S2 part4

220 96 14
                                    

سهون کمی به جلو خم شد:حالت خوبه بکهیون؟
بک نفس حبس شده ش رو بیرون داد و دستش رو روی معده ش گذاشت:آره فقط یکم درد دارم اونقدرا هم مهم نیست
_شاید گرسنه ای! بهرحال اونقدر ذهنم درگیر صحبتامون بود که فراموش کردم ازت بپرسم غذا خوردی یا نه متاسفم
+نه حتی خودمم اونقدر گیج شده بودم که اهمیتی به این مسائل نمیدادم
_الان میخوای دوهوان رو ببینی یا میخوای غذا بخوری؟
+دوهوان؟
_کلاغی که درباره ش گفتم
+ببخشید سخت میتونم اسم ها رو به خاطر بسپارم
_خب حالا انتخابت چیه؟
+میخوام کلاغ رو ببینم
سهون لبخند گرمی زد:دنبالم بیا
قبل از اینکه قدم اول رو برداره صدای بکهیون متوقفش کرد:میتونم یکی از اینا رو بردارم؟
به شکلات هایی که روی میز بود اشاره کرد
سهون سرشو به نشونه ی تاکید تکون داد:حتما!تا وقتی که بدونیم هکسی کل این قلمرو متعلق به توعه
بک تشکر زیر لبی کرد و دنبالش راه افتاد
با ورود به اتاق نگاه گذرایی بهش انداخت گازی به شکلاتش زد با دیدن پسری که با چشم های باز از داخل مخزنی بهش زل زده بود محتوای دهنش رو به زور قورت داد:اون زنده است!
_نه راستش رو بخوای اون توی یه کمای عجیبه که آدما درک درستی ازش ندارن دوهوان روحی نداره و خب یه یه مرده به حساب میاد اما اگه هکس واقعی به این دنیا برگرده باز هم زنده میشه پس کاملا نمرده
بک با تداعی خاطره ای توی ذهنش دستش شل شد و شکلات رو روی زمین انداخت
بوسه ای رو با اون پسر به خاطر آورد و این عجیب ترین چیزی بود که توی زندگیش تجربه ش میکرد انگار فشار لب های دوهوان رو روی لبهاش و گرمای دستش رو روی کمرش رو حس میکرد
قدمی جلو گذاشت:اون عاشقم بوده؟
سهون از سوالش جا خورد:چطور فکر میکنی عاشقت بوده؟
+توی خاطراتم منو به گرمی میبوسید
_دوهوان تو رو...
با افتادن بدن نیمه جون بکهیون توی آغوشش سوالش رو خورد و اسم کای رو فریاد زد
_____________________________
از مانیتور بزرگ به بکهیونی زل زد که توی تخت کینگ سایز هکس گم شده بود
نفسش رو کلافه بیرون داد:این بچه منو گیج میکنه
چانیول پک محکمی به سیگارش زد و دودش رو داخل ریه هاش کشید باخارج کردن دود از بین لب های سرخش کوتاه زمزمه کرد:اون هکس نیست
کای عصبی سمتش برگشت:تو باز شروع کردی؟فکر کردم سر این مسئله توافق کردیم!
_حق با اونه کای... این ماجرا اونقدر عجیبه که نمیشه بهش اعتماد کامل داشت
+اما خودت که دیدی اون خاطره ای رو از خودش و دوهوان به یاد آورد
_و کی میتونه تایید کنه اون خاطره واقعیه؟
+منظورتو متوجه نمیشم سهون من خودم بارها اون صحنه رو دیدم
_هرکسی میتونه یه بوسه رو بین هکس و دوهوان حدس بزنه
+کای تمام حرف من اینکه نباید بهش اعتماد کنیم اون عجیبه طرز حرف زدنش رفتاراش و وجودش شبیه هکس نیست حتی احساس میکنم ترس اولیه ش از چانیول هم فقط یه بازی بود چطور کسی که با یه غریبه به جنگل جادوگر اومده از اینکه یکی بغلش کنه میترسه و پشت همون غریبه قایم میشه؟به علاوه اون برای اینکه همراهت بیاد مقاومتی نکرد شاید بازیگر بدیه شایدم توی شرایط خاص نتونسته درست تصمیم بگیره بهرحال باید مراقبش باشیم میتونه خطرناک باشه
×فکر کنم باید قبول کنم که دیگه برنمیگرده
چان گفت و سیگارش رو خاموش کرد
کای ناامید لبش رو گزید:من مراقبشم لطفا یه شانس بهم بدید
چانیول ایستاد و شونه ی مردونه ش رو نوازش کرد:اینجا خونه ی تو و هکسه برای موندنش توی این خونه نیازی به اینکه بهت شانس بدیم نداری فقط کافیه تصمیم درستو بگیری اگه اون بچه اینجا موند بهش بگو سمت من نیاد و دردسر درست نکنه
+حداقل تا اومدن سئونگ وون صبر کنیم اون میتونه تشخیص بده که واقعا هکسه یا نه
_کی برمیگرده؟
+نمیدونم حتی نتونستم باهاش ارتباط بگیرم
_منم کمک میکنم
+توی چی؟
_نگهداری از بکهیونِ جدید
_________________________
چند دقیقه ای از بیدار شدنش میگذشت حتی یادش نمیومد کی خوابش برده
فضای نا آشنای اطرافش حس خوبی بهش نمیداد
از تخت پایین اومد و سمت دری که حدس میزد راه خروجش باشه حرکت کرد
اما وقتی دستگیره رو چرخوند سرمایی قلبش رو لرزوند
اون در قفل شده بیشتر از هرچیزی ترسوندش
به عقب برگشت
عکس بزرگی از خودش با یه استایل عجیب و خاص روی دیوار بود
تنها تفاوتی که اون فرد با خودش داشت موهای سفیدی بود که بکهیون خیلی وقت بود با رنگ کردنشون فراموش کرده بود
و چشم هایی که به سردی به لنز دوربین خیره بودن
اون پسر هکس بود همون کسی که سهون ازش تعریف کرده بود
با یاد آوری اتفاقی که توی اتاق دوهوان براش افتاد ضربه ی کوچیکی به سر خودش وارد کرد:گند زدم شاید فکر کنن دیوونه ام!
دوباره روی تخت نشست و اینبار زانوهاش رو بغل کرد بازم به اون خاطره ی مبهم فکر کرد
آب دهنشو قورت داد و فحش زیر لبی به خودش داد:حق دارن فکر کنن دیوونه ام چرا بهش فکر میکنم؟؟
اون بوسه فقط برای هکس بود و بکهیون نمیتونست اونو برای خودش داشته باشه
اون حتی دست کسیو به معنی عشق لمس نکرده بود به لطف خونواده ی سختگیرش حتی وقت نمیکرد به خودش فکر کنه
توی مدرسه هم مدام براش قلدری میشد و دوستی نداشت
حالا که به گذشته اش نگاه میکرد چیزی جز سیاهی نمیدید
اگه اون هکس بود چطور باید اینقدر تفاوت بین دوتا زندگیش ایجاد میشد؟
اون دوتا کاملا متضاد هم بودن
هکس یه فرد قدرتمند با زندگی مرفه و بدون درد کسی که هرکاری میخواسته میتونسته انجام بده
اما اون حتی نمیتونست یه ساعت برای خودش باشه و کاری که دوست داره رو انجام بده و هرچیزی که به یاد میاورد تحقیر شدن توسط اطرافیانش بود
دلش نمیخواست دوباره به اون زندگی بگرده
شاید این یه فرصت بود که خودشو بالا بکشه شاید سرنوشت باعث شده بود شبیه جادوگری به دنیا بیاد که تمام آدما توی مشتش بودن
حتی اگه هکس نبود میتونست با اون قیافه تظاهر کنه به هکس بودن
نباید به زندگی قبلیش برمیگشت حالا که میتونست هرچی که میخواد داشته باشه به علاوه اینطور مادرشم زندگی بهتری داشت
با شنیدن صدای در از جا پرید
_آروم باش، منم
+چرا منو اینجا زندونی کردید؟
_زندونیت نکردیم!
+اما در قفل بود
_راستش حس کردم نیاز داری استراحت کنی نمیخواستم کسی مزاحمت بشه
بکهیون لب پایینشو گزید
_جایی میخواستی بری؟
+نه فقط از فضای بسته خوشم نمیاد دلم نمیخواست اینجا تنها ب...
وقتی صدای شکمش توی اتاق پیچید حرفش رو خورد
سهون خنده ی کوتاهی کرد:مثل اینکه خیلی گرسنه ای
+ببخشید
ناخوداگاه گفت
سهون که جلو اومد ترسید و قدمی عقب گذاشت:نمیدونستم شکمم صدا میده
_راستش میخواستم پرده ها رو کنار بزنم که چیزی رو بهت نشون بدم
بعد مکث کوتاهی فکرش رو به زبون آورد:فکر میکنی بخاطر صدای شکمت سرزنشت میکنم؟
+متاسفم
_باورم نمیشه با یه انسان اینطوری رفتار کردن
زیر لب گفت
و اینبار دست های سرد بک رو بین انگشتاش گرفت:میدونم که ممکنه روزای سختی رو سپری کرده باشی اما اینو بدون اینجا همه دوستت دارن و برات ارزش قائلن برای هراتفاقی عذرخواهی نکن تو کار اشتباهی نمیکنی
+ببخ...
سهون انگشتشو روی لبش گذاشت:بیا اینطور فکر کنیم‌که من به شنیدن این کلمه آلرژی دارم
بک خنده ی کوتاهی کرد
_خب حالا زیباتر شدی
گفت و سمت پنجره هدایتش کرد:به میز ناهار خوری که گوشه ی چپ حیاط بین بوته های رز قرمز پنهون شده بود اشاره کرد:میخوای ناهار رو اونجا بخوری؟؟
+ناهار؟
_فراموش کردم بهت بگم تو تقریبا دو روزی رو خوابیدی
+دو روز؟؟؟
فریاد زد
_آره سعی کردم بیدارت کنم اما بی فایده بود نگرانت شدیم اما دکتر گفت که حالت خوبه چانیول این مدت خیلی مراقبت بود ازش تشکر کن
+چانیول؟
_مثل اینکه واقعا سریع اسما رو از یاد میبری... همون خوناشامی...
+اون مراقبم بود؟
_البته تا همین چند دقیقه پیش تو اتاقت بود فکر کردم دیدیش
+نه ندیدمش
_خب حالا نظرت چیه بریم و اونجا ناهار بخوریم
+حتما تاحالا همچین حسی رو تجربه نکردم دوست دارم برای یبار امتحانش کنم
____________________________
با نزدیک شدن به میز متوجه ی چانیول شد که روی دو زانوش نشسته و با دقت مشغول بررسی گل هاست
سهون دستی به جیبش کشید:بکهیون میتونی اینجا منتظر بمونی؟؟ گوشیم رو توی اتاق جا گذاشتم
_البته
بعد از دور شدن سهون دوباره به مسیرش ادامه داد
دورترین فاصله به چانیول رو انتخاب کرد و روی صندلی نشست
مردد بود که به زبون بیاره یا نه
گلوش رو صاف کرد:سهون گفت که مراقبم بودی تمام مدت،ازت ممنونم
چان نفسش رو بیرون داد و قیچی نارنجی رنگش رو توی باغچه انداخت
درحالی که دستکش هاش رو در میاورد سمت خونه راه افتاد:وقتی نمیتونی جبرانش کنی تشکر نکن
با شنیدن جمله ی بعدی بک پاهاش به زمین چسبید
"این جمله ای نبود که همیشه بهت میگفتم؟"

نظر یادتون نره♡

HEX & HEX2Onde histórias criam vida. Descubra agora