S2Part5

213 87 15
                                    

چان نفس حبس شده اش رو بیرون داد و فاصله ی بینشون رو با گام های بلند طی کرد
لبخند مرموزی که روی لبهای پسر بود بیشتر از قبل به حرف زدن وادارش میکرد:بکهیون؟خودتی؟
متعجب پرسید و دست های یخ زده اش رو روی بازوهای بک گذاشت
بکهیون با محکم شدن انگشت هایی دور بازوش گیج به چانیولی که حالا دقیقا روبه روش ایستاده بود زل زد:چیکار میکنی؟؟
گفت و سعی کرد خودش رو عقب بکشه
که چانیول محکم تر گرفتش و اینبار تکون شدیدی به بدنش داد:تو کی هستی؟ واقعا هکسی؟ اگه خودشی چطور میتونی اینطور بیتابیم رو ببینی و هیچی نگی خودتو پشت چهره ی این بچه قایم کردی که چه اتفاقی برات بیوفته؟ و اگه هکس نیستی...چطور این جمله رو به زبون آوردی؟
کلمات آخرش رو توی صورت پسر فریاد زد
ترکیب چشمای سرخ و صدای بلند و خش دارش باعث شکستن بغض بکهیون شد و حس میکرد عصبانیتش چند برابر شده
قبل از اینکه چیزی بگه نیروی قویی به عقب پرتش کرد و کای بین خودشو بکهیون قرار گرفت:چه غلطی میکنی؟
با شنیدن فریاد کای به خودش اومد باز هم گند زده بود و بکهیون رو ترسوند زیر لب زمزمه کرد:متاسفم، اما چطور چیزی رو گفتی که هکس همیشه میگفت؟
_من هیچی نگفتم!
بک متعجب گفت و دست کای رو بین انگشتای سردش گرفت:من واقعا هیچی نگفتم فقط ازش تشکر کردم و یهو بهم حمله کرد اصلا... اصلا نمیخوام غذا بخورم میخوام از اینجا برم...
شنیدن لرزش صداش باعث شد کای اخم غلیظی کنه:هیچی نیست من کنارتم چانیول هم اشتباه کرده بخاطر اینکه چند روزه درست استراحت نکرده
به صندلی اشاره کرد:بشین
بکهیون که صدای آروم کای باز هم بهش آرامش داده بود از حرفش پیروی کرد
دستی به موهای نرم بک کشید:مثل اینکه قراره بیشتر از اینا باهم حرف بزنیم
چان رو مخاطب قرار داد
×چیزی شده؟
صدای سهون سکوت بینشون رو شکست
کای لبخند کوچیکی زد:عزیزم میتونی بکهیون رو موقع غذا خوردن همراهی کنی؟باید با چانیول حرف بزنم
قبل از اینکه از میز فاصله بگیره بک گوشه ی لباسشو گرفت:شاید واقعا خسته بوده... خیلی سرزنشش نکن
*نگران نباش
___________________________
نگاهش بین چشم های عصبی کای و دستی که یقه ش رو مشت کرده بود در گردش بود:بهت گفته بودم نترسونش دقیقا چه مرگته؟
چان پلک هاش رو روی هم فشرد و دست مرد رو هل داد:ازت خواستم اجازه ندی نزدیکم بشه
کای نفسشو بیرون داد:برام تعریف چی گفت که اینقدر بهم ریختی
_ازم تشکر کرد بهش گفتم وقتی نمیتونی جبرانش کنی تشکر نکن
+هکس همیشه اینو میگفت
_دقیقا این پسرم همینو گفت
+چی؟
_"این جمله ای نبود که همیشه بهت میگفتم؟" بعد از این حرفش کنترلمو از دست دادم
کای گردنشو لمس کرد:واقعا نمیدونم چرا شرایط هربار سخت تر میشه
_عجیب تر اینکه انکار میکرد این حرفشو میتونه هکس باشه و باهامون بازی کنه؟
+شاید اون از بازی دادن بقیه خوشش بیاد اما هیچوقت اینقدر باهامون بیرحم نمیشد تا الانشم کلی منتظرمون گذاشته بهرحال امروز سئونگ وون برمیگرده تونستم باهاش تماس بگیرم
_خوبه اون میتونه متوجه حقیقت بشه
+امیدوار بود
_در چه مورد؟
+تاریخ تولد،موهای اون پسر و چهره ش همه چیزش با اون کسی که دنبالشیم همخوانی داره فقط میمونه انرژی که درونشه و کسی بجز سئونگ وون نمیتونه حسش کنه
_کای...نگرانم. اگه اوضاع از این بدتر بشه نمیتونم تحملش کنم
+تو صبوری پس هنوزم تحمل کن نباید جا بزنی
_فکر میکنی چقدر دیگه این صبرم ادامه داره؟ من تا فرق سرم غرق انتظارم
به سقف خیره شد و بغضشو قورت داد:دلتنگشم
کای دستی به شونه ش کشید:درکت میکنم
_______________________
سهون به بشقاب دست نخورده ی بک خیره شد:اگه از غذا خوشت نمیاد میتونم بگم یه چیز دیگه براش درست کنن
بک که انگار تازه به خودش اومده بود از جا پرید:نه! دوستش دارم
گفت و اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت
_غذاتو بخور برای دسر یه کیک شکلاتی مخصوص خودت سفارش دادم
+واقعا؟من عاشق شکلاتم
_حدس میزدم،درباره ی چانیولم متاسفم اون روزهای سختی رو میگذرونه درکش کن
وقتی جوابی نگرفت سرش رو بالا آورد و با چشم های خیره ی بک مواجه شد نگاهش رو که دنبال کرد به سئونگ وون رسید
+اون کیه؟
_استاد هکس،قبلا درباره ی کسی که بهش جادوگری یاد داده بهت گفتم
+ترسناکه
_آره شبیه یه فسیل زنده است
بک خنده ی کوتاهی کرد
سئونگ وون به میزشون رسید سری برای تعظیم سهون تکون داد و بک رو مخاطب قرار داد:اگه غذا خوردنت تموم شده میشه یکم حرف بزنیم؟
بکهیون نگاه نگرانی به سهون کرد
_نگران نباش برخلاف ظاهرش مهربونه
×این تخریب بود یا تعریف؟
_بستگی به طرز نگاه خودت داره
×تنهامون میذاری؟
_چیزی نمیخوری؟
×برای غذا خوردن نیومدم
سهون سری به نشونه ی تاکید تکون داد:بکهیون من میرم داخل خونه اگه چیزی احتیاج داشتی بهم بگو
سئونگ وون میز رو دور زد و صندلی کنار بکهیون رو کشید:تنها کسی که میتونه روح هکس رو احساس کنه منم بهم اجازه ش رو میدی؟
+میتونه دردناک باشه؟
×نه به هیچ وجه
+باید چیکار کنم؟
فقط چشمات رو ببند و نگران چیزی نباش به صدای من گوش کن تا حوصله ات سر نره
بکهیون کاری که ازش خواسته بود رو انجام داد
سئونگ وون دستش رو روی قفسه ی سینه ی پسر گذاشت و آروم شروع به صحبت کرد:توی یه ساحل بزرگ وقتی که شن های داغ از تابش آفتاب پاهات رو گرم میکنن خنکی آب با هرموج تا مچ پات رو سرد میکنه
درست حدس زده بود اون خود هکس بود انرژیش رو کاملا زیر انگشتاش احساس میکرد لبخند کوچیکی زد و ادامه داد:بوی ماهی و دریا همه جا رو پر کر....
با حس تاریکیی درون قلب اون پسر دستش رو عقب کشید
+آقا؟ میترسم!میتونم چشمام رو باز کنم
سئونگ وون دستش رو برداشت:البته!کارم تموم شد
+چرا دیگه ادامه ندادید؟ نکنه من هکس نیستم!
×چون همیشه از قصه هایی که برات تعریف میکردم متنفر بودی هکس
دست هاش رو دور پسر پیچید:بالاخره برگشتی جادوگرِ من...
_________________________
از مانیتور به بکهیونی که روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیی که از سهون گرفته بود ور میرفت خیره شده بودن
_یعنی میگی اون خودشه؟
+انرژیش رو به وضوح حس کردم به علاوه...
گردنبند رو از توی یقه لباسش بیرون کشید و ادامه داد:همون گردنبندیه که به هکس جون دوباره بخشید نگینش کاملا سفید شده بود و حالا دوباره سیاه شده چون به بدن همین پسر زدمش و این یعنی اون خود هکسه
چان با شک پرسید:چیز دیگه ای حس نکردی؟
+یه سیاهی غیر طبیعی،چطور مگه چیز عجیبی ازش دیدی؟
_منظورت از سیاهی چیه؟
+گفتید درگیر خشونت خانگی بوده و خب این خیلی طبیعیه که خلاء بزرگی توی وجودش باشه این بچه خیلی درد کشیده باید مراقبش باشیم که زخم هاش التیام پیدا کنه
_اون نیاز به مراقبت داره....
چان زیر لب زمزمه کرد
+حس میکنم رابطه ی بدی که باهاش داری رو اما بهتره اون چانیول مهربون و عاشق رو آزاد کنی که مطمئنم هکس توی این زمان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره
_متوجهم
×هیچوقت به حرف من اعتماد نداشتی
_من هیچوقت به حرف ها اعتماد نمیکنم کای! فقط دلایل برام مهمن
+برو توی اتاقش و سعی کن باهاش ارتباط بگیری خودتم میدونی، تنها کسی هستی که میتونه حافظه ش رو برگردونه
_این ممکنه؟
+البته قبلا هم درباره ش بهت گفتم
_باهاش حرف میزنم
_______________________
با شنیدن صدای قدم هایی از پشت سرش سریع برگشت اما کسی رو ندید
سعی کرد خودش رو زودتر به خونه برسونه
دسته ی کیفش رو محکم تر بین انگشتاش فشرد
حرکت قفسه ی سینه اش بخاطر ترس به وضوح مشخص بود
هوای بارونی و خلوتی خیابون ترس بیشتری رو بهش القا میکرد
کلافه از موهای خیسی که به گردن و گونه هاش چسبیده بودن لعنتی به خودش فرستاد که چطور موقع خروج لز محل کار چترش رو فراموش کرده
در اصلی مجتمع رو باز کرد و پله ها رو سریع تر از همیشه برای رسیدن به خونه ش طی کرد
زیپ کیفش رو که برای پیدا کردن کلید باز کرد صدایی باعث شد از جا بپره
نگاه کنجکاوش رو به تاریکی انتهای راهرو داد
با حس تکون خوردن چیزی سریع تر مشغول گشتن شد
با پیدا کردن کلید با دست های لرزونش در رو باز کرد
وارد خونه شد و سریع قفلش کرد
نفس حبس شده ش رو بیرون داد
خونه ش تاریک تر از هروقتی بود
دستش رو دراز کرد که برق رو روشن کنه
اما بیفایده بود چندباری کلید رو بالا و پایین کرد
خیسی روی دستش احساس کرد
مایع ای که روی انگشتاش بود رو به بینیش نزدیک تر کرد
_خ...خون؟
و صدایی که تمام تنشو لرزوند:
"خوش اومدی عزیزم"

HEX & HEX2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora