part5

800 233 13
                                    

با ورود به اتاق کنار در ایستاد
بکهیون از میز کارش جعبه ی سیاه رنگی رو بیرون کشید و سمت دوهوان گرفت:فردا این رو بده به اون جادوگر پیر و البته یه خبر هم از جونگمین بهم بده
با پایان جمله ش روی تخت نشست و منتظر به کلاغش خیره شد وقتی عکس العملی ندید پرسید:چرا هنوز اینجایی؟
دوهوان متوجه شد منظورش از کار واقعا کار بوده اما استفاده از اون لحن مناسب بود؟ هرچند هکس همیشه رفتار عجیبی داشت اما هیچوقت اذیتش نکرده بود:متاسفم، شبتون بخیر قربان
_صبر کن! نکنه واقعا بهش فکر میکنی؟ اگه دوست داری امتحانش کنی فقط کافیه ازم بخوای میدونی که من به عنوان یه جادوگر زیادی به کلاغم احترام میذارم
درست حدس زده بود هکس میخواست باهاش بازی کنه شاید کلاغ ها عاشق حل معما باشن اما بازی کردن و زیاد دوست ندارن پس دوهوان سعی کرد همینجا متوقفش کنه:اگه اجازه بدید به اتاقم برمیگردم
بکهیون مردد به چشم هاش زل زد مثل همیشه هیچ حسی رو منتقل نمیکردن لبخند مصنوعی زد:البته میتونی بری فردا کلی کار داری پس خوب استراحت کن
________________________
روی صندلی نشست و متعجب به اطرافش نگاه کرد
_بقیه کجان؟
خدمتکار از چیدن میز دست کشید:مدت هاست که باهم غذا نمیخورن
_چرا؟اتفاقی افتاده
+راستش...
با ورود هکس به سالن ساکت شد
بک با اشاره صندلی کنار سهون رو عقب کشید:رابطه ت با خدمتکارا خوب شده سهونی؟
_حتی دلمم براشون تنگ شده بود
سهون گفت و نگاهی به ورودی انداخت:عجیبه!
بک لقمه ش رو قورت داد:چی؟
_دوهوان همیشه کنارته اما الان...
×فرستادمش دنبال جونگمین
_بهش اجازه میدی از جنگل بیرون بره؟!
×تو این مدت که نبودی خیلی چیزا تغییر کرده
با شنیدن صدای قدم هایی مکالمشون قطع شد کمی بعد صدای شاد سوهیوک باعث شد سهون از جاش بلند شه:ببین کی اینجاست!!!
بعد از بغل کردن هم سوهیوک میز رو دور زد و رو به روی هکس نشست
_خیلی وقته ندیدمت هیونگ نمیدونستم از امریکا برگشتی!
+خیلی وقت نیست که برگشتم
_منم دیروز رسیدم کره
×اینجا چیکار میکنی؟
سوهیوک متعجب به هکس نگاه کرد: من میخواستم ببینمت بخاطر همینکه اومدم
×مراقب رفتارت باش تا قبل از اینکه اون عجوزه دوباره مجبورت کنه بری امریکا
و زیر لب ادامه داد:من به قلبت احتیاج دارم
سهون نگاهی به موهای سوهیوک انداخت که کمی سفید شده بود:اونقدر اینجا وقت گذروندی که پیر شدی
بکهیون توجهش رو بهشون داد حق با اون بود وقتی سوهیوک وارد جنگل میشد قدرت هاش رو از دست میداد و جاودانگیش هم از بین میرفت
با یاداوری چیزی رو به سهون گفت:دیشب اون چیزی که ازت خواستم رو بهم ندادی
_دیشب بخاطر خستگی فراموش کردم امروز که از خواب بیدار شدم دنبالش گشتم اما پیداش نکردم
×اخرین بار چمدونت کی ازت جدا شد؟
_من توی فرودگاه رفتم دستشویی اما جونگمین اونجا بود
بکهیون چشماش رو روی هم فشار داد حدس میزد جونگمین داره یه کارایی میکنه اما این زیادی براش دردناک بود هکس بهش ایمان داشت با اینکه اون یه انسان بود بهش اعتماد کرد
سریع صندلیش رو عقب داد و باعث شد صدای گوشخراشی توی فضا بپیچه
با قدم هایی که از حرص تقریبا روی زمین میکوبید به اتاقش رفت
سوهیوک متعجب پرسید:اتفاقی افتاده؟
_نمیدونم اما انگار ازم عصبانیه که اون وسایل رو گم کردم
+چه وسایلی؟
_نمیتونم چیزی به کسی بگم
سوهیوک شونه ی سهون رو بین انگشتاش فشرد:میرم باهاش حرف بزنم صبحونه ت رو بخور
_______________________
_میتونم بیام داخل؟
چرخی به چشماش داد اصلا حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشت اما کم پیش میومد سوهیوک  بخواد به اتاقش بیاد:بیا
وارد اتاق شد و به در بسته شده تکیه داد:موضوعی هست که میخوام بهت بگم
+بگو میشنوم
_ازت یه درخواست دارم اما نمیخوام بد برداشت کنی
هکس اخمی کرد و با کنجکاوی انگشتاش رو بهم گره زد:چه درخواستی؟
_همونطور که سهون گفت من وقت زیادی رو اینجا کنارتم و به ازای این روزها پیر میشم میشه اجازه بدی من هم مثل بقیه از نیروهام استفاده کنم؟
بک از جاش بلند شد و با قدم های بلند و اهسته ای فاصله ی بینشون رو طی کرد:راستش رو بخوای تو خیلی برام ارزشمندی
سوهیوک لبخندی زد که با شنیدن قسمت دوم حرفاش کاملا از بین رفت
بکهیون لبهاش رو به گوش پسر چسبوند و اروم زمزمه کرد:اما به خوناشام ها و انسان ها اعتمادی ندارم
سرش رو عقب کشید و ادامه داد:و از اونجاییم که تو جزو دسته ی اولی نمیتونم اجازه بدم هیچ نیرویی کنار من داشته باشی
سوهیوک برای اولین بار حس کرد چیزی توی وجودش شکسته شد واقعا بعد از تمام این اتفاق ها باز هم هکس بهش بی اعتماد بود؟ ناخوداگاه چیزی رو به زبون اورد که بعده ها خیلی ازش پشیمون شد:مثل اینکه برادرم درست میگفت تو من رو دوست خودت نمیدونی حتی کوچیک ترین چیزها رو ازم مخفی میکنی و بهم اعتماد نداری
بکهیون بی توجه به حرف هاش چشم هاش برق زد:برادرت؟
سوهیوک ترسیده از اشتباهی که انجام داد سریع گفت:نه اون... میدونی منظورم...
هکس باز هم سعی کرد به بازیگریش پناه ببره:باورم نمیشه! تو بهم گفتی فقط یه خواهر داری که حتی نمیشناسیش و مادر بزرگت اون رو مخفی کرده حالا بهم میگی یه برادر داری حتی درمورد من باهاش حرف میزنی؟
_من متاسفم هکس... نمیخواستم... باور کن من....
+از اینجا گمشو برو بیرون من به ادمای دروغگویی مثل تو نیازی ندارم
سوهیوک با دیدن اشکی که توی چشمای بک میدرخشید شوکه شد:باور کن من...
وقتی اتیشی کف دست های هکس شکل گرفت حرفش رو خورد "متاسفم" زیر لبی گفت و از اتاق بیرون رفت
با خروج سوهیوک اتیش رو بین مشتاش خاموش کرد و با انگشت اشاره گوشه چشماش رو پاک کرد:زیاده روی نکردم؟
قهقه ی سرخوشی زد که کم کم به لبخند ترسناکی تبدیل شد:منتظر بازی جدیدم باش دنیا
هنوز روی صندلیش ننشسته بود که در به سرعت باز شد عصبی فریاد زد:میشه اتاق منو با سالن اصلی اشتباه نگیرید و بذارید استراحت کنم؟؟
با دیدن کای که وحشتزده وسط اتاق ایستاده ادامه داد:فقط کارتو بگو و زودتر برو
_راستش دوهوان یه سری عکس فرستاده گفت بهت بگم جونگمین با کسی مخفیانه دیدار داشته و سعی کرده اطلاعاتی در موردت بهش بده که دوهوان میگیرتش الانم داره میارتش اینجا
هکس نفسش رو با حرص بیرون داد:عکسا رو ببینم
آیپد رو از کای گرفت و عکس ها رو چک کرد با دیدن اخرین عکس و لبخندی که روی لب های جونگمین خودنمایی میکرد آیپد رو زمین کوبید احساس میکرد قلبش بخاطر این خیانت درحال سوختنه:میکشمش...
_________________________
پشت میز نشسته بود و شراب محبوبش رو مینوشید اینطوری اروم تر میشد و بهتر فکر میکرد
هیچکس جرعت حرف زدن نداشت آتیشی که توی چشمای هکس بود میتونست هرکسی رو بسوزونه
با ورود دوهوان و جونگمین به سالن زیر چشمی نگاهی بهشون انداخت
جونگمین ترسیده بود اما وقتی دستها و دهنش باز شد برگشت و سیلی محکمی به صورت دوهوان زد: میدونی من کیم و باهام اینطوری رفتار میکنی کلاغ احمق؟ تو کی هستی؟ یه حیوون بی ارزش! چطور جرعت کردی بهم دست بزنی؟
بک نفسش رو با حرص بیرون داد و دندون هاش رو روی هم فشرد:بشین
همه متعجب به هکس خیره شدن مدام یه سوال توی ذهنشون میچرخید"اون اروم شده؟"
جونگمین با پاهای لرزون جلو رفت، صندلی سمت چپ هکس رو عقب کشید و نشست:من کار اشتباهی نکردم قربان
بک لبخند زد:من اشتباه کردم
_چ...چی؟!
+اشتباه کردم که به حرومزاده ای مثل تو اعتماد کردم
_نه باور کنید من کاری نکردم
بک نفس عمیقی کشید:الماسا کجان؟
_الماس؟ کدوم الماس؟نمیدونم از چی حرف میزنید!
درحالی که دندون هاش رو از خشم روی هم فشار میداد غرید:همونایی که از چمدون سهون برداشتی وقتی دارم با حرف زدن یه موضوعی رو حل میکنم اجازه نده کار به جایی برسه که هیچکس نتونه جلوم رو بگیره
_قربان باور کنید...
بک چاقوی طلایی رنگش رو از جیبش بیرون کشید و روی شاهرگ جونگمین گذاشت:من هرچیزی که از بین لب های تو بیرون بیاد رو باور نمیکنم حرومزاده
جونگمین وحشتزده سعی کرد خودش رو عقب بکشه که دست کای بین موهاش پیچید و سرش رو ثابت نگه داشت
بک سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه:اگه نگی برای کی کار میکنی و الماسام الان کجان میکشمت نه تنها تو بلکه تمام کسایی که بهت مربوط میشن طوری که کسی رو نداشته باشی بخاطر مرگت اشک بریزه سه ثانیه وقت داری
و درحالی که به چشمهای ترسیده پسر زل زده بود شروع به شمارش کرد:یک... دو...(چاقو رو کمی فشار داد)س...
جونگمین تقریبا فریاد زد:کیم نامجو
بک چاقو رو عقب برد و به صندلیش تکیه داد دست هاش رو به حالت هفت رو به دوهوان گرفت و مثل همیشه سیگار برگی بین انگشتاش نشست
کمی بعد دوهوان خم شد و با فندک نقره ای رنگش سیگار بین لبهای هکس رو روشن کرد
بکهیون نگاهی به صورتش انداخت که کمی سرخ شده بود سعی کردم ارامشش رو حفظ کنه:پس تمام این مدت که بهم لبخند میزدی پشت سرم بهم میخندیدی که چقدر احمقم؟
جونگمین سری به نشونه ی منفی تکون داد:نمیخواستم اینطوری بشه
+ولی حالا اینطوری شده...چطور میخوای تاوانش رو پس بدی میدونی برای یکی از جادوهام چقدر به اون الماس احتیاج داشتم؟
_نمیدونم اما اون الماس رو پس میگیرم قول میدم هیچ اشتباهی ازم سر نزنه قول میدم دیگه خطایی نکنم منو ببخش هکس
بکهیون که صبرش تموم شده بود سیگارش رو روی زمین پرت کرد و یه دسته پول از جیبش در اورد و روی میز گذاشت:برش دار این پول پاداش خدمت خالصانه ات توی این مدته
جونگمین قبل از اینکه پول رو برداره هکس چاقو رو توی دستش فرو کرد و باعث شد دستش به میز بچسبه
بکهیون خودش رو جلو کشید:هیچکس حق نداره بهم خیانت کنه اما مهم تر از اون اینکه هیچکس حق نداره به کسایی که مال منن اسیب بزنه
قبل از اینکه منتظر عکس العملی از جونگمین باشه چاقو رو از دستش بیرون کشید و اینبار توی گلوش فرو کرد
چشماش رو بخاطر خون پاشیده شده توی صورتش بست
و انگشت خونی شده ش رو به لبش کشید وقتی جسم بی جون جونگمین روی میز افتاد
از جاش بلند شد و رو به کای گفت:با همین پول خاکش کنید بهرحال پاداشیه که حتما باید بهش میرسید
به دوهوان نگاهی انداخت:دنبالم بیا
و سمت خروجی حرکت کرد
+کجا میریم؟
_خونه ی کیم نامجو

HEX & HEX2Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin