هنوز روی تخت ننشسته بود که در اتاق باز شد و قامت بلند برادرش بین در قرار گرفت:میتونم بیام تو؟
میخواست داد بزنه و بگه تو که اومدی چرا اجازه میگیری اما زیر لب زمزمه کرد:آره
چان کنارش روی تخت نشست:باید رفتارت رو اصلاح کنی
سوهیوک چرخی به چشماش داد:اگه برای نصیحت کردن اومدی باید بگم بهتره دهنت رو ببندی
اخمی کرد:با برادر بزرگترت درست حرف بزن
_میدونی چی این زندگی از همه خسته کننده تره؟ اینکه برادر بزرگم همیشه مهم تر بوده!
+شاید چون اون جادوگر لعنتی برات مهم تر از خانوادته اینطور فکر میکنی
_وقتی داری درمورد هکس حرف میزنی مراقب حرف زدنت باش
+باورم نمیشه هرکس دیگه ای هم این جریان رو بشنوه خنده ش میگیره تو کسی رو به عنوان دوست انتخاب کردی که پدربزرگ و پدرت رو بدون هیچ گناهی کشت
_منم باورم نمیشه که تو فکر میکنی هکس این کار رو برای سرگرمی انجام میده و پدربزرگ و پدر هیچ کار اشتباهی نکردن
+پس برام دلیل بیار! یه دلیل قانع کننده برای قتلشون بیار
وقتی سکوت سوهیوک رو دید لبخند زد:میبینی؟!کسی که به عنوان دوست باورش داری حتی یه دلیل برای کشتن خانواده ت بهت نداده واقعا وقتی به چشماش نگاه میکنی دوست نداری نابودش کنی؟
_من فقط توی چشماش یه چیز میبینم چیزی که باعث میشه بتونم بهش اعتماد کنم
+تو به خانواده خودت اعتماد نداری فکر میکنی هر حرف و حرکتشون منظور بدی داره و میخوان بهت صدمه بزنن
_مشکل من تبعیضیه که بین ماست چرا باید فامیلی تو رو عوض کنن که هکس نتونه پیدات کنه چرا باید منو بفرستن امریکا جایی که هیچکس رو نداشتم!
+جواب ساده ست اگه بجای وقت گذرونی با جادوگرا یکم به فکر خودت بودی و از مغزت کار میکشیدی میفهمیدی... من فامیلیم رو عوض کردم که زنده بمونم و قوی بشم طوری یروز که فکرش رو نمیکنه نابودش کنم و چون من از تو بزرگترم قبل از کشتن من سراغت نمیاد و اینکه رفتی امریکا تا از قاتلت دور باشی فکر کردی چون دوستشی اون نمیکشتت؟
_معلومه که نه من برای اون خیلی مهمم حتی امروز که دیدمش چشماش مدام برق میزد
+خودت رو گول نزن سوهیوک اینقدر حماقت نکن و به خودت بیا تا قبل از اینکه گرمای آتیشی که توش درحال سوختنی تو رو به خودت بیاره
_من فقط یه چیز میخوام حالا که این همه سال منو از اینجا بیرون انداختید فکر کنید وجود ندارم و توی زندگیم دخالت نکنید یه روز بهت ثابت میکنم همه ی این حرفات راجع به هکس اشتباه بوده الانم میخوام استراحت کنم
با تموم شدن حرفش روی تخت پشت به چان دراز کشید و چشماش رو بست
چانیول نفسش رو بیرون داد و پتوی نازک تخت رو روی برادر کوچیکش کشید
نباید اجازه میداد اون جادوگر بلایی سرش بیاره
عینکش رو روی بینیش جا به جا کرد و دوباره سمت کتابخونه راه افتاد
کتاب تنها چیزی بود که ارومش میکرد و باعث میشد برای چند ساعتم که شده از دنیای وحشتناک اطرافش دور باشه
_______________________
چمدون سیاه رنگی که دنبال خودش میکشید رو جلوی در گذاشت
احساس میکرد قلبش درحال شکافتن سینشه
با ورود به سالن اصلی نگاهش به هکس افتاد که با قدم های کنترل شده و دستهایی که توی جیبش پنهون شده بودن از پله ها پایین میومد
و دوهوانی که چند قدم عقب تر از اون راه میرفت
لبخندش عمیق تر شد:پدر!
بک به اخرین پله رسید و چرخی به چشماش داد:از این کلمه متنفرم اما چون از بین لبهای تو بیرون میاد مشکلی نیست
با پایان جمله ش دست هاش رو برای به اغوش کشیدن سهون باز کرد
بعد از سه سال میتونست بالاخره پسرش رو ببینه
شاید تغییری توی چهره ش ایجاد نشده بود اما میتونست مردونه تر شدنش رو احساس کنه
ذهنش ناخوداگاه به موقعی رفت که برای اولین بار دیدش
"فلش بک"
با شنیدن صدای بلندی از جا پرید وقتی کای رو توی کلبه ندید اخم غلیظی کرد
لباس گرمش رو پوشید و بیرون رفت با دیدن دودی که از سمت چپش بلند میشد احتمال داد عامل صدا از اون سمت باشه پس قدم هاش رو تند تر کرد
با دیدن کای که پشت بهش کنار ماشینی ایستاده برای لحظه ای متوقف شد:چیزی شده؟
وقتی جوابی نگرفت با فکر به اینکه اتفاقی براش افتاده باشه سمتش دوید:جونگینننن!
با برگشتن کای و بچه ای که بین دستاش بود شوکه دوم بهش وارد شد
_خانواده ش مردن!
بک نگاه کوتاهی به زن و مردی که توی ماشین بیهوش بودن انداخت:خب که چی؟ میخوای با این بچه چیکار کنی؟ اصلا زنده ست؟
_من نمیتونم اما تو باید اونو به شهر ببری
بک اخم غلیظی کرد:من هیچوقت به یه انسان کمک نمیکنم
_بکهیون !اینبار ازت میخوام به من کمک کنی اگه این بچه رو همینطور توی جنگل ول کنیم میمیره اون زیادی کوچیکه
بک نگاهی به دست کوچیک و خونی بچه انداخت:وقتی خانواده ش مردن چطور خودش به این کوچیکی میتونه زنده باشه؟
_معجزه ست
+به این چیزای مسخره اعتقاد داری؟
_این مسخره نیست خدا به هرکس که بخواد کمک میکنه
بکهیون چاقوی کمریش رو بیرون اورد:میخوای بکشمش که ببینم خدا چطور کمکش میکنه؟
_نمیتونم ولش کنم همونطور که نتونستم تو رو ول کنم
+شاید حس میکنی مجبوری از یتیما نگه داری کنی ولی اون دیگه زیادی کوچیکه! نه من بچه ای بزرگ کردم نه تو
_اشتباه نکن من بزرگت کردم و ازت میخوام ببریش بیمارستان همین الان!
بکهیون عصبی شقیقه هاش رو فشار داد هیچوقت اینقدر درمورد یه چیز جدی با جونگین بحث نکرده بود درحالی که به زمین نگاه میکرد دستاش رو برای گرفتن بچه دراز کرد با حس جسم سبکی توی بغلش نگاهی بهش انداخت صورت معصومش برای لحظه ای قلبش رو لرزوند:من باید ببرمش بیمارستان
با پایان جمله ش درحالی که صورت بچه رو به سینه ش فشار میداد به سمت خروجی جنگل دوید
درکمال تعجب هیچ اسیبی بهش نرسیده بود و تمام خونی که روی بدنش بود مربوط به والدینش بود بکهیون برای اولین بار فکر کرد که واقعا معجزه ای وجود داره؟
موقع برگشت با پولی که داشت یه سبد برای حمل بچه ، یکم شیر و لباس گرم خرید
با ورود به کلبه کای سمتش اومد:زنده ست؟
بک سری تکون داد و بچه رو روی زمین گذاشت و کنارش روی زمین دراز کشید اونقدر خسته بود که نمیتونست چند قدم باقی مونده تا تختش رو طی کنه:اگه میخوای این بچه رو نگه داری، باید فردا از شر اون ماشین برای همیشه خلاص شی نمیشه جایی بزرگ شه که چند قدمیش والدینش رو از دست داده
نمیتونیم این کلبه رو جا به جا کنیم اما میتونیم والدینش رو فراموش کنیم
_اما باید در موردشون بدونه!
+هروقت که بزرگتر شد حقیقت رو بهش میگم
کای لبخند زد پس بکهیون هنوز هم میتونست مهربون باشه؟ با گفتن جمله ی اخر نشون داد که قصد داره اون بچه رو برای همیشه یا حداقل تا وقتی که بزرگتر شه نگه داره
"پایان فلش بک"
با صدای بهم خوردن در اصلی سالن از هم جدا شدن
کای به سرعت خودش رو به سهون رسوند و محکم بغلش کرد:دلم برات تنگ شده بود
سهون لبخند زد:منم همینطور دلم برای همتون تنگ شده بود
دوهوان نگاهی به صورت شاد پسر انداخت:میرم چمدونتون رو بیارم
اما قبل از اینکه از کنارش عبور کنه دستای سهون دور بدنش حلقه شد:منظورم از همه تو هم بودی
×از دیدنتون خوشحالم
به چشمای بی حس دوهوان خیره شد:لطفا یکم لبخند بزن که بفهمم واقعا از دیدنم خوشحالی
×من احساساتم رو با صورتم نشون نمیدم اما هر حرفی که میزنم حقیقت داره
بک از جو بوجود اومده کلافه شد و روی مبل مخصوصش نشست با اشاره به بطری شراب پیکش رو پر کرد و بین انگشتاش گرفت:ژاپن چطور بود؟ تنهایی نترسیدی؟
سهون خنده ای کرد و روی مبل مقابلش نشست:من رو یه جن و یه جادوگر بزرگ کردن هیچ چیزی نمیتونه من رو بترسونه همین
به پیک شرابی که بین دستای هکس بود اشاره کرد:شاید ترسناک ترین اتفاق زندگی یه انسان دیدن همچین چیزیه
بکهیون انگشتش رو لبه ی لیوان کشید و بخاطر صدای ایجاد شده دندوناش رو روی هم فشرد:انسان ها تنها موجودات ترسناک توی این جهانن
سهون چینی به بینیش داد:سعی داری منو ترسناک نشون بدی؟
بک حرکت دستش رو متوقف کرد:اگه از ترسناک بودن خوشت نمیاد میتونم به یه روح یا یه حیوون تبدیلت کنم
سهون خندید:همینکه باعث شدی جاودانه بشم ازت ممنونم... داشت یادم میرفت برات یه چیزی اوردم پدر
با شنیدن اون کلمه از بین لب های سهون کای اخم کرد:بهت اخطار دادم که به هکس پدر نگی! کسی که بزرگت کرد من بودم اون حتی یبارم پوشکت رو عوض نکرده
بکهیون لیوان رو از لب هاش فاصله داد:بخاطر همینه که من رو پدر خطاب میکنه! عوض کردن پوشک کار مادراست جونگین
و درحالی که به صورت سرخ شده از خشم کای لبخند میزد دنبال سهون به اتاقش رفت تا چیزی که میخواست رو بهش نشون بده
سهون روی تختش نشست و به اتاقش نگاه میکرد:همه چیز درست مثل سه سال قبله
_و این زیادی برام سخته این حجم از تکرار رو تحمل کنم پس هرچی سریع تر دکور اتاقت رو عوض کن
با یاداوری چیزی پرسید:اون پسره کجاست؟
+جونگمین؟
هکس سری به نشونه ی تایید تکون داد
+هنوز ژاپنه به زودی برمیگرده
_چرا بدون اینکه به من اطلاعی بده اونجا مونده؟
+نمیدونم شاید میخواد استراحت کنه
_باشه پس تو هم یکم بخواب
با بیرون اومدن از اتاق نگاهی به دوهوان انداخت که منتظرش ایستاده بود:مراقب جونگمین باش اگه احساس کردی داره اشتباهی میکنه بهم بگو
×چشم قربان
بک شونه ی ورزیده کلاغش رو بین انگشتاش فشرد:بیا به اتاقم باید باهات حرف بزنم
با حس نگاه متعجب دوهوان دستش رو پایین تر اورد و روی سینه ش کشید:و شاید هم کمی کار کنیم
×کار؟
_البته که فقط کار
با چشمک اخری که به چهره ی متعجب دوهوان زد بالا رفتن ضربان قلبش رو زیر انگشتاش حس میکرد:لازم نیست انقدر براش هیجان زده بشی میتونی هروقت که بخوای امتحانش کنی
×چی...چی رو؟
بک لبخند زد:کار کردن با من...
KAMU SEDANG MEMBACA
HEX & HEX2
Horor💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...