سهون با دیدن بکهیونی که روی تخت افتاده بود سمتش دوید
دستش رو روی گونه ش گذاشت
گرمای پوستش بیشتر از قبل ترسوندش
×داره توی تب میسوزه!
تکون آرومی به بدنش داد:بکهیون؟؟
کای به چانیولی که گوشه ی اتاق ایستاده بود نزدیک شد:چه اتفاقی افتاده؟
_خودمم نمیدونم فقط از خواب بیدار شدم و دیدم تخت پر از خونه
+بعدا دوربین ها رو چک میکنم و میفهمم دقیقا په اتفاقی افتاده اما اینکه اینقدر بیخیالی منو میترسونه!
_منظورت چیه؟
×فعلا وقتی برای این حرفا نداریم باید ببریمش توی حموم
+حس میکنم بیشتر به بیمارستان احتیاج داره
×اگه دمای بدنش رو پایین نیاریم قبل از رسیدن به بیمارستان میمیره یادت رفته که اون یه آدم عادیه؟
کای تن داغ بک رو از روی تخت بلند کرد بعد از چشم غره ای که به چانیول رفت سمت حموم راه افتاد و بدن بیجونش رو توی وان گذاشت
سهون درجه ی آب رو تنظیم کرد
دست چپش رو پشت سر بک قلاب کرد و با دست آزادش شروع به شستن صورتش کرد
خون روی بدنش خشک شده بود اما بخاطر خیس شدنش بوش تمام فضای حموم رو پر کرده بود
زیر لب زمزمه کرد:چطور با وجود این همه خونریزی بدنش اینقدر گرمه...
چانیول اینبار تکیه اش رو از دیوار سفید پشت سرش گرفت:چون خون خودش نیست
هردو متعجب سمتش برگشتن
_حتی اجازه ندادید توضیحی درباره ش بدم و فکر کردم خودتون متوجه ش شدین اما مثل همیشه فقط قضاوتم کردید
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:این بوی خون یه زنه و ربطی به خودش نداره دلیل اینکه اینقدر بیخیالم همینه چون میدونم قرار نیست بلایی سرش بیاد
جمله ی آخرش رو بلندتر از قبل گفت و کنار وان زانو زد
تیشرت سفید بکهیون رو درآورد
با دیدن ماه گرفتگی بزرگی که روی قفسه ی سینش بود تیشرت از دستش افتاد این اولین باری بود که اون ماه گرفتگی رو میدید:درباره ی این حرفی بهت زده بود؟
سهون شوکه نگاهش رو از تن بک گرفت:هیچوقت درباره ش چیزی نگفته بود من قبلا لباسش رو عوض کردم اما این اولین باریه که میبینمش، قبلا ماه گرفتگی نبود
_بهت نگفته... چون....چون خودش یادش نیست که همچین چیزی روی بدنش داره
+چی؟
_باید برم با سئونگ وون حرف بزنم
چان گفت و بی توجه به دست هاش که حالا خونی شده بود خواست بیرون بره که سئونگ وون بین در قرار گرفت
*از اولین باری که دیدمش نگران این موضوع بودم و حالا حتی بیشتر از قبل اون انرژی تاریک رو کنار هکس احساس میکنم امیدوار بودم بخاطر عقده ای باشه که توی سینه ش داره اما مثل اینکه اوضاع زیادی پیچیده شده
_از چی حرف میزنی؟
*بدنش رو کامل بشورید نباید هیچ اثری از خون اون زن روی تنش بمونه هروقت به هوش اومد میبرمش توی جنگل اون موقع همه چیز رو بهتون میگم فعلا از چیزی مطمئن نیستم باید وسایل رو اماده کنم
سئونگ وون گفت و بیرون رفت
×یعنی این خون مال کیه؟مگه تو تمام دیشبو پیشش نبودی چطور...
چان بین حرفش پرید:یادم نمیاد چطور خوابم برد
کای به روشویی تکیه داد:اما هیچوقت پیش نیومده که اینقدر خسته باشی
_هیچی یادم نیست
×بهتره به سئونگ وون اعتماد کنیم اون میدونه باید چیکار کنه
سهون گفت و سمت بک رفت تا کاری که درحال انجامش بود رو تموم کنه:چه اتفاقی براش افتاده؟ هیچوقت هکس رو اینقدر درمونده ندیده بودم
_برای اینکه همه چیو بفهمیم لازمه که اول بیاد بیاره واقعا کیه
کای مخاطب قرارش داد:دیشب چطور پیش رفت؟حرف خاصی بهت زد؟
_درباره ی چیزایی که دوست داره حرف زدیم فقط همین چیز دیگه ای یادم نیست صبح هم که بیدار شدم سردرد شدیدی داشتم وقتی بکهیون رو توی این شرایط دیدم کنترلمو از دست دادم خیلی ترسیده بودم اما با حس بوی خون متوجه ی ماجرا شدم باز هم ترسناک بود ولی اینبار اروم تر بودم چون قرار نبود بلایی سرش بیاد
سهون آروم لیف رو روی پوست بک کشید:چیزی که منو میترسونه اینکه چطور امروز جسد یه زن رو پیدا کردن و دقیقا بکهیون باید اینطوری توی اتاقش پیدا بشه
+اگه موجود غریبه ای وارد جنگل میشد من احساسش میکردم
×اگه موجود غریبه نباشه چی؟
چان کلافه روی زمین نشست:یعنی ممکنه فهمیده باشن هکس متولد شده؟
×دقیقا نگران همینم نباید از این موضوع به سادگی بگذریم هکس الان هیچ قدرتی نداره و اگه اون جماعت بخوان آسیبی بهش بزنن نمیتونیم جلوشونو بگیریم
_من مراقبشم
×قبول کن چانیول تو همین الانشم خیلی ضعیف شدی قلبت تو رو از پا درآورده اما باید خودمونو جمع و جور کنیم تا از هکس مراقبت کنیم
_________________________
از خواب که بیدار شد صورت چانیول رو با فاصله ی کمی از خودش دید
از اون فاصله نزدیک خجالت کشید و البته تعجب کرد
اما بنظر بد نبود اگه از خواب بودنش استفاده میکرد و کمی دیدش میزد
چون وقتی بیدار بود جرعت نگاه کردن بهش رو نداشت هرچند شب قبل باهم صمیمی تر شده بودن اما بااین حال هنوزم ازش میترسید
نگاهش رو به چان داد موهای مشکیش شلخته اش جذاب ترش میکرد
لبخند کوچیکی روی لبش نشست
لب ها و چشم های درشتی داشت و بینی متناسب با صورتش
سرخی گونه هایی که بخاطر نور خورشید ایجاد شده بود باعث شد دستش رو بالا بیاره و آروم روی پوستش بکشه
چانیول با حس انگشت هایی روی صورتش چشم هاش رو باز کرد
اونقدر ترسید که حتی نمیتونست دستش رو عقب بکشه
خیره به چشم های خوابالود چان بریده بریده گفت:ببخ..شید فقط...فقط...یه چیزی..رو..صورت
قبل از تکمیل جمله اش چان دست های مردونه ش رو بالا آورد و دستش رو اسیر کرد اروم سمت خودش کشید و بوسه ی کوتاهی به انگشتاش زد
بکهیون درست متوجه نشد که صدای چان واقعا میلرزه یا اون اشتباه میشنوه
_چرا هربار نگرانم میکنی؟
+من نگرانت میکنم؟
_نگرانم که دوباره از دستت بدم
+اما من فقط...
_تو نمیتونی تصور کنی از دست دادن کسی که عاشقشی چقدر میتونه سخت باشه اینطوریه که تمام روحتو از دست میدی نه میتونی دوست داشته باشی چیزی یا کسیو نه تحمل داری که دوستت داشته باشن
تمام مدتی که منتظرت بودم توی تک تک لحظه هاش نفس کم میاوردم اما مجبور بودم زنده بمونم که دوباره این چشم ها رو ببینم
به عکسات زل میزدم و این، دردی که توی قلبم بود رو بیشتر میکرد یه روز تصمیم گرفتم که همشونو پاک کنم و بعدش تمام ترسم از این بود که صورت زیبات توی خاطراتم تار و مبهم بشه. من به حافظه ی ضعیفی دارم اما تمام جزئیات ریز مربوط به تو رو با قلبم حفظ کردم همه ی نقش و نگار های صورتت توی ذهنم حک شده نه مثل یه عکس، مثلِ یه زندگی! هکس تو تمامِ چیزی بودی که من داشتم
با لمس شدن گونه ش توسط چان متوجه ی اشک ریختنش شد
+متاسفم، نمیدونم چرا گریه کردم من اونقدرا هم احساساتی نیستم
_فقط بخاطر اینکه،اون چیزی که اینجاست(به قلب بک اشاره کرد) میخواد به یاد بیاره
وقتی جوابی نگرفت ادامه داد:میدونی بکهیون شاید یه روز همه چی رو این جسم فراموش کنه اما تو روح ارزشمندی داری که همیشه به یاد میاره چقدر بزرگ و زیبا بوده من بهت ایمان دارم تو خیلی قدرتمندی من تا آخرش کنارتم بهت قول میدم
انگشت کوچیکش رو سمت بک گرفت و لبخند زد
بکهیون با تردید انگشتاشون رو توی هم قفل کرد
_متاسفم که باعث شدم روزهای اول ازم بترسی و وقتی اونقدر سردرگم بودی ازت حمایت نکردم
با صدای در از هم جدا شدن
چانیول ایستاد و اجازه ی ورود داد
کمی بعد سئونگ وون بین در قرار گرفت:متاسفم چانیول اما میتونم چند ساعتی بکهیون رو ازت قرض بگیرم؟
_البته منم باید به چند تا کار برسم
بکهیون رو مخاطب قرار داد:بعدا میبینمت مراقب خودت باش
قبل از اینکه بیرون بره صدای بک رو شنید:میتونیم امشب فیلم ببینیم؟
_البته
چان گفت و بعد از لبخند کوچیکی که به صورت ذوق زده اش زد از اتاق بیرون رفت
×لباس مناسب بپوش من پایین منتظرت میمونم
+جایی میخواییم بریم؟
×از اونجایی تو هکسی ولی خودت فراموش کردی میخوام شروع کنم و بهت جادوگری یاد بدم شاید این باعث شد به یاد بیاری همه چیو
+جادوگری؟ به من؟؟؟ واقعا؟
سئونگ وون با دیدن چهره ی هیجان زده ی بک خنده ی کوتاهی کرد:اگه توی زندگی قبلیت اینقدر مشتاق بودی چیزای بیشتری یاد میگرفتی، تو لیاقتشو داری بکهیون عزیزم
+ممنونم
_____________________________
تقریبا نیم ساعتی بود که توی جنگل قدم میزدن:بچه ها فکر میکردن هنوز خسته ای اما اینطور که بنظر میرسه اشتیاقت به خستگیت غلبه کرده
_چرا خسته باشم؟ دیشب خیلی خوب خوابیدم
+حدس میزدم به یاد نیاری اما تقریبا دو روز بیهوش بودی
_چی؟
+تب کردی
_متاسفم نمیدونم چرا اینطور شدم اما... متاسفم...همش باعث میشم به دردسر بیوفتید
+نگران نباش چانیول همیشه مراقبته اجازه نمیده کسی درباره ت به دردسر بیوفته اون پسر زیادی عاشقه
نگاهی به بکهیون انداخت:اینکه یه پسر عاشقته حس عجیبی نیست؟
_اون عاشقه هکسه نه من... اما فکر به اینکه کسی عاشقم باشه جدا از جنسیتش زیادی قشنگه
+تو خود هکسی شاید باید اینو باور کنی که به یاد بیاری
_اگه هدف از فراموشی زندگی قبلی پیدا کردن یه مسیر درست و بهتر باشه چرا باید تلاش کنم که اون خاطرات رو به یاد بیارم؟
+چون زندگی قبلیت هنوز به پایان نرسیده
_چی این چطور ممکنه؟
+تو روحتو بخاطر یه طلسم از بین بردی و چون این پایانی نبود که برای تو در نظر گرفته شده مجبوری توی زندگی هم همون راه رو ادامه بدی
_من خودکشی کردم؟
+مفهوم خودکشی با کاری کردی متفاوته تو از خودت گذشتی که عزیزانت رو نجات بدی.این بحث رو بعدا ادامه بدیم حالا ازت میخوام که دنبال یه گیاه بگردی دوست دارم ببینم کارت چقدر خوبه بکهیون
_چه گیاهی؟
+اسمش آنجلیکاست و خب تصویرش رو الآن برات میفرستم
قبل از اینکه گوشیش رو از جیبش بیرون بکشه تصویر گیاه توی ذهنش نقش بست:اما این چطور ممکنه من حتی تصوری از اون نداشتم هیچوقت...
بین حرفش پرید:من زیاد از تکنولوژی خوشم نمیاد و فراموش نکن که یه جادوگرم حالا هم وقتو تلف نکن باید قبل از تاریک شدن هوا به خونه برگردی
بک "بله قربان" زیر لبی گفت و بعد از خنده ی کوتاهی شروع به گشتن کرد
سئونگ وون با دقت حرکاتش رو بررسی میکرد
اون پسر تمام تلاشش رو برای پیدا کردن اون گیاه میکرد پس هیچ شناختی ازش نداشت این کارش رو راحت تر میکرد
کمی بعد با صدای ذوق زده ی بک از جا پرید:پیداش کردم
+اونو برام بیار بکهیون... با دستای خودت
سئونگ وون گفت و منتظر شد
کمی بعد جیغ بلندی که بکهیون کشید باعث شد لبخند مرموذی بزنه:پیدات کردم....سلام وقتتون بخیر سهونا هستم.
اول از همه، یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم بخاطر بدقولی هفته پیش و یه درخواست هم ازتون داشتم اگه از هکس راضی هستید لطفا به دوستاتون پیشنهادش کنید این لطف بزرگی در حق من و داستانمه.
و اینکه لطفا نظر یادتون نره تمام انگیزه ی من از همین نظرهای شماست♡
YOU ARE READING
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...