سئونگ هوا قدمی جلو گذاشت:میبینم که از دیدنم خوشحالی
+اینجا چه غلطی میکنی؟
×چه پذیرایی گرمی! برای دیدن تو اینجا نیستم خاله ام کجاست؟
+مثل همیشه گستاخی، از کی اینجا وایسادی؟
×تو از سوهیوک ناامید شدی؟
نگاهش رو از چشم های متعجب نامجو گرفت و به دوهوان داد:هی!تو همون کلاغ هکس نیستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
_من در خدمت ارباب لی هستم
×منظورت سوهیوکه؟(خنده کوتاهی کرد) حق داشتی ازش ناامید باشی نامجو،اون هنوزم احمقه
گفت و سمت خونه راه افتاد:قبل اینکه این مزخرفات رو کسی بشنوه بهتره بحثتون رو تموم کنید همه مثل من راز نگه دار نیستن
________________________
با ورود بکهیون به اتاق روی تخت نشست
دیدن چهره ی خسته و غمگینش باعث شد اخم کنه:اتفاقی افتاده؟
بک کنارش نشست و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد:چیز مهمی نیست
_کمکی ازم بر میاد؟
هکس سرش رو به شونه ی چان تکیه داد:این تنها کمکیه که میتونی در حقم انجام بدی
چانیول دست هاشو دور بدن جادوگر حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند:خسته ای؟
+وقتی جسمت خسته است میتونی یه دوش آب گرم بگیری، دمنوش بخوری و مدت طولانیی بخوابی
اما وقتی روحت خسته است فقط باید صبر کنیبدون انجام هیچ کاری به خرد شدن خودت توی آینه خیره بشی
دوهوان تنها کسی بود که حموم رو برام اماده میکرد بهم دمنوش میداد و کنارم میموند تا بخوابم اون تمام خستگی های جسمیم رو میگرفت اما حالا خودش باعث خستگی روحمه!
_میخوای حموم رو برات آماده کنم؟
+نمیخوام تو هم مثل اون باشی فقط کنارم بمون این حالمو خوب میکنه
_من کنارت میمونم هکس ناامید نباش
+این روزا بچه های ده ساله حس میکنن زندگیشون زیادی مسخره و بیهوده است و باید تمومش کنن چه توقعی از من داری؟ از منی که بیشتر از دویست سال این روح شیطانی رو توی وجودم پرورش میدم
_حتی اگه هزار سال هم عمر کنی تو برام مثل یه بچه ای که باید مراقبش باشم
بک تک خنده ای کرد:هی احمق!همین الانم بخاطر لطف من زنده ای... کی مراقب کیه؟
_چون اجازه دادی زنده بمونم اینطوری تو بغلم لم دادی و ازم سوء استفاده میکنی؟
+هی!
_اما میدونی من عاشق وقتاییم که ازم سوءاستفاده میکنی
بک متعجب به چشم های خوناشام خیره شد:هربار بیشتر از قبل منو سوپرایز میکنی
_این چیزیه که خودت بهم یاد دادی و من به خوبی انجامش میدم میخوای بیشتر سوپرایز بشی؟
+چی؟
چانیول کمی خودش رو جلو کشید و لبهاش رو روی لبهای بک گذاشت
دست هاش رو پشت گردن پسر گذاشت و بوسه رو عمیق تر کرد
زبونش رو به سقف دهن بک کشید و باعث شد ناله ی کوتاهی کنه
بک خودش رو عقب کشید:بیشتر سوپرایزم کن
چان خنده ای کرد و دستشو زیر باسن جادوگر گذاشت و اون رو روی پای خودش نشوند
و بوسه طولانی رو شروع کرد
بک قوسی به بدنش داد و باعث شد پایین تنشون بهم بچسبه
چان کنار گوشش زمزمه کرد:تیشرتت رو دربیار
بدون اینکه چیزی بگه از دستوری که خوناشام بهش داده بود پیروی کرد
کمی بعد با حس دندون های تیزی توی گردنش شوکه شد و خودش رو عقب کشید قبل از اینکه تعادلش بهم بخوره و روی زمین بیوفته
دست های قویی دو طرف کمرش نشست و صدای بم چان کنار گوشش پیچید:متاسفم، بوی بدنت باعث شد کنترلم رو از دست بدم
+اما تو الان یه انسانی
_انسان ها هم غریزه خاص خودشونو دارن
وقتی بک حرفی نزد بیشتر اون رو به خودش فشرد:متاسفم که ترسوندمت عزیزم
+عزیزم؟خیلی کم پیش میاد کسی اینو بهم بگه
_چرا؟
+معمولا همه بهم آشغال، وحشی و عوضی میگن نمیدونم چرا کار خودشون رو ساده نمیکنن و فقط انسان صدام نمیزنن
_متاسفم بابت همه وقت هایی که نبودم و مجبور بودی همه رو تنهایی تحمل کنی
+متاسف نباش وقتی خودت هم تا همین چند وقت پیش مثل بقیه باهام رفتار میکردی...
اگه دنیا یه کتاب باشه من یه نقش منفیم که همه ازش متنفرن! درک نمیکنن که من بد متولد نشدم من تلاشی برای بد بودن نکردم فقط به سختی جنگیدم تا نفس بکشم و کسایی که برام عزیز بودن رو نجات دادم اما نفرت، درست مثل عشق چشم ها رو روی واقعیت میبنده مطمئنم اگه اون ها هم توی یه موقعیت مشابه بودن همین کار رو انجام میدادن
هیچکس ندید که چطور توی تنهاییام زجر کشیدم هیچکس نفهمید چقدر ترس رو تحمل کردم تا تونستم به کشتن بقیه عادت کنم منی که از خون متنفر بود حالا تمایلش به خون بیشتر از امثال توعه خوناشام!
بهم گفتن یه عوضیه بی رحمم که قلبی نداره درحالی که درد همون قلب، شب ها من رو از پا درمیاورد
خستگی نفسم رو بند اورده من از هرچیزی که به این دنیا مربوط میشه خسته ام حتی از خودم
_میخوای بخوابیم؟
بک بی حرف روی تخت دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت:اگه بخوای میذارم از اینجا بری
چان دستشو دور کمر جادوگر حلقه کرد:تنها چیزی که میخوام اینکه کنارت باشم و تو هر روز بهم لبخند بزنی
+فانتزی هاتو دوست دارم خوناشام اما من فقط وقتی میخندم که یکی رو کشته باشم یا شکنجه اش کنم یا ناراحت باشم
_چرا باید وقت هایی که ناراحتی لبخند بزنی؟
+به این میگن دفاع! دنیا بهت حمله میکنه که اشکتو ببینه میدونی اون عاشق گریه هاته اما درعوض تو بهش لبخند میزنی و چیزی رو بهش میدی که اون ازش متنفره
_اما اگه مدت طولانی گریه نکنی مریض میشی
+ داشتن یه بیماری بهتر از ضعیف نشون دادن خودته
_اینکه گریه کنی نشونه ی ضعیف بودنت نیست
+اشتباه نکن! تو وقتی برای چیزی اشک میریزی که برات مهم باشه و هربار با گریه کردنت چیزهایی که برات ارزشمندن رو به دشمنات نشون میدی تو که انتظار نداری اونا بهت رحمی کنن؟
_بکهیون؟
+اسم منو صدا نکن
_چرا؟
+باید قبلش ازم اجازه میگرفتی
_میتونم اسمتو ص...
+نه
_هکس!
+فقط حرفتو بزن
_میتونی درباره پدربزرگم حرف بزنی؟
+منظورت دونگ ووکه؟
_آره
+خب میدونی علاقه ای به حرف زدن درباره اش ندارم
_شنیدم اون ازت خوشش میومد برای همین بود که به این جنگل پا گذاشت
+اون فقط یه احمق بود
_اون عاشقت بود؟
+مسخره است! اون فقط یه خوناشام روانی بود که عادت داشت بقیه رو بکشه
_چرا خونواده ات رو میکشت؟ چون میدونست تو یه روز به دنیا میایی و نابودش میکنی؟
+نه، احمقی چیزی هستی؟ اگه میخواست منو بکشه مستقیم سراغ خودم میومد و درضمن اون از اینده خبر نداشت وگرنه هیچوقت تو این جنگل نمیومد که بکشمش
_این چیزی بود که درموردت بهمون گفتن
+میبینم که خوب سناریو درست میکنن اما همه ی سناریو های ساختگی یه جاییش مشکل داره
_من فقط میخوام حقیقت رو بدونم اگه گفتنش اذیتت میکنه لازم نیست چیزی بهم بگی
+مادربزرگ مادرم یه دختر بیست ساله بود به اسم یه جین وقتی با دونگ ووک آشنا شد زیادی ترسیده بود چون اون برای اولین بار یه خوناشام رو میدید اما پدربزرگت زیادی عاشقش بود و این باعث شد کم کم دل اون دخترم به دست بیاره اونا سه سال تمام باهم یه عشق واقعی رو تجربه کردن و تصمیم داشتن ازدواج کنن اما نامجو همه چی رو بهم ریخت اون یه خوناشام بود که توی قصر دونگ ووک کار میکرد و همیشه آرزوی ازدواج با اون رو داشت
سراغ یه جین رفت و یه مشت دروغ تحویلش داد که قراره ازدواج کنه با پدربزرگت،تهدیدش کرد و در نهایت اون رو مجبور کرد که با یه مرد ازدواج کنه وقتی دونگ ووک این رو فهمید عصبی شد بعد از به دنیا اومدن مادربزرگم اون یه جین و شوهرش رو کشت اون موقع یه جین بیست و سه سالش بود و بچه اش هنوز یه نوزاد بود این ماجرا همینجا تموم نشد پدربزرگت تمام خونوادمو وقتی به سن بیست و سه سالگی رسیدن کشت اما وقتی که من به این سن رسیدم و سراغم اومد کسی که نابود شد من نبودم من معجون جاودانگی رو دقیقا روز تولدم خوردم و برای همیشه توی این سن نگه داشتم خودمو که بهش نشون بدم تا ابد کسی از خانواده من توی این سنه و اون هیچکاری نمیتونه بکنه وقتی پدرم مرد من تازه به دنیا اومده بودم و مادرم هم وقتی شیش ساله بودم جلوی چشمام کشته شد
_متاسفم!
+اگه دنبال کشتن من بود همون موقع که شیش ساله بودم منو میکشت همه این قتل ها فقط بخاطر یه عشق مسخره بوده نه اون سناریو مزخرف_من واقعا چیزی در این مورد نمیدونستم از این بابت متاسفم
+میدونی از اینکه عذرخواهی میکنی وقتی نه مقصری و نه کاری میتونی بکنی متنفرم؟
_لازم نیست هربار اینو تکرار کنی
+فقط کافیه تو انجامش ندی که تکرارش نکنم!
چان خندید:صدات زیادی خسته است استراحت کن
بک سری تکون داد:شب بخیر
_______________________
سئونگ هوا به مبل تکیه داد و نگاه پر از تمسخرش رو به سوهیوک داد:دلیل این همه ترس چیه؟ فکر میکردم قوی تر از قبل شده باشی
_فکر نمیکنی که از یه دورگه مثل تو میترسم؟
+این احمقانه است که فکر میکنی یه دورگه نمیتونه ازت قوی تر باشه (انگشتش رو روی سرش گذاشت) من چیزی دارم که تو نداری
_اومدی اینجا که توهین کنی؟
+فقط اومدم بهت نشون بدم که حق نداری با خاله من بدرفتاری کنی و اینکه کمکت کنم
_تو حتی دوست یا دشمن بودنت هم مشخص نیست
+من دوست یا دشمنت نیستم! من فقط به فکر منافع خودمم
_درعوض این کمک چی میخوای؟
+هکس رو
_چی؟
+اونو بده به من، میخوامش
_من حتی نمیفهمم درباره چی حرف میزنی
+فقط کافیه تمام نیروهاش رو ازش بگیریم اونوقت تو اون رو به من میدی
_باید بدونم چرا اونو میخوای!
+میدونی که عاشقش بودم
_و اون دست رد به سینه ات زد!
+لازم نیست یادآوری کنی
_پس میخوای خودت بکشیش
+مرگ؟این چیزی نیست که بخوام بهش بدم اون لیاقتشو نداره (نگاه تاریکش رو به چشم های سوهیوک داد و دندوناش رو بهم فشرد) زندگیی بهش میدم که از جهنم هم براش بدتر باشه
_باید درموردش فکر کنم
+فقط تا فردا وقت داری که بهم جواب بدی وگرنه این منم که تعیین میکنم دشمنی یا دوست...
_______________________
چشماش رو که باز کرد بکهیون رو روی تخت ندید نگاهی به اتاق انداخت در باز بود پس احتمالا بیرون رفته بود
پاهای خسته اش رو سمت در کشید با دیدن اولین خدمتکار سمتش رفت:هکس کجاست؟
×ایشون گفتن که طبقه پایین منتظرشون بمونید که باهم صبحونه بخورید
دختر کمی خودش رو عقب کشید، تعظیمی کرد و به راهش ادامه داد
روی مبل خاکستری رنگ نشست و چشماش رو محکم روی هم فشار داد
با شنیدن صدای قدم هایی سمت راه پله برگشت با دیدن صحنه مقابلش شوکه ایستاد:بک...هیون؟

YOU ARE READING
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...