end

1.1K 250 145
                                    

با رسیدن به ورودی جنگل ترس عجیبی سراغشون اومد
سوهیوک که همه چیز رو از قبل امتحان کرده بود
نگاه پر از اعتماد به نفسش رو به اطرافیان داد و از مرز عبور کرد
کمی بعد سمت متعدهاش برگشت:بهتون که گفتم این جادو معجزه میکنه! وقتشه انتقام مرگ تک تک عزیزامون رو بگیریم
بعد از تموم شدن جمله ش فریادهایی از شادی و غرور شنیده شد
و با سرعت سمت مرکز جنگل راه افتادن
با نزدیک شدن به قصر متوجه ی هکس شدن که شنل سیاه رنگی پوشیده و کنار آتیش کوچیکی نشسته بود
سوهیوک پوزخند زد و قدمی جلو گذاشت:احساس غرور کورت کرده بود و حالا من اینجام که تو و احساست رو نابود کنم
وقتی جوابی نگرفت پوزخندش به اخم تبدیل شد:چرا جوابم رو نمیدی؟ چی شد؟ اون آدم پرحرف از ترس زبونش بند اومده؟سگا همیشه اولش واق واق میکنن و تهش با یه لگد ساکت میشن
وقتی بدن بکهیون شروع به لرزیدن کرد یه تای ابروش رو بالا داد:فکر کنم زیادی ترسیدی هکس!
کمی بعد با بلند شدن صدای قهقه ی جادوگر جا خورد
بکهیون دست هاش رو به زانوهاش تکیه داد و ایستاد:صحنه ای که رو به رومه زیادی مسخره است که بخوام بهش واکنشی نشون بدم
_ نباید الان به پام بیوفتی که نکشمت؟
بک کلاه شنل که بخشی از صورتش رو پوشونده بود رو عقب کشید:برای اینطور حرف زدن اونقدرها قوی نیستی
_فکر نمیکنی این لشکر از خوناشام های اصیل بتونن به راحتی شکستت بدن؟
+خوب بهم نگاه کن! کسی که دنیا نتونست از پا درش بیاره هیچکس نمیتونه زانوهاش رو خم کنه و من همیشه توی جنگی که این زندگی باهام راه انداخت پیروز بودم تو کسی نیستی که بتونی شکستم بدی
_من نه! اما اعتمادت بهم باعث شکستت میشه
بک تک خنده ای کرد:اعتماد؟ از چی حرف میزنی؟ من هیچوقت به حرومزاده ای مثل تو اعتماد نکردم
سوهیوک اخمی از روی تعجب کرد:اما تو معجونی بهم دادی که قدرتمو توی قلمروت حفظ کنم!
بک خنجر طلایی رنگش رو از کنار کمرش بیرون کشید و در حالی که به لبه ی تیزش خیره بود گفت:چطور فکر کردی انقدر احمقم؟
_اما میبینی که من هنوز یه خوناشامم
+درواقع همش بخاطر اینکه من میخوام که یه خوناشام باشی
_چی؟!
+اون معجون در حقیقت یه جادو برای حفظ قدرت نبود برای کنترل قدرت بود و وقتی که اون رو خوردی میتونم هر وقت که بخوام نیروهاتو کنترل کنم فرقی نمیکنه داخل این جنگل باشی یا اتاق مخفی قصرت
شوکه به هکس زل زده بود اون همه چیز رو اماده کرده بود چطور همچین چیزی ممکنه؟ اون جادوگرای پیر لعنتی هم همه چیز رو تایید کرده بودن
فریاد زد:نه!من نباید شکست بخورم
هکس بی توجه چاقو رو سر انگشتش کشید با پاره شدن پوست و بخشی از گوشتش خون از زخمش سرازیر شد:علاوه بر کنترل قدرت من حتی کنترل بدن هاتونم دارم
به چشم های گرسنه شون زل زد:امروز یه صحنه ی جنگ سرگرم کننده داریم
پوزخندش عمیق تر شد و کمی بعد صدای ناله هایی از درد توی جنگل پیچید:چطوره؟ اینکه دارید زیر قدرتم له میشید؟
میتونست خرد شدن استخوان هاشون رو حس کنه و این چیزی بود که بهش آرامش میداد
از درد روی زمین افتاده بودن و به خودشون میچیدن
قدم های کوتاهش رو سمت سوهیوک کشید یقه ش رو گرفت و روی سینه ش نشست:توعه حرومزاده به خودت جرعت دادی و وارد قلمرو کسی شدی که از مرگ حتمی نجاتت داد!  بهم گفتی سگ؟
مشت محکمی به صورتش کوبید و چونه ش رو گرفت به چشم های ترسیده ش زل زد:خوب بهم نگاه کن من شبیه یه سگ نیستم که تو یا هرکسی بتونه رامش کنه من یه گرگ وحشیم که توی هر شرایطی تیکه تیکه ات میکنه پس سعی نکن قلاده ای رو گردنم ببندی چون...
با ضربه محکمی که به صورتش خورد حرفش نصفه موند
با دیدن سئونگ هوا خون جمع شده توی دهنش رو بیرون انداخت:خیلی وقته ندیده بودمت آشغال
_آشغال؟
+بعضی ها مثل یه تیکه اشغال غیر قابل بازیافتن که باید دفن یا غرقشون کنی اگه اجازه بدی توی طبیعت بمونن فقط همه چی رو به گند میکشن و تو دقیقا یکی از اونایی
_شاید بهتر باشه بجای حرف زدن فقط یه زندگی آروم برای خودت بسازی
+بهم نگو چطور زندگی کنم وقتی که تک تک دردایی که من تجربه کردم رو حتی حس هم نکردی
گفت و انگشتش رو روی زخم گوشه لبش کشید:باید همون موقع که فرصتشو داشتم میکشتمت
_استایل جدیدت رو دوست دارم کی فکرشو میکنه این ظاهر یه قاتل باشه؟اما میدونی عوضی هرچقدرم که خودتو پشت چهره ات پنهون کنی و دستای کثیفتو بشوری بازم خون کسایی که کشتی روش باقی میمونه
+قبل اینکه از خون تو یه روکش جدید برای دستام درست کنم خفه شو
_کنجکاو نیستی بدونی چرا جادوی مسخره ات روی من کار نمیکنه؟
+چون تو یه دورگه احمقی و اون معجون فقط روی خوناشام ها اثر میکنه
_مثل همیشه هوشت قابل ستایشه
+حتی اگه یه انسان ساده باشی از پس من برنمیایی
_سالهای زیادی رو به امروز فکر کردم که مقابلت ایستادم و قراره نابودت کنم نفرت تو باعث پیشرفتم شد و حالا منی که خیلی قوی تر از قبله درست مقابلت ایستاده بدون هیچ احساسی، بهم بگو هکس...تو کی هستی؟
+کسی که میتونه به صورتت لبخند بزنه و خنجرشو بیشتر توی قلبت فروکنه
_اشتباه نکن باید بگی کسی که قراره برده ی سئونگ هوا بشه
+میبینم علاوه احساساتت مغزت هم از دست دادی این بخاطر دوستی با سوهیوک نیست؟
_فقط کافیه خفه شی و باهام مبارزه کنی و جالبه بدونی مثل خودت عاشق شمشیرم
+به اندازه کافی مشتاقش هستم
با پایان جمله ش شمشیر بسته شده به کمرش رو از غلاف کشید و ضربه ای به سلاح سئونگ هوا کوبید
نگاه عصبی به چشم های پر از تمسخر پسر انداخت
_فکر کنم یادت رفته کسی که بیشتر از هرکسی توی این دنیا بهش اعتماد داشتی توی جبهه ی کی میجنگه که اینطور با غرور به من زل زدی
هکس اخمی از روی کنجکاوی کرد و نگاهش رو بین جماعت چرخوند:منظورت چیه؟
_دوهوان، اون با ماست
+چه حرف مسخره ای اون برای یه ماموریت به آمریکا رفته
سئونگ هوا خنده ای کرد:میبینم استادت برای اینکه همه چیز رو فراموش کنی زیادی زحمت کشیده
با شل شدن دست هکس، عقب رفت و لگد محکمی به سینه ش کوبید
بکهیون گیج روی زمین افتاد با شنیدن فریاد دوهوان سمت صدا برگشت حق با اون آشغال بود کلاغش هنوز هم اونجا بود پس یعنی بهش خیانت کرده بود؟
اخم غلیظی روی پیشونیش نشست و دستش رو به زمین تیکه داد اما قبل از اینکه بتونه بدن خسته ش رو بلند کنه درد وحشتناکی توی قفسه سینه ش پیچید دردی شبیه به خیانت اونقدر وجودش رو پر کرده بود که راه نفسش رو بند میاورد همه چیز رو به یاد آورد و حالا مثل فرد زخمیی که چاقوی داغ توی بریدگی هاش میکشن زجر میکشید
لگد بعدی به کتفش خورد میتونست بلند شه اما انگار نمیخواست شاید مرگ بهترین گزینه بود اون کسی رو نداشت
_وقتی قلبم رو شکستی بهت گفتم که برمیگردم و یه روز نابودت میکنم اون روز تو فقط بهم خندیدی
+حالا هم قرار نیست با اشک هام خوشحالت کنم
سئونگ هوا پوزخند زد:حتی اگه مقاومت کنی و اشک نریزی بدنت نمیتونه دووم بیاره و مطمئن باش بجای اشک قراره خون گریه کنی
موهای سیاه رنگ هکس رو توی مشتش گرفت و سرش رو عقب کشید:میتونستی فقط مال من باشی و اینطور کل دنیا جلوی ما زانو میزدن
بکهیون دستشو به سینه ی پسر کوبید:تو هنوزم یه بچه ای
سئونگ هوا دندوناشو عصبی روی هم کشید:حتی الانم میخواستم از اینجا ببرمت و باهات زندگی کنم اما تو لیاقتش رو نداری
کلت مشکی رنگش رو از کمرش باز کرد و روی سر بک گرفت:بهت گفته بودم عاشق شمشیرم اما نگفته بودم قرار نیست با سلاح گرم کار کنم امیدوارم جهنم بهت خوش بگذره معشوقه ی من
انگشتش رو روی ماشه فشار داد اما قبل از اینکه تیر به هکس برخورد کنه دوهوان اون رو در آغوش کشید
کلاغ نگاه مهربونش رو به چهره ی اربابش داد
کای که تا اون لحظه به دستور هکس ساکت مونده بود سمت سئونگ هوا حمله ور شد و با نیرویی که انگار چند برابر شده بود اون رو بلند کرد و روی زمین کوبید
بک دست یخ زده ش رو روی صورت دوهوان کشید:چرا اینکارو کردی؟
×این قلب... هنوز هم برای تو میتپه
+اما تو...
×من فقط ازتون محافظت کردم قربان
+تو جادوی کنترل قدرت رو به خوردشون دادی؟
×هکس...من...
+لعنت به من که بعد از این همه سال نشناختمت دوهوانا متاسفم... لطفا طاقت بیار باشه؟ همه چیو درست میکنم
قبل از اینکه بلند شه دوهوان دستش رو کشید:نه... هیچی درست نمیشه من همین الانشم دارم میمیرم
+نه نمیذارم این اتفاق بیوفته
×تو نمیتونی سرنوشت رو عوض کنی
+من قوی ترین جادوگرم
خنده عصبی کرد و زیر لب ادامه داد:اگه اونو ازم بگیری دنیا و تک تک آدم هاتو به آتیش میکشم زمین لعنتیت رو به جهنم تبدیل میکنم
بدون اینکه حتی متوجه بشه قطره های اشکش روی گونه اش چکید
×لطفا! نمیخوام... اینا رو ببینم
دستش رو به لب های هکس رسوند و از کنار کشیدش:لبخندت آخرین هدیه ایه که میتونی بهم بدی
+نه تو قرار نیست دیگه...
×بهم گوش کن
+نه من هیچی نمیخوام بشنوم
×خنجرتو توی قلبم فرو کن
بکهیون خنده ای از روی ناباوری کرد:چی میگی؟ داری باهام شوخی میکنی نه؟
×فقط همینطوریه که بعد از مرگم میتونی قلبتو برگردونی طلسمو باطل کن
دستش رو روی زخم دوهوان فشار داد:داری هذیون میگی
×ممنون که بهم زندگی بخشیدی تمام مدتی که درخدمتت بودم برام لذت بخش بود میشه برای آخرین بار ببوسمت و تو بهم لبخند بزنی؟
+قول میدم اگه باهام بمونی هرکاری میکنم تو خوده منی من بدون تو زیادی تنها میشم خواهش میکنم ترکم نکن
×متاسفم ارباب
+من میتونم نجاتت بدم من...
×نمیخوام وقتی میمیرم قلبت نصفه بمونه این آخرین خواستمه میتونه پاداشی باشه برای خدمتم بهت؟
بغضش رو قورت داد:چطور میتونی باهام اینقدر بیرحم باشی؟
×وقتی بهم شک کردی بند بند وجودم تیر میکشید
+حالا فکر میکنی خودم چه حالی داشتم؟
دستش رو پشت گردن هکس گذاشت و اون رو پایین کشید:تو خدای منی و من عاشقانه میپرستمت
بکهیون فاصله کم بینشون پر کرد و لب هاشو روی لب های دوهوان کوبید
چاقوش رو بین انگشتاش چرخوند و جایی که حدس میزد قلبش باشه فرو کرد
بدن کلاغ عزیزش از شدت درد مچاله شد
قطره ی سمج اشک از گوشه چشمش پایین چکید
شاید اون بوسه ی شور از اشک غمگین ترین صحنه ی تاریخ رو به نمایش میذاشت
زمزمه ی کوتاهی از بین لبهای دوهوان شنیده شد:عاشقتم و متاسفم که تنهات گذاشتم
وقتی گرمای نفس های کلاغش رو حس نکرد
خودش رو عقب کشید
چشمای معصموش بسته شده بودن،برای همیشه...
حس میکرد نمیتونه نفس بکشه
فریاد بلندی از درد عمیق قلبش کشید و سر دوهوان رو به سینه اش فشرد
همه دارایی هکس ازش گرفته شد
اون روز بکهیون روح خودش رو کشت
+من چیکار کردم؟
بدن سرد کلاغ رو روی زمین گذاشت
نگاه وحشتزده و گیجش بین افراد اطرافش میچرخید:من چه غلطی کردم
لبخند عصبیش کم کم به قهقه تبدیل شد
شاید اون بلندترین و دردناک ترین قهقه ای بود که توی قلمرو هکس شنیده میشد
میخندید و اشک ناخوداگاه از گوشه چشمش پایین میریخت
شمشیرش از روی زمین برداشت:نباید باهام اینکارو میکردید حرومزاده ها
با پایین جمله ش خنده ش رو خورد
و سمتشون حمله ور شد
حتی نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره
تصویره تار مقابل چشم هاش هر لحظه سرخ تر از قبل میشد
طوری بهشون ضربه میزد که همون لحظه نمیرن‌میخواست درد بکشن تا از صدای ناله تک تکشون یه موسیقی لذت بخش بسازه
جلوی سئونگ هوای وحشتزده زانو زد و  بازوی راستش تو مشتش گرفت:با این دست کثیفت اسلحه رو گرفته بودی؟
قبل از اینکه حرفی بزنه خنجرش رو تا رسیدن به استخوان توی دستش فرو کرد
صدای فریاد پسر توی گوشش عصبی ترش کرد:اوه متاسفم!تو چپ دست بودی
خنجر رو در اورد و اینبار توی به بازوی چپش کوبید
فشار ضربه رو بیشتر کرد
صدای خرد شدن استخوانش رو شنید و باعث شد لبخند بزنه:حتی فکرشم نکن به این زودیا ولت کنم بری تو و پسرخاله عزیزت حالا حالا قراره زجر بکشید
ایستاد و به کای اشاره کرد:ببرشون توی زیرزمین
گفت و انگشت سرخ از خونش رو روی لبش کشید:مثل خوردن یه زهر که مرگ حتمی رو به همراه داره وقتی اولین انسان رو کشتم و تبدیل به یه قاتل شدم بیشتر و بیشتر به این کار ادامه دادم و حالا قراره یه جهنم کوچیک به پا کنم
با پایان جمله ش نگاهی به دوهوان انداخت:کلاغ کوچولوی من
ناخوداگاه به زبون اورد بوسه ای به پیشونی سردش زد
زانوهاش از شدت غم میلرزید
قطره اشکی توی چشماش به رقص دراومد
نگاه بی حسش رو به جنازه های روی زمین داد
دست هاش از خشم مشت شد
و کمی بعد شعله های آتیشی که هر لحظه بزرگتر میشد
اونجا رو هر لحظه ترسناک تر میکرد
_همه چیز اینجا تموم نمیشه... من تک تک کسایی که بهتون مربوط میشن رو نابود میکنم و مطمئن باشید هیچ رحمی درکار نیست چون طبیعت هیچوقت من رو  با این کلمه آشنا نکرد
__________________________
(سه ماه بعد)
به سینه ی چانیول تکیه داد و از پنجره ی بزرگ اتاقش به جنگل زل زد هنوز آثار حمله خوناشام ها به وضوح مشخص بود
_دلت براش تنگ شده؟
+اینطور نیست که دلم تنگ شده باشه فقط منتظرم در این اتاقو بزنه و ازم اجازه ورود بگیره
_متاسفم
+تو مقصر نیستی که بابتش عذرخواهی میکنی کسی که باعث این اتفاق شده توی همین خونه کشته شد
_تو بخشی از وجودت رو بخاطر اون از دست دادی پس درکت میکنم
+عجیبه
_چی؟
+اینقدر دوستم داری؟با وجود اینکه میدونی به بدترین شکل ممکن برادرتو کشتم بازم کنارمی
_من و اون هیچوقت نتونستیم باهم کنار بیاییم
+فکر نمیکنم این تنها دلیلش باشه
_با وجود جنایت هایی که انجام داد مرگ براش بهترین گزینه بود
+تو هم یه زمانی میخواستی منو بکشی
_اما هیچوقت نمیتونستم عملیش کنم من قاتل متولد نشدم
+اشتباه نکن هیچکس قاتل متولد نمیشه اما زندگی میتونه اونو به یه قاتل تبدیل کنه
چان بوسه ی کوتاهی به لب هاش زد:هرچی که باشی هرچقدر هم ترسناک به نظر برسی من عاشقتم چون تو فرشته ی کوچولوی منی
+من فرشته نیستم حقیقتا جادوگرها سکسی ترن
_البته اما نه همشون
بکهیون به چشم های شیطون خوناشام خیره شد:چشمات زیادی برق میزنن برای منی که عاشق تاریکی ام عجیبه که بخوام هر روز ببینمشون؟
_حتی اگه عجیب باشه اونا متعلق به تو ان پس میتونی هرروز داشته باشیشون
+درسته اما اگه یه روز مال من نباشن برای همیشه میبندمشون
چانیول خنده ای کرد و هکس رو بیشتر به خودش چسبوند:من تا ابد محکومم به عاشقت بودن
با یاداوری چیزی به کتاب روی میز اشاره کرد:اون رمان رو تازه پیدا کردم شنیدم موضوعش جالبه میخوای بخونیمش؟
+من از رمان خوندن متنفرم
_چرا؟ شنیدم که پایان خوشی داره
+داستان هایی با پایان خوش وجود ندارن
فقط نویسنده جایی تمومش میکنه که لبخند رو به لب خواننده ها بیاره اما این موضوع یه بعد تاریک هم داره اینکه اون داستان توی دنیای خودش ادامه پیدا میکنه و یه روز تمام شخصیت هاش میمیرن شاید نویسنده دیگه ازشون ننویسه اما باز هم تصور مرگشون دردناکه برای منی که به دنیای داستان ها اعتقاد دارم این موضوع زیادی غم انگیزه پس سعی میکنم داستانی رو نخونم
فشاری به دست های خوناشام وارد کرد:باید برم یه سری کار دارم که انجام بدم
_منتظرت میمونم
+امروز باید به بچه های بهشت سر بزنیم
_درسته پس من میرم و خریدا رو انجام میدم
هکس سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و از اتاق بیرون رفت
صدای قدم های محکم توی سالن میپیچید
ترسناک گنگ و مبهم، با شکوه ترین موسیقی پخش شده توی قصرش بود که نشون میداد با وجود تمام سختی ها هنوز هم زنده است
به در بسته ی اتاق پسرش خیره شد حالش رو به بهبودی بود و کای حتی یه لحظه هم ترکش نمیکرد
نقشه ای که کشیده بود جواب داد
هکس میخواست اونا رو از هم دور کنه تا قدر هم رو بیشتر بدونن
وقتی برای رسیدن به یه عشق بیشتر میجنگی برای موندن اون فرد کنار خودت حریص تر میشی
چیزی که سخت به دست بیاد سخت تر از دست میره
با رسیدن به جلوی در مشکی رنگ پوزخند کوچیکی روی لبش نشست و دستگیره طلایی رنگ رو توی مشتش چرخوند:بازی تازه شروع شده...
_____________پایان_____________
من نقطه ی سیاه این صفحه ی سفیدم شاید هم نقطه ای سفید در سیاهی ها
اما هرچه که هست تفاوتی آشکار میان من و تو موج میزند و من عاشقانه میپرستم این تفاوت را
گاهی نفس هایی حق در نطفه خفه میشوند و صدای فریاد گوش خراش ناحقی پشت بلندگو های شهر میپیچد
آن زمان که بر طبل نا عدالتی میکوبند و چشمان خیره و اشک آلود یک انسان را نادیده میگیرند یک شیطان متولد خواهد شد
من کابوس هرشبت هستم تنفری که قلبت را تاریک میکند خنجری که سینه ات را می شکافد و لبخندی که تو را میکشد.
"من یک شیطانم"
8/Aug/2020
20:20 p.m

HEX & HEX2Where stories live. Discover now