part22

773 208 37
                                    

هیچوقت فکرشم نمیکرد یه روز هکس رو با اون استایل ببینه
موهای کوتاه و سیاه رنگش اولین چیزی بود که متوجهش شد صورتش معصوم تر از هروقتی بود و مطمئنا اگه نمیشناختش میتونست بگه یه آدم دیگه است
_چطوره؟ خوشت میاد؟
+باورم نمیشه! تو واقعا بکهیونی
بک دستشو توی جیبش گذاشت و از کنارش گذشت:بهت گفتم اجازه نداری این اسمو به زبون بیاری
+چطور یه شبه این همه تغییر کردی
_رفتم آرایشگاه
+اما خیلی یهویی تصمیم گرفتی
_این یه تصمیم ساده برای تغییر ظاهرم بود توی زندگی من خیلی چیزها یهویی اتفاق افتادن که مهم تر بودن مثلا من وقتی شیش سالم بود خیلی یهویی وسایل هامو جمع کردم و اومدم توی جنگل و با یه جن همخونه شدم
+خلاصه بگم تو خیلی جذاب شدی
_خلاصه بگم!هیچ زمانی رو به یاد نمیارم که جذاب نبوده باشم
قبل اینکه فرصت حرف زدن بیشتری بهش بده سریع ادامه داد:امروز صبحونه مفصلی نداریم فقط یه شکلات از روی میز بردار و دنبالم بیا
پشت سرش شروع به حرکت کرد:کجا قراره بریم؟
_میخوام یکی از کار های مورد علاقم رو بهت نشون بدم
+بازم میخواییم به یتیم خونه بریم؟
_نه
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:بهتر نیست یه روز دیگه بریم؟
_چرا؟
+بارون میاد
_دقیقا چون بارون میاد میخوام اینکار رو انجام بدم چون توی روزهای آفتابی ممکن نیست اتفاق بیوفته
کوله سیاه رنگی که روی زمین بود رو برداشت و سمت چان انداخت:اینو بپوش
تقریبا نیم ساعتی بود که زیر بارون شدید توی جنگل قدم میزدن
چانیول ضربه آرومی به شونه هکس زد:میشه بهم بگی قراره چیکار کنیم؟
_منظورت چیه؟
+نیم ساعته سکوت کردی و فقط ازم خواستی دنبالت بیام
_ما اون کار رو انجام میدیم لازم به گفتنش نیست
+چه کاری؟
_قدم زدن زیر بارون
چان جا خورد:متوجه شدم!
بکهیون لبخند کوچیکی زد و به غار بزرگی اشاره کرد:امشب اونجا میخوابیم
چانیول سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد دوست نداشت شب توی غار بمونن اما اگه این چیزی بود که بکهیون میخواست پس حتما انجامش میداد
______________________
سئونگ هوا نگاهش رو از میز صبحونه به یونهی داد که سکوت کرده بود
کبودی نسبتا درشتی که روی صورتش بود و سعی کرده بود با موهاش بپوشونه از چشم های تیزبین خواهر زاده اش دور نموند
چنگالش رو توی ظرف پرت کرد:وقتی اجازه دادیم خاله ام با خونواده ای مثل شما وصلت کنه قرار نبود همچین چیزی روی صورتش باشه
سوهیوک ابرویی بالا انداخت:این فقط یه اتفاق بود لازم نیست بخاطرش وسواس به خرج بدی
قبل از اینکه سوهیوک متوجه بشه موهاش توسط پسر مشت شد و صورتش سمت میز هول داده شد
اما قبل از اینکه برخوردی اتفاق بیوفته سئونگ هوا نگهش داشت:میخوای جای یه اتفاقم روی صورت خودت باشه؟ پس بهتره مراقب کسی که برام عزیزه باشی
موهاش رو رها کرد:تصمیمتو گرفتی؟
سوهیوک عصبی نفسش رو بیرون داد:هکس رو بهت میدم
سئونگ هوا پوزخندی زد:فردا جنگ شروع میشه
______________________
بالاخره به جایی که میخواستن رسیدن
چان کوله اش رو روی زمین انداخت و دراز کشید:نمیتونم پاهام رو حس کنم
_معمولا شب ها رو اینجا میگذرونم
+با کی؟
_تو اولین کسی هستی که بهش اجازه دادم وارد این کوه بشه اما میبینم که خیلی خسته ای حتی متوجه چیزی که میخواستم بهت نشون بدم نشدی
+منظورت چیه؟
بک با سر به ورودی غار اشاره کرد
و چانیول تازه متوجه ی گل های سفید رنگی شد که به زیبایی میدرخشیدن:خدای من! این گل ها جادویی ان؟
_این گل کادوپوله به معنی ملکه ی شب اما توی ژاپن به زیبایی ماه هم مشهوره
این گل زیادی شبیه منه! اونا توی سیاهی شب درست مثل یه ستاره برق میزنن
هیچکس حتی قدرتمند ترین افراد هم نمیتونن اونا رو بخرن چون اگه چیده بشن فقط چند ساعت دووم میارن
اما چیزی که منو بیشتر جذب این گل کرد عمر کوتاهش بود اون نیمه های شب جوانه میزنه، تمام زندگیش رو توی تاریکی سپری میکنه و قبل از طلوع خورشید درست قبل از اینکه اولین تابش نور بهش برسه از بین میره
درست مثل من! شاید فکر کنی عمر طولانی داشتم اما از تمام این سال ها فقط درد و رنج رو به یاد میارم لحظه لحظه زندگیم تاریک و غم انگیز بوده و هر روزی که بدون لبخند بگذره جز عمر حساب نمیشه
شاید درد کشیدن سرنوشتم باشه اما باید قبولش کنم تلاش برام هیچ مفهومی نداره درست مثل گل کادوپول منتظر اولین تابش نور توی زندگیم هستم تا برای همیشه چشم هام رو ببندم و فکر میکنم که تو اون نور باشی
+اگه من چیزیم که باعث از بین رفتنت میشم خواهش میکنم قبل از اینکه این اتفاق بیوفته نابودم کن
بک ناخوداگاه دستی به موهای چان کشید:حتی اگه باعث مرگم بشی خوشحالم چون تو لیاقتش رو داری
+نه بکهیون! من لیاقتم زندگی کردن با توعه این عشقی که توی وجودمه مرگت رو نمیخواد.
میخوام تمام روز توی یتیم خونه باشیم و هر شب رو اینجا بگذرونیم میخوام تو اولین گل کادوپول باشی که حتی توی روشنایی روز هم میدرخشه به همه دنیا نشون میدم به دست آوردن چیزی که دست نیافتنیه چقدر ارزشمنده
بک دستش رو روی گونه چان کشید و کمی به جلو خم شد و بوسه ی کوتاهیی به گوشه لب هاش زد:من از تمام دارایی های زندگیم فقط تو رو میخوام یادت نره تو تا ابد مال منی و اگه غیر این باشه قطعا زنده نیستی
+این زیادی ترسناکه که میدونم واقعا این حرفا رو بهم میزنی اما من عاشق همین ترسم نسبت به تو ام
چان دستی به موهاش کشید:کی فکرشو میکرد یه روز بتونم عاشقت بشم
_من
+واقعا؟ میدونستی که قراره عاشقت بشم؟
_کسی رو نمیشناسم که عاشقم نباشه
با پایان جمله اش خنده کوتاهی کرد که متوجه نگاه خیره چان شد:چیزی شده؟ چرا....
هنوز جمله اش تموم نشده بود که چانیول فاصله کوتاه بینشون رو پر کرد و لب های بک رو توی دهنش کشید:حس میکنم خنده ت حتی از طلسم شمع هم قوی تره!
_هیچ طلسمی در کار نیست
+پس چطور هر بار که خنده مهمون این لب ها میشه من دیوونه میشم؟
_من زیادی خستم خوناشام، بهتر نیست بخوابیم؟
+این همه راه اومدیم اینجا که بخوابیم؟
_حتی خواب هم اینجا لذت بخشه من چون تنهایی میومدم هیچ ایده ی دیگه ای برای وقت گذروندن باهات ندارم
+میخوای بازی کنیم؟
_چه بازیی؟
+هرچی که تو رو خوشحال میکنه
بک بعد از کمی فکر کردن از جاش بلند شد:این یکم از قدرت هام رو لازم داره اما قشنگه
+نمیخوام آسیب ببینی
_بخاطر همچین چیزی حالم بد نمیشه نگران نباش حتی اگرم حالم بد بشه تو اینجایی که مراقبم باشی
+قبل اینکه کاری انجام بدی میتونم یه سوال بپرسم؟
_البته
+اگه یه روز بمیری چه اتفاقی میوفته؟
_تمام چیزی که به من مربوط میشه از بین میره! این جنگل، قصرم، هرجادویی که انجام دادم و حتی خاطراتم که توی ذهن عزیزام هست میبینی؟ سرنوشتی که خدا برام نوشته همینقدر حال بهم زنه
+چرا از خدایی که تو رو ساخته، اینقدر متنفری؟
_مقصر تمام دردهایی که کشیدم، خدایی بود که به درد مفهوم داد
لبخند کوچیکی زد:بیا به چیزی فکر نکنیم میخوام برات یه جشن نوری راه بندازم. به سقف نگاه کن!
کمی بعد غار تاریک پر از نور شده بود
+این شبیه شفق قطبیه چطور میتونی این کارو انجام بدی؟
_این یه جادوی کوچیکه چیز های زیباتری هم هست که بهت...
با حس درد وحشتناکی توی قفسه سینه اش حرفش رو خورد
قبل از اینکه توانایی انجام کاری رو داشته باشه بدنش بی حس شد
و از چهره ی چانیول وحشتزده فقط یه صفحه سیاه باقی موند
چان کنارش زانو زدو بدن بی جونش رو به سینه اش چسبوند
حتی متوجه نفس نکشیدن بک نشد چیزی که میترسوندش این بود" اون داشت تبدیل به یه خوناشام میشد"
و به این فکر میکرد که جادوی هکس داره از بین میره
________________________
_فردا میخوای این جنگ رو شروع کنی هنوز هم به دوهوان اعتماد داری؟
قبل از اینکه دوهوان چیزی بگه سئونگ هوا خنده ای کرد
سوهیوک نگاه متعجبش رو بهش داد:چیزی شده؟
+نه فقط... اینکه نامجو از اعتماد کردن به کسی حرف میزنه زیادی مسخره است
_مثل اینکه نمیخوای احترامات رو حفظ کنی
+قبلا بهت گفتم تو کسی نیستی که بخوام بهش احترام بذارم
×منظورت از اینکه قابل اعتماد نیست چیه؟
دوهوان یه قدم جلو اومد:کسی که ووبین رو کشته بود مادربزرگتون بود
×این چه حرف مسخره ایه که میزنی؟ اون یکی از قوی ترین متحد هامون بود چرا باید مادربزرگم اونو بکشه؟
*چون بهش بی احترامی کرده بود
و این جمله شروع دوباره ای برای خنده های سئونگ هوا بود:یعنی ممکنه منم بکشه بخاطر بی احترامی کردنم؟
×دوهوان! بهتره تمومش کنی چون حرفات زیادی مسخره است و این عصبیم میکنه
*من فقط حقیقت رو گفتم نباید نامجو از نقشه چیزی بدونه چون...
با ضربه ای که سوهیوک به سینه اش کوبید ساکت شد
×یبار بهت گفتم دهنت رو ببند چیزی که من دیدم از از مادر بزرگم برنمیاد
+پس اونو خوب نشناختی
×بهتره هر دوتون این بازی مسخره ای که شروع کردید رو تموم کنید اگه نامجو هیچی بهتون نمیگه دلیل نمیشه منم سکوت کنم
پیرزن پوزخندی به چهره متعجب پسرها زد:شما دارین سعی میکنید رابطه منو سوهیوک رو بهم بزنید؟ اونم با مشت دروغ؟ یه نگاه به خودتون بندازید یه کلاغ که تا همین دیروز هکس رو ارباب صدا میزد و پسری که عشقش نسبت به هکس به گوش همه  رسیده شما هیچوقت طرف سوهیوک نبو...
با پخش شدن صدایی توی اتاق حرفش رو خورد
"باهام صادق باش! حالا که منو تو تنهاییم و منم از سوهیوک ناامید شدم بگو واقعا طرف کی هستی؟"

HEX & HEX2Onde histórias criam vida. Descubra agora