S2part8

193 87 26
                                    

با فاصله ی کمی از بکهیونی که روی زمین افتاده بود نشست:خوبی؟
با دقت چشماش رو بررسی کرد اما همه چی عادی بود
_یه حشره نیشم زد
با شنیدن جمله ی بک ابروهاش رو بالا داد:پس فقط بخاطر همین جیغ کشیدی؟
_ببخشید، شوکه شدم
با دیدن چشم های متاسفش دستی به موهاش کشید:نگران نباش کار اشتباهی انجام ندادی
بهش کمک کرد سر پا وایسه
_درسته گند زدم ولی پیداش کردم
بکهیون با افتخار به گیاه اشاره کرد
+تو خیلی باهوشی کارت عالیه
سئونگ وون گفت و سمت خونه راه افتاد:باید برگردیم
_اما گیاه رو پیدا کردم گفتی بهش نیاز داری!
+اها حق با توعه اما حس میکنم الان دیگه بهش نیازی ندارم حالم بهتره
_اما...
+و این حال خوبم بخاطر قدم زدن با توعه
لبخند کوچیکی به بکهیون تحویل داد
و به راهش ادامه داد
وقتی متوجه ی اومدن بک نشد صداشو کمی بالا برد:باید زودتر برگردیم هوا تاریک بشه چیزهای ترسناکی میبینی که دلم نمیخواد فعلا تجربه شون کنی
_چه چیزایی؟
+فکر کنم درباره ی این جنگل چیزایی بهت گفته باشن،تمام افسانه هایی که از اینجا شنیدی حقیقت داره
_پس داستان اون ارواح واقعی ان؟
+نه فقط ارواح اینجا پر از موجوداتیه که آدما تصوری ازشون ندارن.هکس تمام جنگل رو کنترل میکرد و اجازه نمیداد که بجز افراد خاصی بقیه موجودات نیرویی داشته باشن بعد از مرگش مدتی طول کشید تا من این قدرت کنترل رو به دست بیارم و توی این مدت اینجا پر شد از موجودات کنجکاوی که برای نشون دادن قدرتشون اومده بودن و بعد از اینکه من کنترل جنگل رو شروع کردم همینجا موندگار شدن چون بهش عادت کرده بودن
_اما اونا الان هیچ قدرتی ندارن پس چرا ازشون میترسید؟
+نمیترسم،شاید اونا قدرتی نداشته باشن اما چهره هاشون طوری هست که باعث میشن تو از ترس سکته کنی
_من از چیزی نمیترسم!
+واقعا؟ حتی از اون گرگینه ای که پشت سرته؟
بک وحشتزده چرخید وقتی چیزی ندید نفسش رو بیرون داد:چرا اینکارو باهم میکنی؟
+فقط باید با این واقعیت که هنوز آمادگی روبه رو شدن با همه چیو نداری کنار بیایی
_یه گرگینه میتونه منو بکشه،اینکه ازش بترسم منطقیه
+فراموش نکن این ترسه که تورو میکشه یادمه توی زندگی قبلیت به این باور رسیدی که "تا وقتی ازشون نترسی ازشون قوی تری"
دستش رو پشت کمر بک گذاشت و اون رو کمی به جلو هول داد:بهتره برگردیم تو جلوتر حرکت کن
____________________________
با نزدیک شدن به خونه متوجه ی چانیول شد که پشت پنجره طبقه ی سوم ایستاده بود و انگار انتظار چیزی رو میکشید
از پله های کوتاه، آروم بالا رفت و بعد سئونگ وون وارد خونه شد که چانیول رو کنار در دید
شوکه قدمی عقب گذاشت فراموش کرده بود که اون یه خوناشامه و این سرعت جابه جایی براش طبیعیه
×منتظرت بودم
لحن صادق چان باعث شد لبخند بزنه:ممنون
×این چیزی نیست که بخاطرش ازم قدردانی کنی فقط کافیه منتظرم نذاری
اینبار نگاهش رو به سئونگ وون داد:چیزی که میخواستی رو پیدا کردی؟
+بعدا درباره ش حرف میزنیم فعلا زخمای بکهیون رو تمیز کن
×چی؟اون زخمی شده؟
قدم های بلندش رو سمت بک کشید و شروع به بررسیش کرد
+کف دست راستش و زانوش آسیب دیده
بک حتی متوجه دردش هم نشده بود نگاهی به دستش انداخت خون خشک شده ی روش باعث شد گره ای بین ابروهاش بشینه از کی اینقدر بیحس شده بود؟
چان عصبی پلک هاش رو روی هم فشرد:برو توی اتاقت میرم برای زخمات دارو بیارم
______________________
روی تخت نشست و حرکات آروم چانیول رو زیر نظر گرفته بود
احساس میکرد عصبیه و جرعت حرف زدن نداشت
چان از جعبه ی قهوه ای رنگی که چند دقیقه پیش همراه خودش به اتاق آورد شیشه ای رو بیرون کشید و با پارچه ی سفیدی سمتش اومد
پارچه و شیشه رو روی تخت گذاشت و خودش پایین پاش زانو زد
بک ناخوداگاه زمزمه کرد:متاسفم
چان نگاه کنجکاوش رو بالا آورد و به صورت معصوم بک خیره شد:چرا عذرخواهی میکنی؟ وقتی کسی که باید معذرت بخواد منم! نباید اجازه میدادم تنها بری توی اون جنگل
با تموم شدن حرفش دست راست بکهیون رو سمت خودش کشید و به زخم سطحیش نگاه کرد
همون زخم میتونست قلب چانیول رو بلرزونه
×متاسفم که قدرتی برای برداشتن تمام این درد رو ندارم اما چیزی آوردم که میتونه همین الان زخمتو خوب کنه
_اون چیه؟
×دارویی که خودت بهت دادی اون میتونه دردها رو از بین ببره اما مدت کوتاهی باید دوبرابر اون درد رو تحمل کنی.میتونی؟
بک سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد:اونقدر از پدرم کتک خوردم که دیگه درد رو احساس نمیکنم
چان نفسش رو بیرون داد و کمی از دارو رو روی پارچه ریخت و کف دست بک کشید
خیره به صورتش که هیچ تغییری توش ایجاد نشد لبخند زد:تو خیلی قویی
_مجبور بودم قوی باشم
×هروقت احساس کردی که ضعیف شدی میتونی بهم تکیه کنی شاید به اندازه ی تو قدرت نداشته باشم اما قول میدم هیچوقت اجازه ندم احساس تنهایی کنی من همیشه کنارتم
_چرا باهام خوب رفتار میکنی؟
×چون لیاقتش رو داری
_ممنونم
×خب... تموم شد
بک متعجب به دستش که حالا اثری از زخم روش نبود نگاه کرد:واقعی بود!
×البته! میدونی که هیچوقت بهت دروغ نمیگم؟ حالا شلوارتو در بیار
_چی؟
شوکه فریاد زد
×بد برداشت نکن!باید روی زانوت هم دارو بذارم
بک دستپاچه پرسید:میتونم خودم انجامش بدم؟
چان لبخندش رو خورد و پارچه رو بهش داد:برو توی حموم که خجالت نکشی
بک تشکر زیر لبی کرد و پارچه رو ازش گرفت
چانیول به در بسته حموم خیره شد قبلا هم همچین صحنه ای با بک داشت اما همه چی برعکس بود
×پس اینطور حسی داشتی
زیر لب زمزمه کرد و وسایل رو دوباره داخل جعبه برگردوند
باید اونا رو به زیر زمین میبرد فعلا نباید دست کسی به اونا میرسید؛حتی خود بکهیون
___________________________
"_توی جنگل چه اتفاقی افتاد؟"
"+سئونگ وون میگه با یه گیاه امتحانش کرده که ببینه روح شیطانی توی بدنش هست یا نه"
"_نتیجه اش؟"
"+گفت کاملا پاک بوده"
"_اما بدنش زخمی بود"
"+زمین خورده"
به پشت روی تخت دراز کشیده بود و به چانیولی که با گوشیش ور میرفت خیره شد
×ببخشید؟
چان سمتش برگشت
×سهون کجاست؟
_برای انجام یه سری کارا رفته یه شهر دیگه چون خواب بودی نتونست ازت خداحافظی کنه
بک سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد
چانیول گوشیش رو قفل کرد و روی پاتختی گذاشتش:چیزی احتیاج داری؟میتونی بهم بگی
×دلم میخواد مادرمو ببینم گفتم شاید بتونه کمکم کنه
_چرا توی این مدت نخواستی ببینیش؟
×چون نگران بودم عصبانی بشین
چند تار موی سیاه توی صورتش رو با انگشت کنار زد:چیزی برای عصبانیت وجود نداره اینقدر نگران نباش
با رنگ گرفتن گونه هاش لبخندی روی لبش نشست:دلم برات تنگ شده بود
بک اروم پتو رو از روی سینه ش تا زیر چشماش بالا کشید
چان خنده ی کوتاهی کرد و دست چپش رو طرف  دیگه ی بکهیون گذاشت و روی بدنش خم شد
نگاهشون هنوز توی هم قفل بود
و بکهیون حتی سنگینی سایه ش رو احساس میکرد
چان صورتش رو جلوتر برد
لبهاش رو از روی پتو بوسید
بک متعجب به چشم هاش خیره شد
حس عجیبی به اون حالتشون داشت انگار چند بار این صحنه رو دیده بود
چان سرش رو عقب برد:ببخشید نمیخواستم بترسونمت
بکهیون آروم پتو رو از روی صورتش پایین کشید دست های سردش رو قبل از اینکه پسر عقب بره دور گردنش پیچید:دلم میخواد امتحانش کنم
مردد به چشم های لرزونش نگاه کرد:اگه میترسی...
×نمیترسم میخوام به یاد بیارمت
بوسه ی آرومی به لب های کوچیکش زد
لب پایینش رو توی دهنش کشید و با زبونش بازی داد
بک دست های یخ زده اش رو روی گونه ی چان گذاشت
و چشم هاش رو بست
قلبش میلرزید و محکم به سینه ش میکوبید
هیچوقت اون حس رو تجربه نکرده بود
بغضش شکست و قطره های اشک از گوشه ی چشمش شروع به ریختن کردن
چانیول با حس لرزیدن تن بک خودش رو عقب کشید و متعجب به صورت گریونش خیره شد:من...من واقعا متاسفم نمیخواستم اذیتت کنم من...
بک انگشتش رو روی لبش گذاشت و اجازه ی حرف زدن اضافه رو ازش گرفت:این بهترین حسی بود که تجربه کردم
فقط شوکه شدم چون همه چی خیلی قشنگ بود فکر میکردم اگه اولین بوسه م رو تجربه کنم میترسم اما این رویایی بود
چانیول با شنیدن کلمات بک لبخند رضایت بخشی زد
ذوق زده وزن بدنشو روی تن بک انداخت و موهای بهم ریخته ش رو بوسید
بک خنده ی کوتاهی کرد و سعی کرد ازش فرار کنه
دستای قویی دور کمرش پیچید و اون رو دوباره روی تخت برگردوند
چانیول از پشت خودش رو بهش چسبوند و سرش رو بین موهاش مخفی کرد و نفس کشید
عجیب بود اما بکهیون بوی هکس رو میداد اون واقعا خودش بود:دیگه اهمیت نمیدم چیزی رو به یاد بیاری یا نه من یه زندگی جدید باهات میسازم
زمزمه ی آروم پسر کنار گوشش قلبش رو لرزوند
دست حلقه شده ی چان دور کمرش رو نوازش کرد
×منو بیرون نمیکنی تا دنبال کسی بگردی که همه چیو یادشه؟
_مهم چیزی نیست که توی حافظته، چیزی برام مهمه روحیه که یه زمانی زخم عمیق قلبمو ترمیم کرد و اون فرد تویی
صداش آروم آروم تحلیل رفت و دستش روی بدن بک سنگین تر شد
×چیزی شده؟
وقتی جوابی نگرفت سمتش برگشت با دیدن چشمای بسته ش لبخند زد
بنظر خسته میومد و حالا خوشحال بود که استراحت میکنه
آروم توی بغلش چرخید
نفس های گرم و عمیق چان به پوست صورتش میخورد و گرمش میکرد
چطور هرچیزی که به اون مربوط میشد رو برای اولین بار تجربه میکرد اما همیشه هم به راحتی باهاشون کنار میومد
انگار صدسال میشناختش و این باعث میشد کنارش معذب نباشه
چند روز اولی که اومده بود ازش میترسید اما هرلحظه ای که کنارش میگذروند بیشتر از قبل حس خوبی بهش میداد
تاحالا رابطه ای با کسی نداشت اما دلش میخواست با چانیول قرار بذاره همه روز رو همونطور توی آغوشش بمونه و تمام چیزهای جدید رو باهاش تجربه کنه هرچیزی که قبلا درباره ش محدود بود اما باید مادرش رو پیدا میکرد.
_________________________
با حس موجود غریبه ای توی قلمرو سمت در راه افتاد
روی پله ها رسید که در اصلی خونه باز شد
و صدای کفش دختر جوونی سکوت رو شکست
با دقت به اطراف نگاه میکرد و لبخند مرموزی روی لبهاش بود
سئونگ وون اخم غلیظی کرد قبل از برداشتن اولین قدم دختر سرش رو بالا آورد و به چشم هاش خیره شد
_گم شدی که از اینجا سر درآوردی؟
بی جواب لبخندش رو عمیق تر کرد
برق نگاهش زیادی آشنا بود
_تو کی هستی؟
+خیلی خوب منو میشناسی
_من حافظه ی قویی دارم دختر جون
+منم همینطور و حالا همه چیو به یاد آوردم و حالا قلمرو ام رو میخوام
سئونگ وون متعجب اخمی کرد:از چی حرف میزنی؟
+برو به همه بگو پیرمرد هکس بالاخره به قلمرواش برگشته

نظر یادتون نره♡

HEX & HEX2Where stories live. Discover now