part6

796 227 12
                                    

هنوز اولین لقمه از شامش رو نخورده بود که در اصلی خونه وحشیانه باز شد و خدمتکار ارشدش درحالی که رنگ پریده تر از هروقتی بود سمتش دوید
اخمی کرد:چی شده که اینقدر ترسیدی؟
_ه...هکس
+چی؟
_او...ن اینجاست
نامجو نگاهی به چانیول انداخت:سریع مخفی شو
چان نفس پر حرصی کشید:تا کی باید از یه جادوگر لعنتی فرار کنم؟
وقتی دستش بین انگشت های یونهی فشرده شد لبش رو گزید و بدون حرف سمت نزدیک ترین اتاق رفت
در رو نیمه باز گذاشت میخواست برای اولین بار هکس رو ببینه میخواست بفهمه که موجودی به منفوری اون چه صورتی میتونه داشته باشه
نامجو با نگاهش چان رو دنبال کرد و وقتی صورتش رو برگردوند بکهیون درست وسط خونه ش ایستاده بود
و اون پوزخند آزاردهنده مثل همیشه روی لب هاش خودنمایی میکرد
با صدایی که سعی در کنترلش داشت غرید:به چه جرعتی پاتو گذاشتی تو خونه من؟
بک نگاهش رو از صورت متعجب سوهیوک گرفت و به نامجو خیره شد:اصلا میزبان خوبی نیستی خانوم کیم اما مهم تر از اون اینکه اصلا باهوش نیستی!
دستش رو مقابل صورت زن گرفت و ادامه داد:مسئول این اتفاق تویی! قبل از اینکه بوی گوشت سوخته ت خونه ت رو پر کنه الماس های منو بده
سوهیوک از جاش بلند شد:از چی حرف میز....
قبل ازحرفش تموم شه بک گفت:این موضوع بین منو این زنه تو دخالت نکن هیوک
نامجو دست های مشت شده ش رو پشتش قایم کرد و سعی کرد خودش رو آروم نشون بده:نمیدونم از چی حرف میزنی و توی اون ذهن آشغالت چی میگذره!
بک لبخند زد:وقتی باهات آروم برخورد میکنم باید کاری که میگم رو انجام بدی...میدونی که اگه دیوونه بشم ازت نمیگذرم!
+تو هیچ ترسی نداری که اینطوری تهدیدم میکنی؟ دیگه توی قلمرو کوفتیت نیستیم همین الان میتونم بکشمت
بکهیون قهقه ی بلندی زد:وقتی هکس رو تهدید میکنی به اتفاقایی که بعدش ممکنه بیوفته فکر میکنی؟ اگه تا الان زنده ای فقط به خاطر اینکه من زنده نگهت داشتم
لبخندش از بین رفت و ادامه داد:زنده نگهت داشتم که مردن تک تک عزیزات رو ببینی،که از ترس از دست دادن کسایی که دوستش داری و مردن خودت هرشب وحشتزده از خواب بپری،زنده نگهت داشتم که زجر بکشی اما اگه همینطور به حرف های مسخره ت ادامه بدی قول نمیدم که باز هم مجبور به این زجر کشیدن باشی... اون الماس ها رو میخوام(فریاد زد) همین الان!
با تموم شدن حرفش آتیشی بین انگشتاش شکل گرفت
سوهیوک سمتش رفت که ارومش کنه اما بین راه یونهی دستش رو گرفت و خودش جلو رفت:لطفا از اینجا برو، قول میدم الماس ها رو بیارم
_فقط تا فردا بهتون وقت میدم اگه فردا صبح روی میز کارم نباشن این خونه لعنتی رو طوری آتیش میزنم که تمام چیزهای مربوط بهش نابود شن
با تموم شدن حرفش سمت خروجی راه افتاد وقتی نگاهش به در نیمه بازی رسید متوجه سایه ای شد که به سرعت از پشتش عبور کرد
ایستاد و سمت نامجو برگشت:مراقب رفتارت باش قبل از اینکه رازهات برای همیشه توی تابوت بخوابن خانوم کیم
با خروج هکس از خونه،سوهیوک مشت محکمی توی میز کوبید:وقتی که کاری با شما نداره چرا تحریکش میکنید؟؟ فکر میکنید هکس به گرفتن اون الماسا راضی میشه؟ اون از خیانت متنفره وقتی برای اولین بار پاشو توی این خونه گذاشت یعنی قراره یه جنگ وحشتناک شروع شه
نامجو جلو رفت و ضربه نسبتا محکمی به سینه ش کوبید:خفه شو پسره ی احمق وقتی اونطوری داشت خانواده ت رو تهدید میکرد چطور هیچی نگفتی و ساکت وایسادی؟ اگه چانیول بود....
سوهیوک بین حرفش پرید و ظرف های روی میز رو روی زمین انداخت:بسه! برای چه خانواده ای بجنگم؟ برای شما؟ که همیشه فکر میکنید چانیول از من قوی تره؟ اگه واقعا اینطور فکر میکنید چرا وقتی هکس اینجا بود توی اتاق قایمش کردید؟ اون الماسا رو بهم بدین میرم به قلمرو هکس و هیچوقت برنمیگردم ازتون متنفرم
یونهی دستی به بازوی پسرش کشید:لطفا آروم باش همه عصبین و نمیتونن درست تصمیم بگیرن من ازت عذرخواهی میکنم پسرم تو هیچوقت کمتر از چانیول نبودی
کمی بعد چان عصبی و بی توجه به بقیه به اتاق خودش رفت
روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد اون اولین باری بود که هکس رو میدید
قبلا که اسمش رو میشنید پیرمردی رو تصور میکرد که ریش بلند و دماغ بزرگی داشت و لباس های کهنه و کلاه لبه دار سیاه داره
اما چیزی که دیده بود یه پسر جوون با چهره ی آسمونی موهای سفیدی که روی چشماش رو گرفته بود و لباس چرمی که رنگ سیاهش تضاد عجیبی با موهاش داشت
و این سوال مدام توی ذهنش میچرخید که "چطور با اون دست های ظریفش قتل های وحشتناک رو انجام میداد"
کمی بعد به خودش اومد و چشماش رو محکم روی هم فشار داد:اون لجن،قاتل پدربزرگ و پدرمه چطور دارم بهش فکر میکنم؟
کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد کمی استراحت کنه
________________________
بکهیون نگاهی به انگشت های خونیش انداخت
وقتی دست دوهوان روی شونه ش نشست سرش رو بالا اورد:حالت خوبه؟
بک سری تکون داد:نگران نباش چیزی نیست که بخواد حال خوبم رو خراب کنه
دوهوان لبخند زد و سر بکهیون رو تا جایی که روی شونه ش قرار بگیره با دستش هدایت کرد:با اینکه میگی حالت خوبه اما اگه تا خونه اینطوری باشیم حس خوبی بهم میده
بک پیشونیش رو به شونه دوهوان چسبوند:اگه اینطوری حس خوبی داری همیشه تو این حالت میمونم که قلبت پر از حسای خوب شه
وقتی دوهوان شروع به نوازش کمرش کرد
قلبش برای لحظه ای لرزید و به این فکر کرد که نکنه یه روز بهش خیانت کنه و بجای خون جونگمین خون دوهوان روی انگشتاش باشه
سعی کرد به اتفاق هایی که در اینده ممکنه بیوفته فکر نکنه چون اینده حتی برای هکس بزرگ هم وحشتناک بود
چشم هاش رو بست و به اولین قتلی که انجام داد فکر کرد
"فلش بک"
مرد با پاهای زخمی و لباسای پاره ای که مناسب اون هوای سرد نبود سعی در فرار از چیزی داشت اما هرچقدر که میدوئید فقط درخت هایی رو میدید که توی مه صبحگاهی پنهون بودن
لب هاش از شدت سرما بهم میخوردن و پوستش کبود شده بود
درست همون لحظه ای که فکر میکرد راهی برای فرار پیدا کرده با شنیدن صدایی از پشت سرش برگشت اما چیزی ندید وقتی خواست به مسیرش ادامه بده همون پسر سیاه پوش رو دید که چند قدمیش ایستاده و چشماش میدرخشه
عقب عقب رفت و مسیری خلاف اون رو دوید
بک لبخند زد طعمه در حال فرار زیادی براش جذاب بود
کمی که پیشرفت چیزی رو وسط جنگل دید که حتی فکرش رو هم نمیکرد اسلحه ای درست چند قدمیش روی زمین افتاده بود اونقدر ترسیده بود که توی مسیر به دست اوردن اون اسلحه تله ای رو ندید
هنوز دستش بهش نرسیده بود که درد وحشتناکی توی مچ پاش پیچید و بی اختیار فریاد زد
و روی زمین افتاد
به پای دردناکش نگاه کرد متوجه تیغه های فلزی شد که انگار تا استخوانش نفوذ کرده بودن سعی کرد پاشو از تله در بیاره اما هر تکونی که میخورد صدای شکستن استخوان هاش رو میشنید
وقتی به خودش اومد که اون پسر با شمشیری که از چشماش بیشتر میدرخشید درست رو به روش ایستاده بود
بغض ترکید:چرا اینکار رو باهام میکنی؟ تو کی هستی؟
بک ماسک سیاه رنگش رو دراورد و لبخند کوچیکی زد:من همون بچه ی ۶ ساله ای هستم که وقتی از مرگش حرف میزدی قهقه میزدی من همون بچه ایم که اون قهقه ی لعنتی رو فراموش نکردم و حالا کاری میکنم اونقدر اشک بریزی و التماس کنی که گوش هام پر شه ازشون و دیگه اون خنده هات رو به یاد نیارم
مرد دندوناش رو از درد بهم فشار داد:بکهیون تویی؟ تو زنده ای؟ باورم نمیشه ما کلی دنبالت گشتیم!
بک تک خنده ای کرد:دنبالم گشتید که بکشینم؟ اما مطمئن باش کسی که قراره بمیره شمایین نه من
_لطفا! من اشتباه کردم من جوون بودم ترسیده بودم و نگران
+یه ادم ترسیده که نگرانم هست هیچوقت بخاطر مرگ یه بچه ی ۶ ساله قهقه نمیزنه
_خواهش میکنم اینکار رو باهام نکن
بک نگاهی به پاهای زخمی مرد انداخت:فکر کنم به اندازه ی کافی باهات بازی کردم دیگه خسته کننده شدی
قبل از اینکه مرد حرف دیگه ای بزنه شمشیر رو تا نصفه توی قلبش فرو کرد و اونقدر صبر کرد که چشمای گرد شده ی مرد برای همیشه باز موند
دندون هاش رو روی هم فشار داد و کمی بعد همراه با فریاد بلندی که زد شمشیر رو روبه سر مرد کشید و اون رو تقریبا به دونیم تقسیم کرد
صدای خونی که از رگ های مرد در حال بیرون پاشیدن بود روحش رو اروم میکرد یا عذابش میداد؟
انگشتش رو روی خیسی صورتش که حدس میزد خون مرد باشه کشید و روی لبش گذاشت
________________________
کای روی مبل نشسته بود و بی هدف کانال های تلویزیون رو عوض میکرد که کنترل از دستش کشیده شد و کمی بعد سهون کنارش جا گرفت:میتونی حداقل پنج دقیقه از هر برنامه ای رو ببینی؟شاید خوشت اومد
کلافه دستی به موهاش کشید:نمیدونم دارم چیکار میکنم،عصبیم شاید اگه بهتر بکهیون رو بزرگ میکردم الان اینطوری ادم ها رو نمیکشت
سهون شونه ی کای رو لمس کرد:اون کسایی رو میکشه که لیاقتشون مرگه
_اون میخواست تورو هم بکشه!
+الان که زنده ام
_هکس از کشتن سه چیز خسته نمیشه انسان ها،خوناشام ها و انسانیتی که توی وجودشه
و این تقصیر منه....
+تو مقصر نیستی جونگین
سهون گفت و نگاهش رو از چشم های غمگین کای گرفت و به گردنبندش داد ناخوداگاه انگشتش رو روش کشید:چه خوبه که این رو سالم میبینم
کای سرش رو تکون داد:اگه نبود شاید الان قلبم آروم تر بود
+اگه به کسی برای آروم شدن نیاز داری میتونم یبار بغلت کنم
_دردهایی که توی قلبمه هیچوقت تسکین پیدا نمیکنه
فکر میکنی بکهیون راضیه از این همه قتل و خون؟
اون فقط میخواد روی قلب زخمیش مرهم بذاره و با درد دادن به بقیه دردهاش رو فراموش کنه جونگمین که تا همین چند وقت پیش جنازه ش توی این خونه بود برای هکس یه دوست ارزشمند بود وقتی چاقو رو توی گلوش فرو کرد لرزش مردمک های بک رو دیدم و این زیادی دردناکه اون عادت کرده به کشتن اما کشتن براش عادی نشده
دست سهون از شونه ش جدا شد و روی پاش نشست
_میشه دستت رو برداری؟ نمیخوام کسی ببینه و دچار سوءتفاهم بشه
+اینکه این لمس های عادی رو هم داشته باشیم باعث سوءتفاهمه؟
_نمیخوام هکس مجبورت کنه از اینجا بری
+توی این چند روز سعی کردم باهات مثل یه خانواده رفتار کنم اما زیادی عذاب اوره
+سهون! دوباره شروع نکن لطفا
_میشه یه دلیل بیاری که نباید عاشقت باشم؟
+من بزرگت کردم چطور میتونم به دید دیگه ای نگاهت کنم! بهتره بقیه ی عمرت هم مثل این سه روز باهم رفتار کنیم
_نمیتونم... من واقعا نمیتونم با هکس حرف میزنم
هنوز از جاش بلند نشده بود که دستش توسط کای کشیده شد و دوباره روی مبل افتاد
+اخرین باری که باهاش حرف زدی میخواست گردنبند منو بشکنه و تو رو تقریبا سه سال تبعید کرد
_هکس هرکاری بخواد انجام میده و من نمیتونم یه عشق به تو داشته باشم؟!
+چون بکهیون هیچوقت عاشق من یا تو نشد
_عشق منطق نداره و عشق من بی منطق ترین نوعشه
+فقط ازت خواهش میکنم که تمومش کنی...همین!
_فقط هر روز بغلم کن درست مثل روز اولی که منو دیدی این چیزیه که میخوام
+سهون لطفا!
_حتی پدر ها هم بچه هاشون رو بغل میکنن این درخواست عجیبی نیست
کای کلافه موهاش رو بهم ریخت و دست هاش رو دور تن پسر مقابلش پیچید
سرش رو کمی چرخوند و عمیق نفس کشید عطر سهون مثل همیشه قلبش رو آروم میکرد صورتش رو جلو تر برد و ناخوداگاه بوسه ی سطحی به گردن سفیدش زد
سهون با حس لبهای گرمش سعی کرد خودش رو عقب بکشه اما با فشاری که توسط دست های جونگین به کمرش وارد شد مجبور شد به جای قبلیش برگرده
+متاسفم، فقط چند دقیقه همینطوری بمونیم لطفا
_چرا باهام اینکارو میکنی؟میگی نمیخوای باهم باشیم اما درست برخلاف این موضوع رفتار میکنی
+ازم نخواه وقتی تو آغوشمی بخاطر اشتباه بودن این احساس قلبم رو سرکوب کنم
_همین چند وقت پیش گفتی که نمیتونی بهم حسی داشته باشی چون بزرگم کردی
+تاحالا علاوه بر دیگران سعی کردی خودت رو هم گول بزنی؟
×دارین چه غلطی میکنین؟

HEX & HEX2Where stories live. Discover now