چان نفس حبس شده ش رو بیرون داد
هکس با دیدن چهره ی ترسیده ش قهقه ای زد:فکرشم نمیکردی اینقدر راحت گیر بیوفتی نه؟
بدون اینکه منتظر واکنشی ازش باشه ادامه داد:حتی منم فکرشو نمیکردم بتونم راحت گیرت بندازم، انتظار داشتم باهوش تر باشی، اما مشکلی نیست(پوزخند زد) بجاش زیادی جذابی...
از روی مبل بلند شد صدای قدم هاش فضا رو پر کرد
چانیول هنوز هم بی حرف سر جاش میخکوب شده بود باورش نمیشد چطور اینقدر حماقت کرده
اما همه چیز اونقدر سریع پیشرفت که حتی فرصت فکر کردن هم نداشت
وقتی صورت هکس مقابلش قرار گرفت با صدایی که به سختی شنیده میشد پرسید:سوهیوک کجاست؟
_علاوه بر جذاب بودن مهربون هم هستی
+فقط بهم بگو سوهیوک کجاست لعنتیِ حرومزاده
بک قهقه ش رو از سر گرفت:حتی نمیدونی با کی داری حرف میزنی! میدونی اصلا کجا وایسادی؟
درحالی که بی هیچ حسی بهش نگاه میکرد از بین دندون های چفت شده ش غرید:این کلبه همون جاییه که پدر و پدربزرگ اشغالت به یه مشت خاکستر بی ارزش تبدیل شدن نمیدونم نامجو چیزی از من بهت گفته یا فقط حرفایی که دلش میخواسته رو زده
به نفعته که وقتی جلوی من وایسادی کلمات رو قبل از به زبون اوردن مزه مزه کنی چون اگه عصبانی بشم دندونات رو خرد میکنم و این برای یه خوناشام زیادی وحشتناکه... اینطور نیست؟
چانیول که انگار چیزی از حرف هاش رو نفهمیده بود تکرار کرد:سوهیوک کجاست؟!
+میدونی از اینکه مدام یه چیزی رو تکرار میکنی اصلا خوشم نمیاد
_چه بلایی سرش آوردی عوضی؟
با تموم شدن جمله ش یقه ی بک رو توی مشتش گرفت
دوهوان سریع به انسان تغییر شکل داد و دست چانیول رو محکم فشرد
چان نفهمید چه اتفاقی افتاده فقط احساس کرد دستش توسط موجودی که تا همین چندوقت پیش کلاغ بود درحال خرد شدنه
گره انگشتاش ناخوداگاه باز شد تمام مدت به صورت هکس خیره شده بود که چطور پوزخند میزد
+این اعتماد به نفست رو دوست دارم فکر میکنی توی قلمرو خودم میتونی بترسونیم؟ هرچند این موضوع زیادی برام اشناست این غرور کاذب توی رفتار خونوادتون دیده میشه
پدربزرگت هم زیادی مغرور بود اما حالا خاکسترش تبدیل به کودی برای همین جنگل شده
چونه چان رو بین انگشتاش گرفت و توی صورتش خم شد:میخوام یه مدت طولانی نگهت دارم بنظر سرگرم کننده تر از خانوادتی
با تموم شدن حرفش نفسش رو توی صورت چان فوت کرد
چانیول احساس کرد پاهاش برای تحمل وزنش زیادی ضعیف شدن و پلکهاش ناخوداگاه روی هم افتاد
بک عقب رفت و کمی بعد چان محکم با کف چوبی کلبه برخورد کرد
_______________________
هنوز هم صدای سوهیوک رو میشنید اما هرچقدر که تلاش میکرد چیزی جز سیاهی نمیدید
با پاهایی که هر لحظه درد بیشتری رو بهش تحمیل میکردن بی هدف میدوید
با دیدن جسمی که حدس میزد برادرش باشه سمتش رفت اما میله هایی بینشون فاصله انداخته بودن درحالی که به صورت سوهیوک خیره شده بود سریع گفت:نجاتت میدم
سوهیوک پوزخند زد:کسی که باید نجات پیدا کنه تویی
_منظورت چیه؟
کلیدی رو مقابل صورت چان تکون داد:کسی که توی قفسه تویی نه من
_از چی حرف میزنی اون کلید رو بده به من ما باید برگردیم خونه اون جادوگر لعنتی دنبالمونه
+تو با خودت چی فکر کردی هیونگ؟ فکر کردی تا ابد میتونی تموم عشق خانواده رو داشته باشی؟منتظرم که جنازه ت رو بب....
حرفش تموم نشده بود که چاقویی از سینه ش بیرون زد
انگار کسی از پشت اون رو توی بدنش فرو کرده بود
با زمین خوردن برادرش چهره ی خندون هکس نمایان شد
با تموم توانایی که داشت اسم برادرش رو فریاد زد....
از خواب پرید و با ترس روی تخت نشست همه چیز براش غریبه بود و این بیشتر میترسوندش
قلبش با شدت به سینه ش میکوبید
ایستاد اما بخاطر سرگیجه وحشتناکی که داشت روی تخت افتاد از اینه ی قدی اتاق به خودش خیره شد نصف صورتش خونی بود و این نشون میداد خون زیادی از دست داده
اینبار سعی کرد با کمک گرفتن از دیوار سمت دری بره که حدس میزد در ورودی باشه
برخلاف تصورش در قفل نبود!
با خوشحالی بازش کرد اما وقتی به آینه ای برخورد لبخند کوچیکش از بین رفت
مشت محکمش رو به اینه کوبید اما تنها چیزی که بدست آورد درد عمیقی بود که توی دستش پیچید
مسی رفته رو برگشت و دوباره روی تخت نشست سرش رو کلافه بین دستهاش فشار میداد شاید بهتر بود منتظره مادربزرگش باشه اون ها حتما متوجه غیبتش شده بودن
هنوز هم نمیتونست باور کنه این اتفاق براش افتاده بعد از اون همه سختی که بخاطر مخفی شدن کشید حالا به دام افتاده بود
"برات غذا اوردم"
با شنیدن این جمله سرش رو بلند کرد و به در خیره شد
پسر جوونی که سینی رو حمل میکرد از همون اینه وارد اتاق شد
سینی رو روی میز گذاشت و به چانیول نگاه کرد:لازم نیست اونطوری بهم نگاه کنی من فقط میخوام کمکت کنم
_تنها کمکی که میتونی بهم کنی اینکه منو از اینجا ببری یا برادرمو بیاری که مطمئن شم اتفاقی براش نیوفتاده
+خب میدونی من اجازه ندارم که توی کار های هکس دخالت کنم فقط میتونم بهت غذا بدم که از گرسنگی نمیری و اینکه نگران سوهیوک نباش خودش بالاخره به دیدنت میاد
_منظورت رو نمیفهمم یعنی چی خودش به دیدنم میاد اون جادوگر عوضی برادرم رو گرفته
+هکس هیچوقت برادرت رو بزور اینجا نگه نداشته اگه سوهیوک اینجا مونده چیزیه که خودش میخواد من باید برم بهتره غذاهایی که میارم رو بخوری هرچند از گرسنگی مردن خیلی بهتر از اینکه هکس تورو بکشه
بدون اینکه اجازه حرف بیشتری به چان بده سمت در رفت:از اونجایی که هکس از تو خوشش اومده احتمالا مدت زیادی قراره همدیگه رو ببینیم میتونی من رو کای صدا کنی من یه جنم
چان که تازه متوجه گردنبندش شد سری تکون داد:من پارک چانیولم
__________________________
با ورود به اتاق توجهش به چانیول جلب شد که روی تخت نشسته بود و خیره نگاهش میکرد
اون زیادی آروم بود یا به آروم بودن تظاهر میکرد؟
سینی خالی رو که روی میز دید متوجه شد کای باز هم از شکاراش پذیرایی کرده:از اقامتت اینجا راضی هستی؟
_چطور اون کتاب رو توی اتاقم گذاشتی؟
+سوهیوک اینکار و برام انجام داد
چانیول حس کرد قلبش مچاله شده سعی کرد بغضی که توی گلوش نشسته رو قورت بده:دروغ میگی!
+کسی که سعی میکنه بهت دروغ بگه خودتی!اما متاسفانه واقعیت زیادی آشکاره که بتونی خودت رو گول بزنی میدونم این زیادی دردناکه اما برادرت ازت متنفره و حتی حاضره برای کشتنت به دشمنت کمک کنه
_چرا باید ازم متنفر باشه؟
بک روی تخت نشست و دستش رو روی پای چان کشید:واقعا چطور میتونه از این همه زیبایی متنفر باشه؟
چان پاش رو پس کشید:به من دست نزن
بک لبش رو گزید و دستش رو روی سینه ی پسر گذاشت درحالی که لبخند میزد تهدید کرد:میدونی که نباید به من دستور بدی اونم وقتی که میتونم به همین تخت بدوزمت و هرکاری باهات بکنم
_اگه میخوای منو بکشی میتونی انجامش بدی
+فکر کردی برای کشتنت منتظر اجازه ت بودم؟ اما این قانونه منه اگه طعمه ای دیر گیر بیوفته سریع میکشمش و اگه زود گیر بیوفته اونقدر باهاش بازی میکنم که خودش ارزوی مرگ کنه
به صورت بی نقص چانیول نگاه کرد و ادامه داد:شاید اگه توی موقعیت دیگه ای همدیگه رو میدیدم خاطرات خوبی میساختیم اما حالا زیادی ازت متنفرم که به چیزی جز کشتنت فکر کنم
_حتی اگه توی یه موقعیت دیگه میدیدمت هم بازم همینقدر برام بی ارزش بودی
بک تک خنده ای کرد:از اینکه زندونیم شدی نمیترسی؟
_من کل زندگیم بخاطرت زندونی بودم زندگیم بخاطر توعه لعنتی به جهنم تبدیل شده جهنمی که تنها راه فرار ازش مرگه اما میدونی تمام این سال ها فکر به کشتنت زنده نگهم داشت و مردنت هدفی بود برای زندگی کردنم
+تحت تاثیر قرار گرفتم فکر نمیکردم یه روز بتونم به کسی که حتی نمیدونستم وجود داره اسیب بزنم
با پایان جمله ش به فکر فرو رفت چطور میتونست با دشمنش روی یه تخت بشینه و اینقدر آروم باهاش حرف بزنه؟ مگه غیر از اینکه اون خوناشام لعنتی تمام این سال ها رو مخفی شده بود تا بکهیون رو بکشه؟ اونم یه اشغال بود درست مثل پدر و پدربزرگش
دستش که ناخوداگاه سمت بدن پسر کشیده شد صداش که نمیتونست از حدی بالا بره برای بک یه هشدار بود
اون باید مثل همیشه خشن میبود اما چیزی ته چشم های این پسر دید که اون رو به اروم بودن وادار میکرد اون از برادرش خیانت دیده بود و این براش بزرگترین درد بود
+امشب رو راحت بخواب باید برای شروع بازی انرژی داشته باشی
بدون توضیح بیشتری از اتاق بیرون رفت
هکس دوباره اون رو سوپرایز کرد چیزی که از هکس توی ذهنش ساخته بود چیزی وحشتناک تر و بی رحم تر از این بود
چان حتی نمیدونست شبه یا روز اما سعی کرد بخوابه
_________________________
روی تخت نشست و به صورت عصبی دوهوان خیره شد:اتفاقی افتاده؟
_نه قربان، اگه کار دیگه ای ندارید من به اتاقم برمیگر...
+امشبو اینجا بمون
این اولین بار بود که هکس ازش میخواست شب رو کنارش بگذرونه
سمت کاناپه عقب گرد کرد که هکس ذهنش رو خوند:اونجا نه، کنارم روی تخت بمون
دوهوان نفسش توی سینه ش حبس شد شاید میتونست خودش رو کنترل کنه اما اگه باهاش روی تخت میخوابید همه چیز سخت تر میشد
چشم زیر لبی گفت و روی تخت نشست بکهیون که انگار منتظر همین بود دراز کشید و سرش رو روی پاهای کلاغش گذاشت: میتونم بهت اجازه بدم موهامو لمس کنی
دوهوان لبخند کوچیکی زد وقتی هکس به چیزی نیاز داشت اینطور صحبت میکرد
دستهاش رو بین موهای سفیدش فرو کرد با برخورد نوک انگشتاش به کف سرش متوجه شد که چشم های هکس روی هم افتادن
احساس میکرد بعد از مرگ جونگمین بکهیون آروم تر شده این رو میشد از رفتارش با اون خوناشام فهمید
_میتونم چیزی بپرسم؟
بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه هوم زیر لبی گفت
_چرا اینقدر با اون پسر ارومی؟ ازم نخواه باور کنم فقط بخاطر ظاهرشه! اون تحریکت میکنه؟
+مقصرش تویی
_من؟
+بخاطر تو مدت طولانی با کسی رابطه نداشتم و تو لعنتی حتی از کوچیک ترین لمس هام هم فرار میکنی اونقدر بهش نیاز دارم که اگه الان انجامش ندی نمیتونم قول بدم که به اون اتاق نمیرم و با اون خوناشام اشغال نمیخوابم
دوهوان شوکه به صورت هکس خیره شد
بکهیون مردد به چشم هاش نگاهی انداخت وقتی جوابی دریافت نکرد
از جاش بلند شد اما قبل از اینکه قدمی سمت در برداره دوهوان از پشت بغلش کرد و سرش رو به شونه ش تکیه داد:انجامش میدم

YOU ARE READING
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...