چشم های هکس برق زد:بیا بریم و حموم افتاب بگیریم خوناشامه من
بکهیون آینه رو باز کرد:دنبالم بیا
_میخوای منو از زندونم بیرون ببری؟
+فقط برای شرایط خاص
وقتی متوجه شد چان بدون هیچ سوالی میخواد همراهش بیاد تعجب کرد اون پسر حتی باهاش مخالفت هم نمیکرد!
این اتفاق عصبیش میکرد
با خروج از اتاق دوهوان هم بهشون اضافه شد
چان با دقت به اطرافش نگاه میکرد خونه ی بکهیون خیلی از خونه ی خودشون بزرگتر و مدرن تر بود متاسفانه مادربزرگش خیلی در مقابل نو کردن وسایل جبهه گیری میکرد
اونقدر درگیر اطرافش شده بود که کمی از بک عقب موند
با ضربه ی آرومی که دوهوان به پهلوش زد قدم هاش رو سریع تر کرد
جلوی در بزرگی که رسیدن بکهیون ایستاد و سمتش برگشت یقه ی لباس سیاه رنگش رو گرفت و کمی جلو کشیدش:یه چیزایی اینجا اضافین
برخورد نفس های گرم پسر با گردنش حس خوبی بهش نمیداد
کمی خودش رو عقب تر کشید اما وقتی گردنبندش توسط هکس باز شد اخم کرد
بک گردنبند رو توی جیبش انداخت:اگه پسر خوبی باشی بهت برش میگردونم وگرنه مجبوری مثل اجدادت فقط شب ها از تابوتت بیرون بری....بریم
در رو باز کرد اما وقتی چانیول تکونی نخورد یه تای ابروش رو بالا داد
چان یه قدم عقب تر رفت:ازم میخوای وقتی خورشید تو اسمونه بدون گردنبندم بیرون بیام؟ این منو میکشه!
+فکر کردی اینجا مهمونی؟ قرار نیست جلوی افتاب بری که پوستت برنزه شه حداقل یکم افتاب سوخته میشی
بک گفت و به راهش ادامه داد
دوهوان عصبی دوباره به پهلوش ضربه زد
با برخورد پرتو های خورشید به بدنش منتظر بود که سوزش شدیدی توی تنش حس کنه اما برخلاف تصورش اتفاقی نیوفتاد متعجب به هکس خیره شد
+نکنه فراموش کردی؟ تو هنوز یه انسانی
بک روی صندلی که براش اماده کرده بودن نشست و لیوان بزرگ ابمیوه ش رو برداشت به روبه روش اشاره کرد:اونجا وایسا که بازی رو شروع کنیم
چانیول گیج شده بود حتی نمیدونست قراره اون جادوگر باهاش چیکار کنه!
بکهیون جعبه ی بزرگ کنارش رو باز کرد توپ های زرد رنگی توش خودنمایی میکردن
یکی از توپ ها رو بیرون کشید و به دوهوان داد روبه چان بازی رو توضیح داد:اون توپ ها رو سمتت میندازه اگه نتونی اونا رو بگیری یکم میسوزی
_اگه بتونم چی؟
+خب!دیگه نمیسوزی...
_پس چه مجازاتی برای اون هست؟
+منظورت دوهوانه؟ انتظار نداری که بخاطر تو کلاغ عزیزم رو تنبیه کنم؟
_این بازی عادلانه نیست مجبورم انجامش بدم؟
+من هیچوقت فرد عادلی نبودم، میخوای از بازی ردن فرار کن اونوقت ببین چه بلایی سرت میاد! من حتی بهت این فرصت رو دادم که برای زنده موندنت بجنگی
روبه دوهوان ادامه داد:بازی رو شروع کن
وقتی چانیول نصف توپ ها رو گرفت بکهیون به حرف اومد:فکر نمیکردم علاوه بر کتاب خوندن به چیز دیگه ای علاقه داشته باشی
چان توپ بعدی رو گرفت:ورزش کردن یه استعداد توی خونوادمونه
+متاسفانه من با سگام اینطوری بازی میکنم
بک گفت و شروع کرد به خندیدن
حواس چان پرت شد و به جادوگر مقابلش خیره موند اون وقتی میخندید زیبا میشد؟ یا نفرت انگیز؟
با کوبیده شدن توپ بعدی به صورتش نگاه متعجبش رو به دوهوان داد
×مراقب باش که چشمات به چی خیره میشن!
چانیول اهمیتی به حرفش نداد و با حسرت به توپی که حالا روی زمین افتاده بود نگاه میکرد یعنی چه بلایی سرش میومد؟
بکهیون قهقه ش رو متوقف کرد و کمی به جلو خم شد درحالی که چشماش از شیطنت برق میزد گفت:حالا میتونم بگم بازی واقعی شروع شده
با پیچیدن صدای بکشنش توی فضای ساکت جنگل چانیول سوزش وحشتناکی رو توی تنش حس کرد خواست از افتاب فرار کنه و به سایه بره اما انگار پاهاش به زمین زنجیر شده بود
بک ابمیوه ش رو از روی میز برداشت و درحالی با ارامش به خوناشامی که فریاد میزد خیره بود گفت:ادامه بده
دوهوان سری به نشونه ی تایید تکون داد و توپ بعدی رو برداشت
مطمئن بود پسر مقابلش از دردی که بهش تحمیل شده شوکه ست نمیخواست شکار عزیزش به این راحتی ها بمیره اما نمیخواست بازی رو خودش تموم کنه پس فریاد زد:احمق یکی از اون توپ ها رو بگیر تا دوباره انسان شی
اگه اینطوری بازی مسخره ی جادوگر تموم میشد پس باد تمومش میکرد!پس با تمام توانی که براش مونده بود سعی کرد توپی که به سمتش میاد رو بگیره
توپ رو گرفت اما طولی نکشید که روی زمین افتاد خسته بود و تمام تنش میسوخت
بک از روی صندلی بلند شد ابمیوه ی نسبتا خنکش رو روی تن خوناشام خالی کرد:بازی کردن باهات زیادی سرگرم کننده ست پس برای فردا اماده شو و خوب استراحت کن
لیوان رو کنارش انداخت و رو به کلاغش گفت:اونو به اتاقش ببر
_شما جایی میرید؟
+میخوام برم و هدیه ی سوهیوک رو بهش بدم
_میخوایید بهش اعتماد کنید؟
+درسته که اون برادرشو فروخته اما اینو میدونه که اگه بخواد دورم بزنه چه بلایی سرش میاد
درحالی که سمت در حرکت میکرد با خوشحالی فریاد زد:ممنون که زنده موندی شکار عزیزم
____________________________
با ورود به سالن اصلی متوجه ی سوهیوک شد که روی مبل نشسته بود:خوبه که خوشحال میبینمت
_به لطف برادرت این روزا حالم خوبه
+لطفا بهش اسیب نزن
_قرار نیست بهم بگی چیکار کنم
+نمیخوام به چیزی مجبورت کنم فقط ازت خواهش میکنم
_بجای این مزخرفات دنبالم بیا
سوهیوک از اینکه مثل همیشه بهش بی توجهی شد عصبی نفسش رو بیرون داد:کجا میریم؟
کوتاه توضیح داد:همون چیزی که میخواستی رو بهت میدم
دنبال هکس راه افتاد این اولین باری بود که به زیرزمینش میرفت
بکهیون در چوبی رو باز کرد و قبل سوهیوک وارد شد جعبه ای که روی میز بود رو برداشت:اینو بخور از این به بعد میتونی از قدرت هات استفاده کنی
سوهیوک جعبه رو گرفت و بازش کرد شیشه ای که حاوی یه محلول آبی رنگ بود رو در اورد و بخشی ازش رو خورد منتظر موند وقتی هکس مشغول مرتب کردن برگه های روی میز شد در شیشه رو بست و اونو توی جیبش گذاشت:ممنون بابتش
بک سری تکون داد:چیزیه که معامله کردیم از فردا میتونی اولین خوناشام این خونه باشی
سوهیوک لبخند زد:من میرم بخوابم
وقتی جوابی دریافت نکرد از زیر زمین بیرون رفت
_______________________________
دوهوان دست چان رو از روی گردنش برداشت و روی تخت نشوندش:بهتره امشبو دوش نگیری ممکنه زخمات عفونت کنه
چانیول حتی انرژی برای حرف زدنش نداشت فقط سرش رو روی بالشت گذاشت و سعی کرد کمی بخوابه میدونست کسی کمکش نمیکنه! فقط باید با دردش کنار بیاد
دوهوان بعد از نیم نگاهی که به صورت پر از دردش انداخت از اتاق بیرون رفت
هنوز چند قدمی دور نشده بود که از پنجره ی راهرو متوجه ی خروج سوهیوک از خونه شد
احتمالا تا اون موقع با بک حرف زده بود و قدرتش رو گرفته بود
نگاهی به ساعت انداخت باید برای هکس دمنوش میبرد
میدونست که بک عاشق اون دمنوشه
یا شاید هم بهش اعتیاد پیدا کرده بود اما بدون خوردنشون خوابیدن براش سخت میشد بعد از درست کردن دمنوش اون رو توی سینی گذاشت و به اتاق هکس رفت
کمی بعد از دو تقه ای که به در زد صدای صاحبش رو شنید:بیا تو
لبخند کوچیکی زد و در رو باز کرد
بکهیون مثل همیشه روی تخت نشسته بود و کتاب میخوند
جلو رفت و دمنوش رو بهش داد:سوهیوک رو وقتی که از خونه بیرون میرفت دیدم از کاری که کردی مطمئنی؟
_مطمئنم
بک بینیش رو به ماگ نزدیک تر کرد و عمیق نفس کشید حتی عطرش هم بهش ارامش میداد لبخند زد:خسته نباشی میتونی بری و استراحت کنی ممنون بابت همه چی
قبل از اینکه ماگ رو به لب هاش برسونه دوهوان اونو گرفت و روی میز کنار تخت گذاشت
_چیکار میکنی؟
بدون هیچ حرفی بوسه ای به لب های بک زد سرش رو به شونه ش تکیه داد و توی گردنش نفس کشید:حتی اگه همه دنیا بهت پشت کنن من همیشه کنارتم هکس
بک با حس نفس های گرم و صدای بم کلاغش قلبش لرزید دستی به موهای مشکی دوهوان کشید:تک تک کسایی که دوستشون داشتم و بهشون اعتماد کردم بهم خیانت کردن حالا که به اطرافم نگاه میکنم افراد کمی رو میبینم خوشحالم که تو مال منی
دوهوان بوسه ی سبکی به گردن بک زد:تا ابد متعلق به تو ام
کمی خودش رو عقب کشید و به تخت اشاره کرد:استراحت کن
با خروج دوهوان از اتاق نگاهی به ماگ انداخت
بعد از حرف هایی که از کلاغش شنیده بود برای اروم خوابیدن نیازی بهش نداشت
از اخرین باری که لخت خوابیده بود مدت زیادی میگذشت پس خیلی سریع از شر لباس و شلوار سیاه رنگش خلاص شد
فضای اتاق رو کمی سرد تر کرد و طاق باز روی تخت خوابید
_____________________________
با حس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شد
طبق عادت همیشگیش از میز کنار تخت لیوان رو برداشت و یه نفس سر کشید
وقتی طعم دمنوش سرد توی دهنش پخش شد صورتش رو جمع کرد و عصبی لیوان رو روی میز کوبید
درسته عاشق اون دمنوش بود اما وقتی کاملا سرد شده بود و بکهیون هم زیادی تشنه بود خوردنش شبیه یه عذاب بود
دوباره دراز کشید اما قبل از اینکه چشماش گرم شه صدای ناله ای توی اتاقش پیچید و باعث شد روی تخت بشینه
به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد منبع صدا رو پیدا کنه
اما چیزی توی اتاقش نبود پس اون صدا....؟
اون صدا از آینه بود؟
![](https://img.wattpad.com/cover/219253119-288-k878666.jpg)
YOU ARE READING
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...