هکس جا خورد:منظورت چیه؟
_دوهوان طرف اونه همین الانم کنارشون زندگی میکنه و کمکشون میکنه
+میفهمی چی میگی؟داری به کسی تهمت میزنی که من بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم
_فقط چیزی که میدونم رو بهت میگم
+اینطور نمیشه از اول کار باهم به مشکل برخوردیم با من میایی به اون خونه و حرفاتو ثابت میکنی
_میدونی که این شدنی نیست من راه برگشتی ندارم
+قبل از اینکه مزخرف بگی باید فکر اینجاهاشو میکردی بهت اجازه نمیدم بیایی توی خونه ام و به کسایی که دوستشون دارم توهین کنی
_متاسفم میدونم نمیخوای باورش ک...
هکس بین حرفش پرید:دنبالم بیا
_______________________
هنوز توی تختش دراز نکشیده بود که در اتاق به سرعت باز شد
متعجب به صورت عصبی هکس خیره موند:تو اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون جلو اومد و یونهی رو تقریبا توی اتاق پرت کرد:هیچوقت مراقب کسایی که اطرافتن نبودی
سوهیوک نگاهش رو از مادرش گرفت:خودت بودی؟
_دوهوان رو وارد بازی هات نکن
+فکر میکردم زودتر از این ها متوجهش بشی! حیف شد میخواستم وقتی این خبرو میشنوی صورت لعنتی غمگینت رو ببینم
_از اولش با نقشه وارد زندگیم شدی نه؟ من بهت اعتماد کرده بودم حتی بهت اجازه دادم که توی قلمروم قدرتت رو حفظ کنی
+من همیشه به عنوان یه فرد باهوش بهت احترام گذاشتم اینکه میبینم تو اونقدرا هم باهوش نیستی یکم ناامید کننده است میدونی هکس اونقدر قوی شدم که همین الان بکشمت اما از خودت یاد گرفتم که اول با شکارم بازی کنم تو همین الانشم یه مرده ای، کسی که بازیچه دست من شده
با ورود دوهوان به اتاق ساکت شد و به واکنش بک خیره موند باید میفهمید دوهوان واقعا طرفدار اونه یا نه
هکس لبخند زد و دست کلاغش رو گرفت:میدونم تو هم اشتباه کردی اما میبخشمت باشه؟ بیا برگردیم خونه
دوهوان دستش رو پس کشید:من دیگه به اون قلمرو برنمیگردم یه ارباب جدید دارم
بک قدمی عقب گذاشت:اما تو بهم قول دادی که کنارم میمونی...من خوابم وگرنه تو هیچوقت اینکارو باهام نمیکنی مگه نه؟ تو تنها کسی هستی که فکرشم نمیکردم یه روز بهم خیانت کنه!
×بعد از اون همه اتفاقی که افتاد توی زندگیت باید میفهمیدی هرچیزی ممکنه
_اما اون چیزی که توی سینه ات میتپه نیمه ی قلب منه!
×وقتی تو با اینطور زندگی کردن در حق خودت خیانت کردی چه توقعی از من داری؟
_من اینطور زندگی کردم چون تنها راه زنده موندنم بود
×این دنیا ارزشش رو داشت؟ که بخاطرش بجنگی؟
_شاید اما توی پست هیچوقت ارزش این رو نداشتی که حتی بهت فکر کنم
هکس گفت و دوهوان لحظه ای از خشمی که توی چشماش بود ترسید
×قبل از اینکه اربابم پشیمون بشه از اینجا برو
_پشیمون میشی
×میدونم که نمیشم
سوهیوک خنده کوتاهی کرد:اگه حرفاتون تموم شده میخوام بخوابم
_اگه قصدت کشتن منه چرا همینجا تمومش نمیکنی؟
+میخوام توی آخرین لحظه هایی که میگذرونی نابودی قلمرو مسخره ات رو با چشم های خودت ببینی تا اون موقع سعی کن لذت ببری
هکس نگاه عصبیی به دوهوان انداخت و از اونجا بیرون رفت
با خروجش از اتاق توجه سوهیوک به مادرش جلب شد:فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟
یونهی اخم کرد:تو کی اینقدر عوض شدی؟
+همون وقتی که با من مثل یه سگ رفتار میکردید
_خودت هم میدونی اینکار چقدر اشتباهه پسرم
+پسرم؟ حالا پسرت شدم؟ وقتی همه باهام بد رفتاری میکردن و میگفتن ضعیفم تو چه غلطی کردی؟ فقط سکوت کردی فقط دهنتو بستی حالا هم ساکت بمون قبل از اینکه خودتم با هکس بکشم
_نباید اجازه میدادی برادرت اسیر هکس بشه
+برادر؟ کدوم برادر؟ وقتی بحث قدرت باشه حتی تو هم برام مهم نیستی چه برسه به کسی که کل زندگیم ازش متنفر بودم
_اون هیچ بدی در حقت نکرده
+همینکه توی این دنیا وجود داشت همینکه نفس میکشید یعنی درحقم بدی کرده اون آشغال...
_تو حق نداری....
سوهیوک بین حرفش پرید:کسی که حق نداره تویی! باید نشونت بدم چقدر عوض شدم؟
با تموم شدن حرفش جلو رفت و بازوی مادرشو گرفت و دنبال خودش کشید
یونهی با نزدیک شدن به زیر زمین خودشو عقب کشید:تو چه مرگت شده؟
سوهیوک در رو باز کرد و زن رو پرت کرد پایین
بی توجه به صدای جیغ مادرش در رو قفل کرد
__________________________
با تموم توانی که داشت به در خونه قدیمی لگد زد
و باعث شد قفل کهنه اش بشکنه
با باز شدن در چهره ی متعجب استادش رو مقابلش دید:توی آشغال از همه چیز خبر داشتی چرا بهم هیچی نگفتی؟
_نمیدونستم اینقدر ضعیف شدی
+منظورت چیه؟
_تو اون طلسم رو شروع کردی و تا وقتی که قلب اون خوناشام رو به دست نیاری همینطور ضعیف تر میشی حس نمیکنی بخشی از قدرت هاتو از دست دادی؟
هکس اخم کرد:نمیفهمم از چی حرف میزنی!
_بکهیون! تا وقتی که قلب اون خوناشام رو از سینه اش بیرون نکشی وقتی از قدرتت استفاده کنی ضعیف میشی و حتی ممکنه بمیری توی این شرایط کمکی از من بر نمیاد
سئونگ وون کتابی رو از کتابخونه اش برداشت با شنیدن صدای ناله هکس برگشت اما با دیدن جسم مچاله شده اش روی زمین سمتش دوید
بکهیون سمت چپ سینه اش رو با دستش فشار میداد
_وقتی بهت گفتم که مراقب باش باید به حرفم گوش میکردی
+این... این درد لعنتی... بخاطر چیه؟
_نیمه ی قلبت هکس...نیمه ی قلبت
بکهیون نفس حبس شده اش رو به سختی بیرون داد:من خیلی احمقم...پیرمرد
_با این وضعیت نمیتونی به خونه ات برگردی باهات میام
دست استادش رو عقب پرت کرد:گم شین از زندگیم همتون
فریاد زد و به سختی بدن خسته اش رو از زمین جدا کرد سمت خونه راه افتاد
__________________________
با ورود به خونه چانیول رو توی سالن اصلی دید:کی بهت اجازه داده اینجا...
با درد شدیدی که توی قلبش پیچید کلماتش به ناله کوتاهی تبدیل شد
چان با دیدن چهره درهمش جلو رفت:حالت خوبه؟
_برگرد به اون اتاق کوفتی
با لرزیدن صداش حتی خودش هم جا خورد باورش نمیشد بغض کرده!
چان بی توجه به حرف هکس جلو تر رفت:اگه ناراحتی میتونم بغلت کنم و گریه کنی
هکس تک خنده ی بی جونی کرد:داری به کسی کمک میکنی که کل زندگیت رو به لجن کشیده؟ مثل مادرت یه احمقی
قدم های خسته اش رو سمت میز بار کشید و لیوانش رو با شراب مورد علاقه اش پر کرد:برگرد به اتاقت تا درباره اینکه باهات چیکار میکنم تصمیم بگیرم
چانیول جلو تر رفت و دستش رو به شونه هکس تکیه داد:اما تو حالت خوب نی...
هنوز حرفش کامل نشده بود که حس کرد توی هوا معلقه
کمی بعد کمرش به دیوار پشت سرش برخورد کرد و روی زمین افتاد
_بهت گفتم یبار یه حرفو تکرار میکنم حرومزاده
لیوان نیمه خالیش رو جایی نزدیک خوناشام پرت کرد:وقتی تموم عذابایی که توی زندگیم تحمل کردم تقصیر خونواده آشغالت بوده طوری نشون نده که نگرانمی
من قویم؟ لعنت به همتون که همیشه منو نابود میکنید و توی تنهاییم مجبورم قلب شکسته ام رو جمع و جور کنم
چرا بازیم میدید؟ یه بچه ی شونزده ساله دلش نمیخواد آدم بکشه دلش نمیخواد توی یه جنگل سرد با یه جن بزرگ شه هیچکس این رو نمیخواد
من خونوادتو کشتم تمام زندگیتو نابود کردم میخوای بهم نزدیک شی بعد تو هم مثل بقیه نابودم کنی؟
+من اینکارو نمیکنم
_کسی رو میشناسم که وجود داشتنشم بخاطر منه تمام زندگیش تظاهر میکرد خداش منم اما حالا با دشمنم میخواد بهم حمله کنه
+منظورت..
_آره! منظورم دقیقا اون آشغاله دوهوان لعنتی کسی که حتی اسمشم من براش انتخاب کردم
من همیشه از این دنیا و آدماش میترسیدم اما من بیشتر از هرکسی از خودم میترسم چون خودمو میشناسم من میتونم توی یه لحظه تصمیم بگیرم و قلبمو از ریشه در بیارم اما حالا درمونده و گیجم
درست شبیه آدمیم که با یه ماشین تصادف کرده و اون تو آخرین لحظات هوشیاریش دعا میکنه بمیره تا اینکه فلج شه
چانیول با دیدن اشکی که گونه ی سفید هکس رو خیس کرد بی توجه به اتفاقی که ممکنه براش بیوفته جلو رفت و بدن ظریف جادوگر رو درآغوش کشید:درکت میکنم تو از این دنیا هیچ خوبیی ندیدی همه اذیتت کردن همه به احساساتت ضربه زدن همه سعی کردن نابودت کنن اما میتونی یکبار دیگه به کسی فرصت بدی؟ قول میدم تمام تصورت رو از این دنیا عوض کنم شاید تو پدرم رو کشته باشی شاید پدربزرگم بخاطر تو مرد حتی کل زندگیمم بخاطر کسی مثل تو زندونی بودم اما قول میدم اگه بهم اعتماد کنی هرکاری برات انجام میدم میخوای یه واقعیتی رو بهت بگم؟ میدونستم که اون کتاب منو توی دامت میندازه اما فقط بخاطر اینکه ببینمت شروع کردم به ورق زدنش وگرنه اونقدر احمق نیستم که با اون کادو مسخره اسیرت بشم
بکهیون نگاه گیجش رو به صورت خوناشام داد:درباره ی چی حرف میزنی
+تو واقعا یه جادوگری درست از اولین باری که دیدمت جادوم کردی نکنه این حسی که توی قلبمه هم یه طلسم مثل اون شمع باشه؟ حتی اگه این یه طلسمه امیدوارم بازم بهش ادامه بدی
YOU ARE READING
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...