part9

730 213 10
                                    

بک پوزخندی زد و دستای ووهوان رو از دور کمرش باز کرد اون میتونست هروقت که میخواد هرکسی رو توی تختش به عنوان تاپ یا باتم داشته باشه اما بازی کردن با کلاغشو دوست داشت میتونست بفهمه از هرکسی که اطرافش میچرخه متنفره حتی نسبت به کای و سهون هم حساس شده بود
دستش رو روی سینه پسر بزرگتر گذاشت و تقریبا روی تخت هولش داد
پاهاش رو دوطرف بدنش گذاشت که راهی برای فرار نداشته باشه
انگشت اشاره ش رو زیر چونه کلاغش گذاشت و سرش رو بالا کشید
لیسی به گردنش زد که تا گوش چپش ادامه داشت:فرصتت رو از دست دادی جذابه من
بکهیون زمزمه کرد و سرش رو عقب کشید با لبخند به چشم های سیاهش زل زد و ادامه داد:الان باید برم پیش اون خوناشام احمق فکر کنم اگه یکم دیرتر برم جنازه ش رو توی اون اتاق پیدا میکنم
________________________
از آینه به اتاق وارد شد و مشت چانیول رو که آماده بود ضربه بعدی رو به آینه بکوبه توی هوا گرفت
بی حس به چشم های عصبیش زل زد و مچش رو پیچوند و باعث شد زمین بخوره
نگاه کلی به اتاق انداخت خونی که از دست های پسر جاری بود روی زمین دیده میشد
چان به سختی از جاش بلند شد و تقریبا توی صورتش فریاد زد:باید سوهیوک رو ببینم اشغال من بهت اعتماد ندارم
بک عصبی ضربه ای به سینه ش کوبید و برای دومین بار چانیول پخش زمین شد ضربه ش اونقدرا هم محکم نبود اما میتونست از صورت سرخ شده ی خوناشام بفهمه که نفس کشیدن براش سخت شده
لگدی به پاش زد:نفس بکش احمق
روی زانوهاش نشست و ادامه داد:فکر کردی دلم برات میسوزه و اجازه میدم هرغلطی دلت میخواد بکنی؟
من همون موقع که بخاطر پدربزرگت تنها توی این جنگل سرگردون شدم بخشی از انسانیتم رو دور انداختم
(موهای چان رو چنگ زد)من هکسم کسی که بیشتر از خوناشام ها از خون لذت میبره وقتی توی قلمرو منی حتی برای مرگت هم باید ازم اجازه بگیری...صبر کن!اجازه گرفتن؟ اشتباه کردم!باید ازم خواهش کنی که بکشمت اشغال
خودش رو عقب کشید و با قطره های خون روی زمین چیزی رو نوشت
با ورود سوهیوک به اتاق چانیول لبخند کوچیکی زد هکس درست میگفت اون سالم بود! اما این به معنی خیانت علیه چانه ولی چانیول باز هم راضی بود که اتفاقی براش نیوفتاده
بک دستمال ابریشمش رو از جیبش بیرون کشید و مشغول پاک کردن انگشتش شد:بهش بگو کی اون جعبه رو توی اتاقش گذاشت
سوهیوک دست از دنبال کردن رد خون ها کشید:من
چانیول دست برادرش رو بین انگشتاش گرفت:بهم بگو این یه دروغه بگو تو این کارو با بادرت نمیکنی و همش نقشه ی هکسه اون مجبورت کرده؟
سوهیوک دستش رو پس کشید عصبی بود از خودش و از هکس:هیچ اجباری در کار نبود نمیتونی ببینی؟ من ازت متنفرم تو هیچوقت برادر خوبی برام نبودی که بخاطر یه خاطره ی خوب بینمون بخوام اینکارو انجام ندم همیشه سعی میکردی پسر خوب خانواده باشی و همه دوستت داشته باشن کاری کردی همه ازم متنفر شن
چان بغض رو قورت داد و کلافه دستی به موهاش کشید:میدونی من...زندگیمو بخاطرت از دست دادم لعنتی وقتی که پدر و پدربزرگ درباره ی اینکه به یکی از ما زندگی مخفیانه بدن من پشت اتاق ایستاده بودم و حرفاشون رو شنیدم بخاطرت التماس کردم،التماس کردم تمام عمرم رو مخفیانه زندگی کنم حتی اجازه نداشتم از اون قلمرو مسخره بیام بیرون تمام رویاهام رو بخاطر اینکه تو شاد زندگی کنی از دست دادم و حالا با بی شرمی به چشمام زل میزنی و میگی ازم متنفری؟ میگی به خواست خودت به دشمن قسم خوردمون کمک کردی منو بکشه؟ بجز اینکه تمام عمرم بخاطر تو توی یه قصر مسخره زندانی شدم چه اشتباهی کردم که باید اینطوری تاوان پس بدم؟
کلمات اخرش رو تقریبا فریاد زد حس میکرد به اندازه ی تمام این سال ها درد و غم روی سینه ش نشسته و نفس کشیدن رو براش سخت کرده
سکوت اتاق با صدای دست زدن بک شکست:تحت تاثیر قرار گرفتم!! تو واقعا احمقی چانیول چطور فکر کردی یروز ممکنه ازت سپاسگزار باشه؟ دستی به شونه ی سوهیوک کشید:داشته های من همیشه عوضین و همینه که اونا رو خاص میکنه
به دوهوان و سوهیوک اشاره کرد که بیرون برن
با خروج دو پسر همراهش نگاهی به دستای لرزون پسر انداخت:قانون اینجا رو یاد گرفتی یا دست و پاتو زنجیر کنم؟
چان سری به نشونه ی مثبت تکون داد
_صدات رو نمیشنوم!
+فهمیدم دیگه کاری نمیکنم... هیچی برام مهم نیست
_وقتی آروم روی این تخت نشسته بودی فکر کردم سرنوشت غم انگیزت رو قبول کردی
قبل از بیرون رفتن از اتاق به زمین اشاره کرد:داشت یادم میرفت! هدیه ام....
بک گفت و از اتاق بیرون رفت

HEX & HEX2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora