کلافه ایستاد و سمت آینه رفت به خوناشامی که روی تخت میلولید خیره شد:اون چه مرگش شده؟
وارد اتاق شد با دیدن چهره ی جمع شده از درد چانیول و لبهای نیمه بازش که مینالیدن اخم غلیظی کرد و خواست شونه ش رو لمس کنه که انگشت های درشت چان دور مچش پیچید
صدای ضعیفش کمی بلند تر و کلماتی که از بین لب هاش بیرون میومدن معنی گرفتن:لطفا اینکار رو باهام نکن پدر! آفتاب پوستمو میسوزونه من....من متاسفم باشه؟ دیگه حتی از اتاقمم بیرون نمیام این درد داره...قول میدم...قول میدم دیگه بیرون نرم
اخم بک غلیظ تر شد و دستش رو از بین انگشتای چان بیرون کشید هیچ تلاشی برای کنترل صداش نکرد:هی خوناشام!.... هییی
چان از خواب پرید نفس نفس میزد و ته گلوش میسوخت نگاهی متعجبی به بک انداخت و سعی کرد خیسی روی گونه هاش رو پاک کنه:دیگه چی از جونم میخوای؟
بک پوزخندی از روی ناباوری زد و کمی توی صورتش خم شد:با صدای کوفتیت از خواب بیدارم کردی و باعث شدی سردرد بگیرم حالا میگی چی از جونم میخوای؟
عقب رفت و نگاهی به لباس خونی پسر انداخت: دنبالم بیا
چان نگاهی به بدن برهنه ی بکهیون انداخت با خودش گفت"این دیگه چه کوفتیه؟ از حضور من شرمنده نمیشه؟" صداش رو بالا برد:میخوای یه بازی جدید راه بندازی؟
+فقط کافیه دهن گشادت رو ببندی و دنبالم بیایی! چرا انقدر سوال میپرسی و در مقابل فهمیدن مقاومت میکنی؟
وقتی چشم های متعجب چان رو دید پلک هاش رو روی هم فشرد:احمق....
چان به سختی از روی تخت بلند شد تمام تنش میسوخت با هر قدمی که برمیداشت لباس هاش روی زخم تنش کشیده میشدن و این باعث تشدید دردش میشد دنبال بک از اینه خارج شد
اما برخلاف تصورش اینبار به جای راهرو،وارد یه اتاق شد انگار اون آینه هکس رو به هرجایی که خودش میخواست میبرد...
درحالی که با قدم های کوتاهی فاصله بین خودش و هکس رو کمتر میکرد پرسید:اینجا کجاست؟
بک کوتاه جواب داد:اتاق من
حتی خودش هم از جوابی که داد تعجب کرد و انگار تازه متوجه کارش شده بود !
چطور به یه خوناشام اجازه داده پای کثیفش رو توی اتاقش بذاره؟
به تخت اشاره کرد:قبل از اینکه پاهات اخرین توانش رو از دست بده، بشین!
چان با شنیدن صداش نگاهش رو از اطراف گرفت و به هکس خیره شد با دیدن دوباره ی تن لختش شد لبش رو گزید و به زمین خیره موند
بک متعجب بهش خیره موند:چرا نمیش....صبر کن ببینم نکنه از من خجالت میکشی؟ تا حالا یه مرد لخت ندیدی؟
وقتی چانیول چیزی نگفت دستش رو لبه ی شورت بوکسوریش گذاشت:اگه خجالت نمیکشی میتونم اینم در بیارم؟
چان شوکه تقریبا فریاد زد:نه!
وقتی خیره بک رو دید با خجالت توضیح داد:خب میدونی... من مدت زیادی توی اون خونه بودم و هیچ دوستی نداشتم و خب...
با دیدن پوزخندی که روی لب های بک نشست حرفش رو خورد
با جلو اومدن پسر خواست عقب بره که پاش به لبه ی تخت برخورد کرد و مجبور شد روش بشینه
حتی فکرشم نمیکرد هکس با پررویی روی پاهاش بشینه و دستهاش رو دور گردنش حلقه کنه
احساس میکرد قلبش درحال شکافته سینشه و هر لحظه ممکنه قفسه سینه ش رو خرد کنه
بک لب هاش رو به گوش های بزرگ پسر چسبوند:بهم نگو که باکره ای؟!
با لرزش تن بزرگی که زیرش بود کنترلش رو از دست داد و شروع کرد به قهقه زدن
و چانیول برای دومین بار محو اون مجسمه ی خوش تراش شد
وقتی اشک هاش بخاطر خنده از چشماش سرازیر شد از روی پاهای چان بلند شد و اجازه داد پسر نفس حبس شده اش رو بیرون بده
نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنه اون روز به اندازه کافی درد کشیده بود
لباس مشکیش رو از روی تخت برداشت بلندیش تا زیر باسنش میرسید پس بیخیال پوشیدن شلوار شد درحالی که دکمه های لباسش رو میبست پرسید:بهتر شد؟
چان بی حرف سر تکون داد و انگار تشکر زیر لبی کرد
بک سمت صندوقچه ی قدیمی کنار تخت رفت و بعد از چند دقیقه با شیشه ی قهوه ای رنگ و دو تیکه پارچه برگشت
یکی از پارچه ها رو به خوناشام داد
و درحالی که پارچه ی دوم رو به محلول داخل شیشه آغشته میکرد توضیح داد اونو بین دندونات بذار که از شکستنشون جلوگیری کنی
چانیول به محلول اشاره کرد:اون چیه؟
+باعث میشه زخمات بهتر شن اما برای اینکه این اتفاق بیوفته باید دوبرابر چیزی که اول درد کشیدی، درد بکشی! یکم که تحملش کنی دیگه زخمی توی بدنت نمیمونه
_چرا باید برای بهتر شدن درد بکشم؟
+تو برای به دست آوردن هرچیزی باید تاوان بدی، لباست رو در بیار
چان لباسش رو دراورد و پارچه رو بین دندوناش گذاشت و منتظر یه درد شدید شد
بکهیون از دیدن بدن ورزیده ش خیلی هم تعجب نکرد چون تشخیص عضله ای بودن خوناشام جذابش اونقدرا هم سخت نبود
پارچه رو روی پوست چان گذاشت با شدت گرفتن نفس هاش و لرزش خفیفی که تو تنش پیچید متوجه شد که درد زیادی بهش وارد شده
اخرین نقطه از کمرش هم با محلول تمیز کرد
وقتی ناله ای از بین لب های پسر خارج شد
ناخوداگاه دستشو مثل یک نوازش کوتاه پشت چان کشید
متعجب از کاری که انجام داده لبش رو گزید:برگرد سمت من
چان برگشت و با چشمای سرخش به بک خیره شد نمیفهمید! هکس مهربون بود یا سنگدل؟
اگه مهربون بود چطور با بیرحمی اون رو جلوی آفتاب گذاشت و اگه سنگدل بود چطور برای بهتر شدن زخم هاش بهش کمک میکرد؟
این پارادوکس عجیبی که توی رفتارهای جادوگر مقابلش بود اون رو غیر قابل پیش بینی میکرد
وقتی دست های هکس روی شلوارش نشست خودش رو عقب کشید و پارچه رو از بین لب هاش بیرون اورد:اگه اجازه بدی بقیه ش رو خودم انجام میدم
بکهیون از رفتار مودبانه خوناشام تعجب کرد:محلول هایی که داخل این اتاقه نباید از اینجا خارج شه میتونی توی حموم بقیه ش رو انجام بدی و بعد از تموم شدن کارت اینجا دوش بگیری اما...نباید چیزی به کسی بگی
چان سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و سمت دری که هکس بهش اشاره کرد رفت
با بسته شدن در بکهیون پوست لبش رو طبق عادت همیشگیش بین دندوناش اسیر کرد
به حرف های چانیول فکر کرد یعنی خانواده ش اون رو با نور خورشید میسوزوندن؟ فقط بخاطر اینکه از خونه بیرون رفته بود؟ پس اونقدرها هم که فکر میکرد خوشبخت نبوده چطور یه پدر میتونه با فرزندش مثل یه حیوون خونگی رفتار کنه؟
وقتی با کسی که از نسل خودشون بود اینطور رفتار میکردن بکهیون هیچ انتظاری نمیتونست ازشون داشته باشه
از جیب شلوارش که با فاصله نزدیکی ازش روی تخت افتاده بود گردنبند خوناشام رو بیرون کشید و بین انگشتاش گرفت و به طرح های عجیبی که روش کشیده شده بود خیره موند کسی که اون گردنبند ها رو برای خوناشام ها درست کرده بود جادوگر ماهری بود اما باهوش نبود! وقتی به راحتی از گردن باز میشدن چطور میتونستن از صاحباشون محافظت کنن؟
چیزی که از استادش یاد گرفته بود رو زیر لب خوند و با فوت اخری که به گردنبند کرد نور آبی رنگی از مرکزش شروع به روشن شدن کرد
لبخند زد:اینطور صاحب این گردنبند حتی بدون حضورش هم از نور آفتاب در امان میمونه
چانیول نگاهی از اینه به بدنش انداخت با اینکه درد زیادی رو تحمل کرده بود اما اون جادوگر درست میگفت! هیچ زخمی روی بدنش نمونده بود...
حوله ای پشت در بود رو دور تنش پیچید میخواست لباس های قدیمیش رو بپوشه اما زیادی کثیف شده بودن باید از هکس درخواست میکرد که لباس جدیدی بهش بده
با بیرون رفتن از حموم متوجه ی لباس هایی جلوی در شد چان نگاهی به هکس انداخت که پشت بهش روی تخت دراز کشیده بود بی حرف لباس ها رو برداشت با توجه به سایزشون حدس میزد اون جادوگر براش امادشون کرده باشه
بعد از پوشیدنشون حوله رو به جای قبلیش برگردوند و سمت تخت رفت
با دیدن چشم های بسته ی هکس کلافه آهی کشید
نمیدونست باید چیکار کنه به تنهایی نمیتونست از آینه عبور کنه از طرفیم بکهیون بهش گفته بود که سر درد داره پس نمیخواست بیشتر از اون اذیتش کنه
روی تخت نشست و منتظر موند که هکس بیدار شه و اون رو به اتاقش ببره
به صورت معصومش خیره موند:چطور با این صورت میتونی نفرت انگیز باشی؟
نگاهش پایین تر رفت و به پاهای بی نقصش رسید
پاهاش مردونه بود اما هنوز هم ظریف به نظر میرسید
ملافه ای که پایین تخت افتاده بود رو برداشت و روی بدنش کشید
قصدی برای گرم کردن بکهیون نداشت فقط نمیخواست دیگه به پاهای لختش نگاه کنه
دست های پسر زیبا بود... خیلی زیبا و این باعث شد ناخوداگاه با دست های خودش مقایسشون کنه
کی میتونه باور کنه دست هایی مثل این جون هزاران نفر رو گرفته باشن!
سرش رو روی بالشت کناری گذاشت و به صورتش خیره موند:تو واقعا نفرت انگیزی اما وقتی میخندی دوست داشتنی میشی درست شبیه یه بچه.... تو یه قاتلی اما چطور میتونم مهربونی قلبت رو حس کنم؟ تو پدرم رو کشتی هکس! اما هربار بیشتر از قبل بهت فکر میکنم و این من رو میترسونه
___________________________
چشماش رو که باز کرد صورت بکهیون رو دید
منتظر درد سوختگی بود که اتفاقات شب قبل یادش اومد
روی تخت نشست و خواست پایین بره
که صدای بکهیون از جا پروندش:چیکار میکنی؟
با ترس برگشت فکر میکرد قراره باز هم تنبیه شه اولین باری بود که بدون اجازه توی تخت کسی خوابیده بود:دیشب میخواستم به اتاقم برگردم اما نتونستم و خب نمیخواستم بیدارت کنم چون....
+خیلی حرف میزنی! الان میتونی به اتاقت برگردی راه رو برات باز میکنم
چانیول سری تکون داد:ممنون بابت کمکی که بهم کردی
بکهیون پوزخند زد و سمتش رفت:میدونی وقتی نمیتونی کاری که برات کردم رو جبران کنی پس دهنتو برای تشکر کردن هم باز نکن
چانیول میخواست داد بزنه و بگه خودت اون بلا رو سرم اوردی اما نفسش رو کلافه بیرون داد و پرسید:چطوری برات جبرانش کنم
بک دستش رو روی شکم عضله ای پسر کشید تیشرت مشکی رنگی که بهش داده بود باعث میشد بیشتر به چشم بیان:خب...نظرت راجع به یه سکس خشن چیه؟ عجیبه که با این هیکلت هنوز باکره ای! میخوام اولینت باشم
چانیول حس کرد صورتش داغ شده اما این داغی از خشم بود یا خجالت؟ شاید هم....از شهوت!
وقتی دست بک بالا تر اومد و روی لبش نشست
ناخوداگاه لب زد:من بهت دست نمیزنم
بکهیون کمی به جلوی خم شد و درحالی که مطمئن بود گرمای نفس هاش به لب های پسر میخوره به چشم هاش زل زد:من اونقدر ازت متنفرم که میتونم همینجا تیکه تیکه ت کنم، دوباره همه تیکه هات رو بهم بدوزم و اجازه بدم سگ هام به جسدت تجاوز کنن پس فکر نکن که الان ردم کردی حتی حرف هامم درمورد تو یه شوخیه شکار قشنگم...میدونی! منم با یه خوناشام حرومزاده ای که میخوام بکشمش نمیخوابم...
با تقه ای که به در خورد بدون اینکه از خوناشام شوکه مقابلش فاصله بگیره اجازه ورود داد
با ورود دوهوان به اتاق خیلی سریع چان رو مخاطب قرار داد:به اتاقت برگرد میگم برات غذا بیارن
چانیول هنوز هم شوکه بود پس بی حرف سمت آینه قدم برداشت
بکهیون منتظر به کلاغش خیره موند وقتی اولین قدم رو سمت چان برداشت با صدای نسبتا بلندی متوقفش کرد:حتی فکرشم نکن دوهوانا
با بسته شدن آینه
دوهوان نفس حبس شده ش رو بیرون داد
نمیتونست نگاهش رو از پاهای لخت بکهیون بگیره
حتی نمیخواست به اتفاقی که افتاده فکر کنه
بک روی مبل نشست:چیزی میخوای بهم بگی؟
_تو چطور اینقدر عوض شدی؟
پوزخند زد:میبینم که باهام غیر رسمی حرف میزنی... خیلی وقت بود که میخواستم ازت بپرسم دلیل این طرز حرف زدنت....
دوهوان بین حرفش پرید:چرا هیچ زخمی روی صورتش نبود؟
به وضوح عصبی شدن اربابش رو دید اما حالش خوب نبود
+چرا ساکت شدی؟ نکنه انتظار داری جوابی به سوال مسخره ت بدم؟
_لطفا اینو بهم بگو...باهاش خوابیدی؟
بک شوکه تک خنده ای کرد:داری از حدت میگذری احمق! حتی اگه اینکارم کنم به تو ربطی نداره چه فرقی به حال تو داره که من باهاش بخوابم یا نه اینطور حرص میخوری؟ برات چه فرقی داره اربابت با کی میخوابه؟
_ارباب؟! قبل از اینکه ببوسمت این کلمه درکش برام راحت بود اما الان که عاشقتم چی؟ چطور ازم میخوای برام مهم نباشه عشقم با کی میخوابه؟ چطور ازم میخوای بخاطر اینکه اربابمی از عشقم چشم پوشی کنم؟
+فقط کافیه مثل قبل شی و تظاهر کنی اعترافی بهم نکردی اینطوری راحت ترم عشق مسخره ی احمقانه ات رو بهم تحمیل نکن قبل از اینکه مجبورت کنم برگردی به جایی که ازش اومدی
دوهوان با چشم های مردد به هکس زل زد حس میکرد قلبش شکسته:اگه این چیزیه که شما میخوایین...حتما انجامش میدم قربان...من...من بیرون منتظر میمونم
با خروج دوهوان از اتاق موهای سفید رنگش رو کلافه بهم ریخت...
چشم های غمگین کلاغش چیزی نبود که به سادگی فراموشش کنه اما باید حد خودش هم میدونست نه؟
به چانیول فکر کرد اون احمق ردش کرده بود؟ اگه این خبر به گوش بقیه میرسید شهرت هکس نابود میشد اون پسر چه فکری با خودش میکرد؟
زیر لب زمزمه کرد:کاری میکنم از حرفات پشیمون بشی احمق
ŞİMDİ OKUDUĞUN
HEX & HEX2
Korku💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...