part3

1K 257 20
                                    

با دیدن صورت شاد سوهیوک لبخندش عمیق تر شد: بالاخره از سوراخ موشت بیرون اومدی!
×میدونی که با رضایت خودم اونجا نبودم
بک قدم هاش رو سمت کاناپه هدایت کرد:امریکا خوش گذشت؟
×هر روز با مادربزرگم تماس میگرفتم و ازش میخواستم که برم گردونه اونجا هیچ جذابیتی برام نداشت
_اینجا چطور؟ چیز جذابی هست که باعث میشه اینطوری لبخند بزنی؟
سوهیوک رک جواب داد:تو
هکس پوزخندی زد و نگاهی به صورت درهم دوهوان که با فاصله چند قدمی ازش ایستاده بود انداخت میدونست خوناشامی که جلوش ایستاده بود منظور خاصی از حرفش نداشت اما کلاغ کوچولوش زیادی حساس شده بود
×باور کن هکس مادربزرگم حتی برام نگهبان هم گذاشته بود که برنگردم
_اما تلاششون بی فایده بود چون تو الان اینجایی
چشماش از شادی میدرخشید اما این شادی از دیدن یه دوست قدیمی نبود هکس خوشحال بود که طعمه ی عزیزش بدون هیچ نیرویی جلوش نشسته بود بکهیون زیادی ذهنش رو درگیر نقشه ای برای گرفتن نوه ی نام جو کرده بود
فراموش کرده بود سوهیوک اونقدر رامش شده که ازش یه خدا ساخته و با نگاهش اون رو میپرسته
هکس از خوناشام ها متنفر بود این رو میشد از تعداد خوناشام های کشته شده به دستش فهمید اما سوهیوک حتی قبل از اینکه بکهیون با قدرتی به نام جادو اشنا شه کنارش بود با اینکه پدر و پدربزرگش توسط هکس کشته شدن سوهیوک ازش متنفر نشد و باز هم به دیدنش میومد و هربار با غم عمیقی که توی چشماش میرقصید لبخند عریض تری به صورت هکس میزد
هکس نمیخواست بهش آسیب بزنه اما چاره دیگه ای نداشت هدفش از همه چی براش مهم تر بود
افسوس میخورد که مدتی بعد اون لبخند دندون نما رو برای همیشه نمیدید اما با افسوس توی ذهنش چاقو رو برای بیرون کشیدن قلبش عمیق تر فرو میکرد
دوهوان نگاهی به هکس انداخت که در سکوت به حرکات خوناشام مقابلش خیره بود با حس سایه ای که به سرعت از کنارش گذشت سمتش چرخید با دیدن کای که بهش اشاره میکنه سری تکون داد و سمتش حرکت کرد
______________________
مدتی از رفتن سوهیوک میگذشت که با خستگی خودش رو روی تخت انداخت
با ورود ناگهانی کای به اتاق نگاه خسته ش رو بالا اورد:فقط سرم غر نزن
_واقعا میخوای این کار رو باهاش بکنی؟
+دوهوان همه چی رو گفت؟
_الان مشکل اینجاست که تو واقعا میخوای این کار وحشتناک رو با کسی که این همه مدت کنارت بوده بکنی؟  وقتی پدر و پدربزرگش رو به بدترین شکل ممکن کشتی اون حتی ازت سوال نکرد که چرا انقدر کینه توی دلت داری و چرا اونقدر بهش غم دادی
+هردوتامون میدونیم که سوهیوک چقدر از اونا متنفر بود
_و هر دوتامون میدونیم که داری خودت رو گول میزنی هکس تو قبل از اینکه جادوگر باشی یه انسانی هنوز توی عمق وجودت قلبی هست که احساس داشته باشه
+قبلا هم بهت گفتم قرار نیست تو کار من دخالت کنی  اگه نمیخوای کمکم کنی سد راهم نشو چون ممکنه...
_ممکنه چی؟ یه روز منم مثل سوهیوک بکشی؟
بک جا خورد باورش نمیشد کای همچین حرفی بهش زده باشه:چ...چی؟
_ممکنه یه روز که به جادو بربخوری منم بکشی؟ممکنه باهات مخالفت کنم و منو ازبین ببری؟
بک ترسیده ایستاد و با لکنت گفت: میدونی....میدونی که تو تنها...تنها کسی هستی... تو
با دیدن لرزش انگشت های ظریفش اخمی کرد و بغلش کرد:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم منظوری نداشتم
با کامل شدن جمله ی بک دستاش شل شد و تقریبا هولش داد
+تو تنها کسی هستی که انقدر راحت فریب میخوره
بک قهقه ی سر خوشی زد:من هیچوقت باهات اینکارو نمیکنم پس نگران نباش خودت رو با هرکسی که توی این دنیا هست مقایسه نکن تو خوده دنیای منی درست مثل پدرم
کای تسلیم شد:پس چرا امروز که با پای خودش اومده بود نگرفتیش؟و گذاشتی راحت بره ممکنه بعدا برای گرفتنش به مشکل بخوری
در بطری شیشه ای ویسکی رو برداشت و یک سوم لیوان رو پر کرد و طبق معمول سه تکه یخ بهش اضافه کرد:میدونی که من عاشق بازی کردن با شکارمم! بازی روباه رو فراموش کردی؟
_از همون موقع ها باید میفهمیدم تو دیوونه ای
بک لبخند زد و همینطور که مشغول چرخوندن یخ ها توی لیوانش بود روی صندلی سلطنتیش نشست و به شکارهایی فکر کرد که دیگه براش تکراری شده بودن
"فلش بک"
جنگل تاریک تر از هروقتی بود چون اون شب ماهی توی اسمون دیده نمیشد
بکهیون قدم هاش رو سمت کلبه تند تر کرد با حس تکون خوردن کیسه ای که روی پشتش بود ضربه ای بهش کوبید:فقط کافیه یکم دیگه تحمل کنی تا راحتت کنم!
با ورودش به کلبه با چهره ی برزخی جونگین رو به رو شد:کی میخوای دست از این کارای مسخره ت برداری؟
_وقتی از اون غار مسخره بیرون اومدی و این کلبه رو برام ساختی گفتی میتونم هرکاری که خوشحالم میکنه رو انجام بدم
+میدونی که این جنگل خیلی خطرناکه بکهیون نمیخوام آسیب ببینی!
_تا وقتی ازشون نترسم ازشون قوی ترم من دارم با یه جن زندگی میکنم پس به اندازه کافی شجاع هستم
+فقط میخوام تمومش کنی اون حیوونا هیچ اسیبی بهت نمیزنن
_اما چشماشون حس بدی بهم میدن
جونگین کلافه نفسش رو بیرون داد:چون حس بدی بهت میدن نمیتونی اینقدر وحشیانه باهاشون رفتار کنی!
بک بی توجه به حرفای جونگین روباه رو از کیسه بیرون کشید و تقریبا روی زمین کوبیدش روباه ترسیده به گوشه کلبه فرار کرد و دمش رو دور خودش پیچید اما اون نگاه مظلوم و ترسیده فقط لبخند شکارچیش رو عمیق تر میکرد بک چاقو رو از کمرش در اورد و درحالی که به چشم های براق روباه خیره شده بود گفت:از فردا زندگیت بامزه تر میشه
طولی نکشید که گوش هاش پر شده بود از صدای روباه که از درد مینالید
با لبخند دم بریده شده رو بالا اورد:این زیادی اذیتت نمیکرد؟
بک گفت و دم رو گوشه ای انداخت: اگه تا فردا نمیری  باهات بازی میکنم
جونگین سری به نشونه ی تاسف تکون داد و به بکهیون نگاهی انداخت که بی توجه به خون روی دستش از خستگی تقریبا بیهوش شده
برخلاف احساس عصبانیتی که توی قلبش بود پتو رو روی تنش کشید هرچقدر که کار های بک بیرحمانه و اشتباه بود نمیخواست آسیب ببینه
فردای اون روز روباه زنده موند و بکهیون ازادش کرد اما این ازادی شروع مرگ تدریجیش بود
روباه ها به صورت گروهی شکار میکنن اما اون از گروه بیرون انداخته شده بود چون دمی نداشت و "متفاوت" بود
اونقدر خون از دست داده بود و ضعیف بود که حتی خودش هم نمیتونست شکار کنه
بعد از سه روز تعقیب کردنش بالاخره با یه تیکه گوشت جلو رفت روباه گرسنه با دیدن گوشت تازه سمتش حرکت کرد با تردید جلو میرفت وقتی حرکتی از بکهیون ندید گوشت رو به دندون گرفت اما قبل از اینکه فرار کنه بکهیون گردنش رو گرفت:توی زندگی بعدیت به هیچ انسانی اعتماد نکن
با تموم شدن جمله ی همیشگی پتک رو محکم به سر روباه کوبید
"پایان فلش بک"
با یاداوری گذشته لبخند زد و از جاش بلند شد دستی به گردن کای کشید:من همیشه عاشق بازی بودم جونگین
حتی بازی های سکسی با کسی مثل تو باعث میشه از خود بی خود بشم
کای خندید و سعی کرد بکهیون رو از خودش جدا کنه:بهتره الان به کاری که میخوای انجام بدی فکر کنی و دست از شیطنت برداری
خودش رو بیشتر به کای چسبوند:میتونم بعدا بهش فکر کنم الان فقط میخوام که بعد از یه روز خسته کننده کاری رو انجام بدم که میخوام و خوشحالم میکنه
با تموم شدن حرفش بوسه ای به خط فک کای زد
جونگین لبخند زد میدونست که منظور خاصی از اون لمس ها نداره فقط میخواست اونو اذیت کنه و بهش یاداوری کنه که هنوز هم توی قلبش بکهیون رو پسر خودش میدونه
با باز شدن ناگهانی در نگاه متعجب هر دو سمت در کشیده شد
دوهوان با دیدن فاصله کم بینشون اخم کوچیکی کرد میخواست بهانه ای برای ورود ناگهانیش پیدا کنه اما هیچی پیدا نمیکرد
بکهیون دستش رو از شونه ی کای فاصله داد:میتونی بری و استراحت کنی بعدا حرف میزنیم
کای سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت
دوهوان سرش رو پایین انداخت و سعی کرد بی دردسر از اتاق خارج شه اما با صدای هکس متوقف شد:صبر کن
برگشت و به چشم های عصبی بک خیره شد
_هیچ رابطه ی خاصی بین من و جونگین نیست اون مثل یه پدره
با پایان جمله ش میشد رنگ تعجب رو توی چشم های هر دو دید توی ذهناشون این سوال به وجود اومد
"چرا باید درباره ی این مسئله به یه کلاغ توضیح میداد؟"
_برو بیرون و دیگه هیچوقت جایگاهت رو فراموش نکن اگه دوباره بدون اجازه وارد این اتاق شی قسم میخورم بقیه ی عمرت رو با پرنده ها بگذرونی
دوهوان خواست حرفی بزنه اما با دیدن اخم بک سکوت رو ترجیح داد تعظیم نصفه و نیمه ای کرد و از اتاق بیرون رفت
با خروج دوهوان از اتاق روی صندلیش نشست و از پنجره ی قدی اتاقش به جنگل تاریک خیره شد
و به این فکر میکرد که از چه بازیی برای به دام انداختن سوهیوک استفاده کنه
____________________
هنوز وارد اتاقش نشده بود که دست های سردی روی شونه ش نشست
با دیدن چهره ی نگران مادرش اخمی کرد:اتفاقی افتاده؟
_مادربزرگت میخواد که به دیدنش بری
+خیلی خسته م میخوام استراحت کنم اون پیرزن هم اگه میخواد منو ببینه میتونه فردا به اتاقم بیاد
با شنیدن صدای کفش های پاشه بلندی پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد:برای دیدن اون جادوگر هرزه وقت داری اما برای دیدن من...
درحالی که سعی در کنترل صداش داشت بین حرفش پرید:درمورد کسی که بهش احترام میذارم درست صحبت کن کیم نام جو
نام جو پوزخند زد:اون با جادو رامت کرده و کنترلت میکنه سوهیوک وگرنه چطور میتونی با مادربزرگت اینطوری بی ادبانه حرف بزنی؟
_تنها کسی که سعی میکنه من رو کنترل کنه تویی دست از سرم بردار
وقتی دستای قویی دور مچش پیچید اخم غلیظی کرد
×از مادربزرگ عذرخواهی کن
نگاه عصبیش رو به چشم های درشت برادرش داد:تو دخالت نکن چانیول
مچ دستش رو از بین انگشتهای قفل شده ش بیرون کشید و به اتاقش رفت
با بسته شدن در اتاق صدای فریاد جیغ مانند نام جو توی قصر پیچید:نمیذارم تو رو مثل همسر و پسرم بکشه
و دوباره اون جمله که کل زندگیش شنیده بود:کاش یکم شبیه برادرت بودی احمق
یه روز به نام جو و مادرش  ثابت میکرد که هکس هیچ اسیبی بهش نمیزنه و بهشون ثابت میکرد که خیلی از اون چانیول لعنتی بهتر و قوی تره

HEX & HEX2Where stories live. Discover now