S2 part3

245 98 25
                                    

ترسیده سمت صدا برگشت
با دیدن فاصله ی کم بینشون خودشو عقب کشید:شما کی هستید؟
کای قدمی جلو گذاشت اما با بیشتر شدن ترس نگاه بکهیون،متوقف شد:من کسیم که کارای آزادیتو انجام داد بیگناهیت ثابت شده دیگه نیازی به دادگاهی شدن نیست
+اما چطور ممکنه؟
_وقتی قدرت داشته باشی هیچی برات غیرممکن نیست
وقتی سکوت پسر رو دید ادامه داد:دنبالم بیا
بک پتو رو از روی خودش کنار زد و ایستاد:قراره کجا بریم؟
_به جایی که بهش تعلق داری
+چی؟
_دقیق تر بخوام بگم خونه ی واقعی تو که مدتی ازش دور بودی
+صبر کنید آقا من نمیتونم به اون خونه برگردم
چشماش برق زد:چیزی از اونجا یادت میاد؟
+معلومه که یادمه خونوادم فقط همین یه خونه رو داشتن من بیست سال اونجا زندگی کردم
_فقط یه خونه؟ اما توی زندگی قبلیت کل این دنیا توی مشتات بود
بک نگاه مشکوکی بهش انداخت:من نمیدونم از چی حرف میزنید، بهتره من همینجا ازتون جدا بشم ممنون که کمکم کردید
تعظیم نصفه نیمه ای کرد و خواست ازش دور شه که کای دستش رو گرفت:بهم اعتماد کن
+نمیشناسمتون و دلیلی برای اعتماد کردن نیست
_اگه میخواستم بهت آسیب بزنم تاحالا این کارو کرده بودم اما قصدم فقط کمک کردن بهته میتونم برای تو و مادرت یه زندگی خوب بسازم
بک مردد به چشم هاش خیره شد
کای دستش رو آروم نوازش کرد:من حتی از خودمم بیشتر دوستت دارم و اگه الان اینجام فقط بخاطر اینکه چیزایی که لایقشونی بهت برگردونم، از تو و مادرت دربرابر هر چیزی محافظت کنم
بک از صداقتی که توی صدای مرد بود جا خورد حس بدی بهش نداشت برخلاف نگاه های پدرش که باعث شده بود از همه ی مردا بترسه این چشم ها بهش آرامش میدادن به علاوه اون میتونست به مادرش هم کمک کنه:باورم میکنی؟
بک سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
کای لبخند کوچیکی زد و انگشت هاش رو روی موهای مشکی رنگش کشید
بکهیون حس میکرد قلبش میلرزه اما منشاء این لرزش رو پیدا نمیکرد
کمی بعد درحالی که سوار ماشین گرون قیمت مرد میشد به خودش برای تصمیم عجولانه ای که گرفته لعنت فرستاد
کای که از فشردن دست هاش بهم متوجه ی استرسش شد به حرف اومد:فکر میکردم بهم اعتماد کردی
سریع گفت:اعتماد کردم
_اما زبون بدنت یه چیز دیگه میگه
+متاسفم اینا غیر ارادی ان نمیتونم کنترلشون کنم
_متوجهم،حالا داری به چی فکر میکنی؟
بک اینبار جوابی نداد
_بهت گفتم من کسی نیستم که فقط چند ساعته میشناسیش منو تو بیشتر از چیزی که فکر میکنی باهم زندگی کردیم اما تو فراموش کردی وحالا قراره بهت کمک کنم برای بازگشت دوباره خاطراتت و اینکه در مورد گزینه ی دوم حق با توعه جایی بجز اینجا نداری که بری بعد از فوت پدرت خونه خودتون رو بجای قسط بانک دارن میفروشن و فکرشم نکن که اجازه بدم توی خیابون بمونی
بک متعجب به کای خیره موند: تو چطور فکر منو میخونی؟
_از قابلیت هایی که بخاطر زندگی طولانیم کنارت به دست آوردم  استفاده کردم
+میگی فراموش کردم خب از کی منو میشناسی؟
_از وقتی ۶ ساله ات بود
+چطور چیزی به یاد نمیارم
_چون یبار مردی
+چیییی؟
با فریادی که پسر زد صورتش جمع شد:راستش من اجازه ندارم زیاد درباره ی چیزی حرف بزنم به خونه که برسیم همسرم راهنماییت میکنه
بک تازه متوجه ی فضای اطرافش شده بود اونا از شهر فاصله ی زیادی گرفته بودن و حالا توی جنگل بودن
اون جنگل خیلی عجیب بود درخت های بلند،فضایی که حتی توی روز هم تاریک بود و چیزی که ترسناک ترش میکرد شایعاتی بود که درباره ش شنیده بود:جنگل جادوگر...
آروم اسمش رو به زبون آورد
کای سمتش برگشت:درسته همونجاییم
+برای رسیدن به خونه ت باید از اینجا بگذریم؟
_درحقیقت اینجا خونه ی توعه و اینکه قرار نیست از جایی بگذریم
ماشین رو متوقف کرد:رسیدیم
قبل از اینکه پیاده شه دستاش بین انگشتای بک فشرده شد:کجا میری؟ نمیخوای که بری توی این جنگل؟
_دقیقا دارم همین کارو میکنم
+دیوونه شدی مگه نشنیدی اینجا چه خبره؟
_نه
+اینجا پر از موجودات عجیب غریبه باید از اسمش اینو بفهمی
_خب راستش منم...
با یادآوری حرفی که سهون بهش زده بود حرفش رو عوض کرد:منم این چیزا رو شنیدم اما این شایعات رو خودمون درست کردیم که مزاحمی اینجا نیاد
+چرا نباید کسی اینجا بیاد؟
کای خنده ی کوتاهی کرد:مثل همیشه کنجکاوی این عادتت هنوز عوض نشده
از ماشین پیاده شد و در سمت بکهیون رو باز کرد:بیا بریم
به اطرافش نگاهی انداخت چیزی بجز درخت و سیاهی دیده نمیشد راه فراری نداشت
کای دستش رو پشت کمرش گذاشت:قرار نیست بهت آسیب بزنم گفتم که مراقبتم به چیزای منفی فکر نکن
کمی به جلو هولش داد و در ماشین رو بست:از اینجا به بعد مجبوریم پیاده بریم چون گل و گیاه های مورد علاقه ات با وجود ماشینا خراب میشن
+پس اینو میدونی که به گیاه ها علاقه دارم
_خیلی از چیزایی که دوستشون داشتی ممکنه تغییر پیدا کرده باشن اما خونه رو طوری نگه داشتم که وقتی برمیگردی فقط لبخند بزنی
بعد از ده دقیقه ای پیاده روی بکهیون با دیدن قصری که مقابلش بود ایستاد لبهاش ناخوداگاه از هم فاصله گرفتن و با تعجب به زیباترین ساختمونی که توی زندگیش دیده بود خیره شد
_ خوش اومدی
+این قصر، خونه ی شماست؟
_چند بار بهت گفتم اینجا خونه ی توعه بکهیون فقط فراموشش کردی
زیر لب زمزمه کرد:خونه ی من...
قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسه در اصلی رو باز کرد و به داخل هدایتش کرد
بک  نگاه خیره ش رو توی فضای مدرن خونه چرخوند از پسری که تقریبا همسن خودش به نظر میرسید و لبخند مهربونی روی لب هاش بود گذشت و در نهایت به مرد سیاهپوشی رسید که عجیب بهش زل زده بود
با ایستادنش قدمی عقب گذاشت
هنوز موقعیت رو درک نکرده بود که چان با سرعت عجیبی سمتش رفت و دست هاش رو دور تنش حلقه کرد
حتی نفس کشیدن رو فراموش کرد درد عمیقی توی قفسه ی سینه ش پیچید انگار که قلبش درحال شکافتن سینه ش بود و شعله ای اونو از درون به آتیش میکشید
با تمام توانی که داشت دستش رو بالا آورد و محکم توی سینه ی چان کوبید
با فاصله گرفتن دوباره شون پشت کای قایم شد:چیکار میکنید آقا؟
کای اخم غلیظی کرد:بهت گفتم نترسونش
چان به چشم ها و دست های لرزون بک نگاهی انداخت:این هکس نیست
زیر لب زمزمه کرد و سمت اتاقش راه افتاد مثل همیشه هیچ احساسی از اون بچه نگرفت دیگه تقریبا از اینکه بتونه دوباره اونو ببینه ناامید شده بود
_زیاد بهش اهمیت نده درگیری های ذهنی که داره باعث شده کمی عجیب بنظر برسه و بعضی کارها رو بدون فکر انجام بده
سهون با احتیاط یه قدم جلوتر گذاشت:سلام بکهیون
خیلی کم پیش میومد پدرش رو به اسم صدا بزنه
بکهیون دوباره پشت کای قایم شد انگار اون مردی که مدت کوتاهی میشناخت تنها پناهش بود
×نگران نباش من نمیخوام بهت آسیبی بزنم
_سهون همسر منه، میتونه کمکت کنه و هر سوالی داری میتونی ازش بپرسی من میرم به کارم برسم هر مشکلی که پیش اومد فقط کافیه صدام کنی سریع خودمو میرسونم
"با یه پسر ازدواج کرده" زیر لب گفت و بلند تر ادامه داد:من حتی اسمتم نمیدونم
_چون از دیدنت هیجانزده شدم فراموش کردم بهت بگم...  من کایم مطمئن باشم که دیگه نمیترسی؟؟
+نمیترسم
بعد از سری که برای سهون تکون داد دنبال چان به اتاقش رفت تقریبا داشت گند میزد به همه چی
+راستش همه چی خیلی سریع داره اتفاق میوفته میشه لطفا بهم توضیح بدی اینجا چخبره؟
×هنوز مطمئن نیستم که آمادگیشو داشته باشی
+حس میکنم هرچی زودتر واقعیت رو بفهمم برام بهتره تا اینکه اینطور گیج باشم
×درواقع همه چیز از یه نفرین شروع شد....
______________________________
در اتاق رو سریع باز کرد:چه غلطی کردی؟
_نتونستم خودمو کنترل کنم ببخشید
+منم نمیتونستم اما مجبوریم اگه ازمون بترسه خیلی سخت میشه اعتمادشو به دست بیاریم
_این پسری که با خودت آوردی بکهیون نیست
+چطور اینقدر مطمئنی؟
_اون از بکهیون بودن فقط صورت و اسمشو داره مگه نگاه و دستای لرزونش رو ندیدی؟؟ هکس هیچوقت اینقدر ترسو نبود
+باید بهش فرصت بدی اون فراموش کرده که کیه
_مطمئنم اینم مثل تمام کسایی که پیدا کردیم فقط یه اشتباهه
+اما من حس میکنم که اون خودشه
_دنیا براساس احساس تو پیش نمیره کای اگه هکس واقعی رو زودتر پیدا نکنیم اتفاقات خوبی نمیوفته
+و کی اینو گفته که براساس احساسات تو پیش میره؟
_کای چیزی توی وجود اون بچه هست که مطمئنم هیچوقت نمیتونه هکس باشه
+بیا اینبار شانسمون رو امتحان کنیم
چان روی تخت نشست و موهاش رو مشت کرد:نمیدونم دارم دیوونه میشم دلتنگشم
+همه دلتنگشیم حتی این درخت هایی که فکر میکنی احساس ندارن هم از وقتی اون رفته روحی ندارن بهم اعتماد کن هکس دوباره با نفس هاش به همه چی زندگی میبخشه
_بهش بگو زیاد دور من پیداش نشه
+از کی اینقدر خشن شدی؟ اون هنوزم صورت بکهیونو داره
_وقتی خودش نباشه نمیخوامش با دیدن اون چهره بیشتر اذیت میشم همین الانشم قلبم نصفه نیمه میتپه
_____________________________
تقریبا داستان اولیه زندگی هکس رو تعریف کرد نگاهش بین دهن نیمه باز و چشم های ترسیده ی بک در گردش بود:میدونم شوکه ش...
بین حرف سهون جیغ بلندی کشید:من الان یه خوناشامو بغل کردم؟
_از تمام حرفام همینو متوجه شدی؟ یا فقط به این بخش توجه کردی؟
+من آدمیم که در لحظه زندگی میکنم و چیزی که برام اهمیت داره اینکه همین الان بدنم بوی یه خوناشامو به خودش گرفته احتمالا ممکنه نفرین شده باشم؟یا کشته بشم؟؟
سهون تک خنده ای کرد:پس به این چیزا اعتقاد داری
بک سری تکون داد:وقتی کوچیک تر بودم یکیشونو دیدم اما کسی حرفمو باور نکرد خوشحالم که میبینم دوران کودکیم سالم بودم و اون چیزی که دیدم واقعیه
_بکهیونا میخوای چیکار کنی؟کمکمون میکنی؟
+حرفات برام عجیب بود اینکه یه جادوگر بزرگ بودم تو پسرمی و اون کسی که تا اینجا منو آورد پدرم و یه جنه و البته اون خوناشامی که منو بغل کرد معشوقه م بوده اینا عجیبن اما من باید زنده بمونم و مادرمو نجات بدم هیچ پناهی بجز اینجا ندارم خونواده پدرم اگه پیدام کنن منو میکشن اگه اینجا بمونم بجاش باید چیکار کنم؟ درواقع همه اینا رو بهم گفتی تا به چی برسی؟
_همه چیزی که بهت گفتم داستان زندگی پدرم بود یه جادوگر بزرگ، اما احتمال داره که تو اون باشی ازت میخوام کمکم کنی بفهمم که واقعا روح اون رو همراهت داری یا نه
+اسم پدرت چی بود؟
_بکهیون
+چی؟
_اسمش هم شبیه تو بود کی این اسم رو برات انتخاب کرد؟
+مادرم بکهیون رو برام انتخاب کرد چون اسم یه جادوگر بزرگ و زیبا بود فکرشم نمیکردم اون کسی که مادرم درباره ش بهم می گفت پدر تو باشه
_میشه بیشتر از خودت برام بگی؟
+رازی هست که از یه سنی به بعد مخفیش کردم شاید کمکت کنه
_چه رازی؟
+من با موهای سفید متولد شدم اما چون توی مدرسه برام قلدری میکردن مادرم موهامو رنگ میزد
سهون سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد حالا یه برگه برنده داشت
_باید کسی رو بهت نشون بدم شاید چیزی رو به یاد آوردی
+کس دیگه ای هم هست که ندیده باشم؟
_اون خودش نمیتونه حرکت کنه برای همین مجبوریم به دیدنش بریم
درحالی که لیوان آب رو برمیداشت زیر لب پرسید:اون کیه؟
_نیمه ی قلب هکس
بک با شنیدن این اسم دستاش شل شد و لیوان رو روی زمین انداخت
سهون اخم کوچیکی کرد:چیزی شده؟
_این اسم...
+فراموش کردم لقب پدرمو بهت بگم؟ راستش افراد زیادس اجازه نداشتن که اون رو بکهیون صدا کنن و همه اونو به هکس میشناختن
بک با شنیدن دوباره ی اون از بین لب های سهون دستش رو روی قلبش فشار داد
انگار چیزی در درونش با شنیدن اون کلمه میل به بیدار شدن داشت

نظر یادتون نره♡

HEX & HEX2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang