خب خب با فصل دو برگشتم^^ امیدوارم مثل فصل یک دوستش داشته باشید و حمایت هایتون رو ازم دریغ نکنید. دوستتون دارم❤
درحالی که سرمای هوای زمستانی صورتش را نوازش میکرد به شرق جنگل انبوه زل زده بود و انتظار خورشید را می کشید ناگهان دومین ماه در آسمان نمایان شد.
شبی که با وجود دو ماه،صبح نخواهد شد و زوزه ی گرگ های قدرتمند موسیقی مینوازد؛هکس برای دومین بار زاده خواهد شد.
_______________________
چانیول نگاه خیره ش رو از آسمون گرفت لبخند کوچیکی روی لبش نشست
با آبی که همراهش بود آتیش رو خاموش کرد
بوی دود زیر بینیش پیچید درحالی که کلاه شنل سیاهرنگش رو سرش میکرد حرف های آخر بکهیون توی ذهنش مرور شد
"فلش بک"
دست های پسر روی بین انگشتاش گرفت:باید بهم میگفتی
بکهیون لبخند کوچیکی زد:حداقل این مدت با آرامش کنارم میخوابیدی
_اما این حقو داشتم که بدونم همه چیو، الآن بابت تک تک لحظه هایی که ازت چشم براشتم افسوس میخورم
+اینطوری فقط عذاب میکشیدی مرگ دردناکه اما انتظار کشیدن برای اون دردناکتره
_من منتظر نمینشستم که بمیری بک من تلاش...
+در واقع تنها کاری بود که میتونستی انجام بدی بعضی وقت ها ناآگاهی میتونه برات مفیدتر باشه.انرژی اون گردنبند نمیتونست مدت طولانی منو زنده نگه داره
_حالا باید چیکار کنم؟
چانیول درمونده پرسید و بغضش شکست بوسه ی کوتاهی به انگشت های بک زد و پیشونیش رو به دستش تکیه داد:بهم بگو چیکار کنم که این درد دست از شکافتن سینه ام برداره؟
+بهت قول میدم برمیگردم دوباره به دنیا میام و توی زندگی بعدیم دنبالت میگردم
_زندگی بعدی؟
+روزی میرسه که قبل از طلوع خوشید،دوماه توی آسمون میاد اون روز من دوباره متولد شدم پیدام کن قول میدم به یادت بیارم
چان قطره اشکی که با سماجت از گوشه ی چشمش درحال ریختن بود پاک کرد:چطور باور کنم که فقط برای اروم شدن من این حرف رو نمیزنی؟
+شاید درحال مرگ باشم اما هنوزم هکسم! و تو باید بدونی که هکس هیچوقت زیر قولش نمیزنه و اونقدر میشناسمت که میدونم با این حرف تا دیدن اون دوماه توی آسمون منتظر میشینی. نمیدونم کی این اتفاق میوفته اما حتما یه روز به این دنیا برمیگردم
چان خم شد و بوسه ای به پیشونی بکهیون زد:فقط برگرد
زیر لب زمزمه کرد و خواست بلند شه که دست های بیجون بک پشت گردنش نشست:خوب غذا بخور خوب بخواب و خوب زندگی کن تنها کسی هستی که میتونم خودت رو بهش بسپارم مراقب کسی که دوستش دارم باش خوناشام
با سرخوردن دست پسر از روی گردنش شوکه سرش رو عقب آورد و به صورت غرق در آرامشش زل زد:نه...
زمزمه کوتاه بود اما تمام توانش رو برای بیان همون یه کلمه استفاده کرد
_بک...هیون؟نه لطفا... لطفا بیدار شو هرکاری بگی انجام میدم فقط چشماتو با کن اینم شوخیه نه داری باهام شوخی میکنی؟ عیب نداره اگه این یه بازی بوده بیدار شو بخند بهم بخند قول میدم خودمم بخندم سرزنشت نکنم من...
با نشستن دستی روی بازوش برگشت و به چهره ی غمگین سونگ وون زل زد:این دروغه نه؟ بهش بگو بیدار شه انگار صدای من رو نمیشنوه
*چانیول اون دیگه رفته از اینجا بریم بیرون بهتره
_چرا برای زنده نگه داشتنش تلاش نمیکنی؟چرا همینجا وایسادی و تنها کاری که میکنی بیرون کردن من از اتاقه؟
*با فریاد کشیدن چیزی درست نمیشه وقتی ندارم که برات هدر کنم برو بیرون
چان نگاهش رو از چشم های عصبی سونگ وون گرفت و بی هدف توی اتاق نیمه تاریک چرخوند و در نهایت روی تن نحیفی که توسط ملافه های سفید پوشیده شده بود قفل کرد
فرشته ی اون مرده بود چطور میتونست زندگی کنه؟
*لطفا برو بیرون
صدای دوباره ی مرد از جا پروندش شاید بهتری کار همین بود
از اتاق که بیرون رفت کای رو روی زمین دید که فریاد میکشید انگار که هیچ پناهی توی این دنیا نداشت و سهون سعی در آروم کردنش داشت هرچند که اشک امونش نمیداد
مقابلش نشست و به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد و موهای سیاهرنگش رو توی مشت هاش گرفت
وقتی که انسان درد شدیدی رو متحمل میشه چشم هاش اون رو برای اشک ریختن همراهی نمیکنن،این شروع یه بغض بی پایانه و چانیول اون روز گریه کردن رو برای همیشه فراموش کرد.
"پایان فلش بک"
با ورودش به خونه صدای آروم سهون رو شنید:خسته نشدی؟
_از چی؟
+از انتظار
_چیزی نیست که آزارم بده
+امروز سومین سالگرد هکسه میخواییم مراسم یادبود رو کنار دریاچه بگیریم
چانیول سری تکون داد و خواست به مسیرش ادامه بده که سهون شنلش رو کشید:فکر کنم خوشحال بشه تو رو اونجا ببینه
چان نگاهی به دست سهون انداخت و شنل رو از تنش درآورد و روی دستش انداخت:بکهیون اونجا نیست که با دیدنم خوشحال شه امروز باید به "بهشت" برم
+اما...
_بهشون قول دادم میدونی که نمیتونم بچه ها رو منتظر نگه دارم
+باشه ممنون که بهم گفتی نمیایی
چانیول لبخند کوچیکی زد:بریم صحونه بخوریم؟
+چی؟اها بریم...
سهون گیج از لبخندی که بعد از سه سال روی صورت چانیول میدید دنبالش راه افتاد.
کراواتش رو مرتب کرد و دستی به یقه ی مشکی کتش کشید بعد از برداشتن دسته گلی که آماده کرده بود از اتاق بیرون رفت
با رد شدن از کنار زیر زمین برای لحظه ای متوقف شد شاید بهتر بود قبل از رفتن دوهوان رو میدید
سعی کرد صداش رو کمی شادتر نشون بده:امروز حالت چطوره؟ میدونی امروز قراره به دیدن هکس برم! شاید با خودت بگی این که کار هرروزمه اما امروز متفاوته چون براش گل گرفتم کت و شلواری رو پوشیدم که مطمئنم اگه توی تنم میدیدش میگفت"کاش پدرم نبودی"
توی کلمات آخرش ولوم صداش کمتر شد
با دیدن چشم های باز دوهوان بدنش شل شد و دسته گل روی زمین افتاد آروم صداش زد:دوهوانا! بیدار شدی؟ صدامو میشنوی؟
وقتی عکس العملی دریافت نکرد ضربه ای به مخزن زد اما باز هم جوابی نگرفت
تنها تفاوتی که با دیروزداشت این بود که چشم هاش باز بودن حتی پلک هم نمیزد
عقب گرد کرد و سمت خروجی دوید باید به سونگ وون میگفت با ورود به سالن اصلی سهون با دیدن حال پریشونش ایستاد:کای؟ چی شده؟
*سئنگ وون کجاست؟
+آروم باش! بهم بگو چی شده لطفا
*دوهوان... اون چشماش رو باز کرده
چان لیوان قهوه ش رو روی میز گذاشت:بخاطر تولد دوباره ی هکسه
کای سمتش برگشت:از چی حرف میزنی؟
لبخند دندون نمایی زد:اون برگشته امشب دوماه رو توی آسمون دیدم
کای خنده ای از روی ناباوری کرد:هکس سر قولش موند
خنده ش کم کم به گریه تبدیل شد
سهون ضربه ای به شونه ش کوبید:گریه نکن این بهترین خبریه که شنیدیم توی این مدت
*چرا نشستیم و داریم فقط حرف میزنیم؟
_دقیقا میخواستم بپرسم
لب هاش رو با دستمال پاک کرد و ادامه داد:برین دنبال سونگ وون بگردین من باید به بهشت رم و برگردم
+کاش باهامون بیایی
_مطمئنم دوتایی از پسش برمیایین به علاوه بهم همه خبرها رو میدید
+فکر میکردم مدت زیادی منتظر این روز بودی اما این واکنش سرد چیز دیگه ای رو میگه
_یه روز به بکهیون قول دادم مراقب بهشتش و بچه هاش باشم و الان هیچی نمیتونه ذهنم رو ازشون جدا کنه حتی خود بکهیون
پلاستیک های خرید رو به خانم پارک سپرد که با نگهبان ها داخل ببرن
بعد از ورود به حیاط بچه ها دورش جمع شدن و مثل همیشه سوال های بی پایانشون توی گوشش پیچید
"پدر بازهم نیومده؟"
"پدر نمیاد؟"
"چرا دیگه نمیخواد مارو ببینه؟"
چانیول لبخند کوچیکی زد:اون یکم مریضه اما به زودی به دیدنتون میاد
بچه ها ساکت موندن دل تنگ پدرشون بودن
با شنیدن صدای زنگی که نشون دهنده ی اماده شدن غذاها بود با شونه های افتاده سمت سالن غذا خوری راه افتادن
چانیول با نگاهش همراهیشون کرد اون بچه ها هیچوقت بهش عادت نمیکردن و به عنوان پدر قبولش نداشتن با این حال راضی بود که مراقب امانتی های بکهیون بوده و وقتی برمیگشت از همه چی خوشحال میشد اما مراقب خودش بود؟ وقتی برمیگشت و اون رو اینقدر آسیب دیده میدید ازش تشکرمیکرد که قوی مونده و هنوز هم زنده است یا اون رو برای اینکه زندگی کردن رو فراموش کرده بود سرزنش میکرد؟
پالتوی بلندش رو از تنش درآورد روی نزدیک ترین نیمکت نشست پالتو رو روی دسته ی نیمکت انداخت و به درخت گیلاس پیر گوشه ی حیاط زل زد
به زودی شکوفه های گیلاس به زیبایی آرایشش میکردند
با حس حجم هوای سردی صورتش رو سمت چپ چرخوند پسر بچه ای کنارش آروم گرفته بود
با دیدن دست های لرزونش اخمی کرد سرش رو بالا آورد اما قبل از اینکه حرفی بزنه پسر چشم هاش رو باز کرد و شروع به حرف زدن کرد:اون همین نزدیکیه همون پسربچه که با موهای سفید متولد شده
چانیول مبهوت چشم های بی مردمکش شد بعد از چند لحظه جملات پسر رو درک کرد:کدوم پسربچه؟
×هکس
_آقای پارک؟
با شنیدن صدای خانم پارک سمتش برگشت
_وسایل رو انتقال دادیم کار دیگه ای هست که باید انجام بدیم؟
چانیول درحالی که زیر لب کلمه ی نه رو زمزمه میکرد سمت پسر بچه برگشت با دیدن جای خالیش اخم کوچیکی از تعجب کرد:خانم پارک این پسر که اینجا بود....
_کدوم پسر؟
+همینکه وقتی اومدید باهاش صحبت میکردم
_ما همه بچه ها رو به سالن غذا خوری بردیم کسی کنار شما نبود
از ادامه ی بحث خودداری کرد:ممنون حتما قبل از اومدنتون به سالن برگشته
زن گیج سرشو تکون داد:درسته حتما همینطوره
چان پالتوش رو برداشت،قسمت خاکی شده اش رو با دست چپش تمیز کرد و پوشیدش
_به همین زودی تشریف میبرید؟
+امروز باید حتما به جایی سر بزنم لطفا مراقب خودتون و بچه ها باشید
تعظیم کوتاهی کرد بعد سومین گام دوباره سمت زن برگشت:لطفا یه لیست کامل به همراه عکس و مشخصات کامل از تمام بچه های اینجا برام بفرستید
_حتما قربان
_________________________________
پزشک پسر بچه رو بین دست های مرد گذاشت:این عجیبترین چیزیه که توی این چند سال باهاش مواجه شدم
ابرویی بالا انداخت:از چی حرف میزنی؟
ملافه ی نازک روی سرش رو کنار زد:این موهای سفید و مژه و ابروهای تیره هارمونی زیبایی دارن امیدوارم فرزندتون زندگی سختی نداشته باشه مخصوصا توی این کشور
مرد لبخند عریضی زد:امیدوارم
بچه رو بالا اورد و اروم کنار گوشش زمزمه کرد:زندگیت اونقدر سخت باشه که توی تک تک لحظاتش آرزوی مرگکنی و من هیچوقت توی این مورد کوتاهی نمیکنم توی ۲۳ سالگیت سراغت میام و امیدوارم اون موقع آمادگی روبه رو شدن باهام رو داشته باشی هکس
ČTEŠ
HEX & HEX2
Horor💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...