
نمیدونست چی توی سرش میگذره و همین میترسوندش
_______________________
بکهیون ماشین رو نزدیک رودخونه پارک کرد
نگاهی به چانیول انداخت:نمیخوای پیاده شی؟
_هوا آفتابیه و من گردنبندم رو ندارم
+هنوز یه انسانی از قلمرو من بیرون نرفتیم
_اگه دوباره من رو به خوناشام تبدیل کنی...
+قرار نیست یه بازی رو دوبار انجام بدیم باهام بحث نکن و پیاده شو
چان اینبار مقاومت نکرد
از ماشین پیاده شد و متعجب به وسایلی که مرتب توی صندوق عقب چیده شده بود خیره موند
انگار هکس از قبل همه چی رو اماده کرده بود
بعد از چیدن وسایل بکهیون روی صندلی مخصوص خودش نشست درحالی که طعمه ای رو سر قلاب تنظیم میکرد گفت:میخوام باهام حرف بزنی
_درباره ی چی؟
+زندگیت!
_چرا باید اینکار رو بکنم؟
بک پلک هاش رو روی هم فشار داد:امروز قرار نیست به کاری مجبورت کنم
چان که منتظر یه مخالفت شدید بود به بک خیره موند با خودش گفت:اون واقعا بیخیال شد؟
بکهیون قلاب رو داخل آب انداخت و به صندلیش تکیه داد حتی خودش هم نمیدونست چرا میخواد بازی با اون پسر رو تموم کنه
ازش سیر نشده بود خوناشام جذابش هنوز هم میتونست سرگرم کننده باشه
ولی هکس نمیخواست بهش درد بده شاید حس میکرد توی زندگیش به اندازه کافی درد کشیده
داشتن خونواده ای نفرت انگیز بزرگ ترین عذاب برای هرکسیه
اولین باری بود که میخواست با شکارش حرف بزنه و دوست داشت درکش کنه
اما شاید همه این ها بهانه بود بهانه ای برای اینکه خودش هم با چانیول حرف بزنه
قلبش سنگین شده بود شاید میتونست با حرف زدن اون حس غم رو از خودش دور کنه
و چه چیزی بهتر از درد و دل کردن با کسی که فردا رو به چشم نمیدید؟
اینطوری فرصت نمیکرد رازهای بکهیون رو فاش کنه!
با صدای چان به خودش اومد:چطوری با برادرم آشنا شدی؟وقتی درباره ی تو حرف میزد عجیب میشد انگار که شیفته و عاشقت بود براش چیکار کردی که حتی خونواده خودش هم براش مهم نبودن؟
بک پوزخند زد:من کاری نکردم اما شاید خونواده ات زیادی داغونن که اون غریبه ای مثل من رو بهشون ترجیح داد
_راستش تو اونقدرها هم غریبه نیستی اونقدر درباره ت توی خونه بحث بود که گاهی حس میکردم تو رو بهتر از مادرم میشناسم
+قبل از اینکه من رو ببینی چه تصوری ازم داشتی؟صادق باش!
_فکر میکردم منتظر یه پیرمرد عبوس و وحشی بود که هیچی براش مهم نبود
بک بین حرفش پرید:اه!لعنت بهشون جادوگرای خرفت با این استایل لعنتی اسم من رو هم خراب میکنن
چان خندید:خب من فقط درباره ی قسمت پیرمرد بودنت اشتباه کردم
کمی بعد بکهیون جمله ی پسر رو درک کرد و قهقه زد
و باز هم چانیول بود که ناخوداگاه به اون خیره موند
باورش نمیشد که یک روز کنار رودخونه ای در قلمرو هکس بشینه، باهاش آروم صحبت کنه اون رو بخندونه و خودش هم جذب خنده هاش بشه
بک اشک جمع شده ی گوشه ی چشمش رو با انگشت اشاره پاک کرد:خب میخواستی از آشناییم با سوهیوک بشنوی؟
"فلش بک"
به میخ چوبیی که تقریبا توی سینه ش فرو رفته بود خیره موند
نفس کشیدن براش سخت بود
قدم های سستش رو بی هدف روی زمین میکشید
قبل از اینکه روی زمین بیوفته دستش رو به درختی تکیه داد
جرعت نداشت به میخ دست بزنه میترسید باعث شه توی قلبش فرو بره نباید میمرد اون باید زنده میموند!
هنوز چند قدمی دور نشده بود که حس کرد سایه ای از پشتش عبور کرده
برگشت اما چیزی ندید نگاه وحشتزه اش رو اطراف چرخوند اما کسی نبود
با درد شدیدی که سراغش اومد ناله کرد باید قبل از اینکه اون میخ کامل توی قلبش فرو بره به خونه میرسید
قبل از اینکه به رفتن ادامه بده پسری رو دید که به یکی از درخت ها تکیه داده بود
جلو اومد:حالت خوبه؟
_نه
بکهیون شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید:مشخصه
سوهیوک رو هول داد و شمشیر رو توی گلوی مردی که سعی کرد از پشت به پسر زخمی حمله کنه فرو کرد
سوهیوک ترسیده به بدن بی جون مرد خیره موند
+حرومزاده!
بک زیر لب گفت و نگاهش رو به پسر داد:چرا میخواست بکشتت؟
_اون...
+صبر کن! تو یه خوناشامی؟!
_من فقط...
قبل از تموم شدن حرفش روی زمین افتاد و چشماش بسته شد
بکهیون لگد نسبتا محکمی به پاش کوبید:بیدار شو!هی؟
اون از خوناشام ها متنفر بود
اما حالا که کمکش کرده بود میخواست تا آخرش پیش بره پس کنارش نشست و میله ی چوبی که توی سینه اش بود رو بیرون کشید
باید قبل از تاریک شدن هوا پسر رو به کلبه میبرد
به سختی اون رو روی دوشش انداخت:لعنت به من!نباید دخالت میکردم
خوشبختانه خیلی از کلبه دور نبودن
با لگد محکمی که به در کوبید کای رو متوجه خودش کرد:چند بار باید بگم که در خونه رو اینطور باز نکن؟
بک جسم سنگین پسر رو روی زمین پرت کرد:تو به این خرابه میگی خونه؟
کای وحشتزده به خوناشام روی زمین خیره موند:تو یه خوناشام شکار کردی؟
_توی جنگل پیداش کردم اگه میتونی درمانش کن اگه نمیتونی بندازش بیرون اینطوری حیوونای جنگلم سیر میشن
+مطمئنی که تو...
_ببین لازم نیست که برات توضیحی بدم فقط بدون که کار من نیست هنوز وقت این نرسیده که خوناشام ها رو بکشم
_______________________
چشماش رو که باز کرد خودش رو توی فضای نا آشنایی دید
متوجه ی همون پسر سیاهپوش شد که با آرامش در حال تمیز کردن شمشیرش بود
_من کجام؟
+بالاخره بیدار شدی؟
_بالاخره؟
+هفت روزه مثل جسد روی تخت من افتادی و جونگین ازت مراقبت میکنه حس نمیکنی باید گورت رو گم کنی و بری خونتون؟
_متاسفم
+وقتی نمیتونی جبرانش کنی عذرخواهی هم نکن
بکهیون گفت و شمشیرش رو کناری گذاشت
_ممنون که نجاتم دادی
+چند وقت پیش اون مرد رو توی بازار دیدم، چشماش حس خوبی بهم نمیداد فقط میخواستم بکشمش. دلیلی برای نجات دادن یه خوناشام آشغال نداشتم
_بهرحال نجاتم دادی
بک پشت میز نشست و دستش رو زیر چونه اش زد:اون روز به لطف تو یه حس متفاوت رو تجربه کردم تاحالا یه شکارچی رو شکار نکرده بودم
اون مرد فکر کرد یه شکارچیه و میخواست تو رو بکشه اما خودش طعمه ی من بود
سوهیوک نگاهی به سلاح بک انداخت:چرا به جای استفاده از شمشیر از تفنگ استفاده نمیکنی؟
+تو با شلیک یه گلوله نمیتونی پاره شدن گوشت یه انسان رو حس کنی!
بک گفت و سرخوش خندید
_من داستان زندگیت رو نمیدونم اما تو جونم رو نجات دادی و من تا آخر عمر بهت مدیونم بخاطر اینکه ازت دفاع کنم با دنیا میجنگم
"پایان فلش بک"
وقتی که بک خاطرات اشناییش با سوهیوک رو به زبون میاورد
چان مدام به این فکر میکرد که این اتفاقات غم انگیزن؟ چون ته چشم های بی حس هکس یه غم عجیب موج میزد دلیل اون غم چی بود؟
_کشتن بقیه چه حسی داره؟
+بستگی به اون شخص و دلیلت برای کشتنش داره مثلا وقتی که پدربزرگ و پدرت رو میکشتم اونقدر خوشحال بودم که اشک هام گونه هام رو خیس کردن حسی که شاید بعد کشتن تو هم داشته باشم
تیکه آخر حرفش رو با بیرحمی توی صورت چان کوبید اما واقعا خوشحال میشد؟
_من کل زندگیم به کشتن تو فکر میکردم هکس اما هیچ قاتلی اطرافم نبود که ازش درباره این احساس بپرسم
+متاسفم که مقابل رویاهات یه آینه گذاشتم و همه چیز برعکس چیزی که میخواستی شد
با تکون خوردن میله ماهیگیریش بحثشون رو قطع کرد و ماهی رو از آب بیرون کشید
قلاب رو از دهنش بیرون کشید و به چشم هاش زل زد
+تمام زندگیم شبیه این ماهی بودم
ماهی رو توی آب فرو کرد
+مدام سعی میکردم خودمو نجات بدم
دوباره از آب بیرون کشیدش
+اما بازهم سعی میکردن نابودم کنن
اینبار ماهی رو توی خشکی پرت کرد
+وقتی فکر میکردن منو از سرراهشون برداشتن
ماهی کوچیک با تقالای زیاد خودش رو دوباره به آب رسوند
+من قوی تر از همیشه برمیگشتم و با بیرحمی میکشتمشون
میدونی خوناشام من یه ماهی ساده نبودم!من یه ماهی بودم که فقط آبشش داشت اما به سختی جنگید یه شش اضافه به دست آورد
وقتی اولین انسان رو کشتم نمیدونستم از خوشحالی لبخند بزنم؟ یا از ترس گریه کنم! اونقدر گیج شده بودم که با ترس خندیدم و با خوشحالی گریه کردم
نفسش رو عمیق بیرون داد:من محکوم بودم به جنگیدن برای زنده بودن و اینکار رو به بهترین نحو ممکن انجام دادم
چانیول لبخند کوچیکی زد باید بی توجه به اینکه خونواده ش رو کشته اون جادوگر رو قضاوت میکرد
شاید اگه اون هم جای بک بود همین کار رو میکرد
تا به حال اون لحن رو ازش نشنیده بود
به خودش جرعت داد و دستش رو پشت هکس گذاشت
وقتی سمتش برگشت کمی به لب هاش خیره موند:میتونی بعد این کار من رو بکشی
سرش رو جلو برد و بوسه ی کوتاهی به لب های بک زد
بکهیون شوکه به چشم های درشت خوناشام نگاه کرد:تو الآن...
_اگه قراره بمیرم باید یبار تجربه اش میکردم تمام امروز تو من رو شوکه کردی و میخواستم یبار هم من تو رو شو....
وقتی هکس بوسه ی عمیقی رو شروع کرد نفسش بند اومد
از تعجب چان استفاده کرد و زبون داغش رو وارد دهنش کرد تفاوت قدیشون بکهیون رو اذیت میکرد دستاش رو پشت گردن پسر گذاشت و اون رو کمی پایین کشید
مک محکمی به لب بالاییش زد و دندون های نیشش رو توی لب پایینیش فرو کرد با حس طعم گس خون عقب کشید با دیدن خون توی صورت چان انگشت شستش رو روش کشید و توی دهنش فرو کرد:وقتی کاری رو انجام میدی درست انجامش بده
خنده کوتاهی کرد:نمیدونستم که خون یه خوناشام انقدر خوشمزه اس
سمت ماشین حرکت کرد:برمیگردیم
_پس وسایل..؟
+مهم نیست به خدمتکارا میگم بیارنشون
سوار ماشین که شد گفت:درباره ی اون بوسه...من نمیخواستم ناراحتت کنم
+تا وقتی که ازم به عنوان یه وسیله برای خالی کردن هوس های دوره بلوغت استفاده نکنی منم مشکلی باهاش ندارم
به لب پاره چان اشاره کرد و ادامه داد:بهرحال من انتقامم رو گرفتم
_________________________
با ورود به خونه متوجه ی سهون و کای و البته چهره ی جدیدی کنارشون شد
اصلا نمیخواست اون پسر رو ببینه مخصوصا اون شب که کار زیادی برای انجام دادن داشت
سوهیون لبخند زد و ایستاد تا هکس رو درآغوش بگیره:بکهیون؟!
هکس روی اولین مبل نشست میتونست قسم بخوره اون لبخند زیادی حال بهم زنه:احترامات رو فراموش نکن پسر
به کنار خودش اشاره کرد:بشین خوناشام
چانیول متعجب کنارش نشست یعنی اونقدر بهش اعتماد کرده بود که اجازه میداد توی سالن اصلی خونه ش کنارش بشینه؟
سوهیون که ناامید شده بود گفت:فکر میکردم از دیدنم خوشحال بشی!
_همیشه افکار یه انسان درست از آب درنمیاد برو طبقه ی بالا و دوش بگیر که میز شام رو بچینیم خدمتکار راهنماییت میکنه
پسر که خسته تر از هروقتی بود سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و دنبال خانوم مسنی که میدونست سر خدمتکار بکهیونه راه افتاد
با خروجش از سالن بک نگاهش رو به کای داد:بالاخره دارین میرین؟
+خودت خواستی که...
_میدونم اما خواستم قبل از اینکه بازم قیافه ی لعنتیتتون رو ببینم از اینجا رفته باشید
اینبار رو به چان گفت:بریم
هنوز چند قدمی دور نشده بود که دستش بین انگشت های سهون قفل شد
دستش رو با اکراه کشید:کسی بهت اجازه نداده که بهم دست بزنی
سهون روی زانوهاش فرود اومد و اینبار پای بک رو گرفت:متاسفم بابت همه چیز امیدوارم یه روز بتونی من رو ببخشی
هکس پوزخند زد:ببخشم؟ من هیچ اشتباهی نکردم و تمام زندگیم محکوم بودم به زجر کشیدن حالا تویی که اشتباهم کردی رو ببخشم؟ وقتی از قلبم بیرون بری دیگه راه برگشتی بهش نیست این قانون مهم زندگیمه
سهون ایستاد و هکس رو کوتاه در آغوش گرفت:متاسفم
گفت و سمت در دوید 
کای سری برای بک تکون داد:بعدا میبینمت، ممنون که این فرصت رو بهمون دادی
هکس بی توجه بهش آستین چانیول رو گرفت و دنبال خودش کشید
__________________________
سوهیوک روی صندلی مخصوص پدربزرگش نشست حس ولیعهدی رو داشت که بعد از کنار گذاشتن برادراش بالاخره به تخت نشسته بود
حالا نامجو بهش افتخار میکرد
وقتی که اون محلول رو به مادربزرگش داد تا با مشورت جادوگرها به موادی که داخلش هست پی ببرن
اون قدرت پیدا کرده بود
دیگه یه پسر بی عرضه نبود
هرچند برای هکس متاسف بود اما خودش مهم تر از هرکسی بود
باید خودش رو به همه ثابت میکرد
از وقتی که اون محلول رو آورده بود به کمک مادربزرگش خوناشام ها رو به قصرشون میاورد و باهاشون پیمان میبست که باهم به هکس حمله کنن
اگه راز و فرمولش رو میفهمیدن میتونستن توی قلمرو اون جادوگر هم نیروشون رو حفظ کنن
اما مهم تر هرچیزی این بود که سوهیوک یه برگه برنده داشت چیزی که حتی خودش هم فکر نمیکرد روزی اتفاق بیوفته
با باز شدن در اصلی نگاه مشتاقش رو به چشم های تیره ی پسر دوخت:خوش اومدی خوش شانسی من
دوهوان لبخند زد:ممنون ارباب

HEX & HEX2Where stories live. Discover now