چند دقیقه میشد که بیدار بود اما نمیخواست چشماش رو باز کنه فکرش زیادی درگیر آینده بود
با برخورد قطره ای به صورتش متعجب چشماش رو باز کرد دستش رو به قسمت مرطوب پوستش کشید و زیر بینیش گرفت:خون؟
روی تخت نشست و چراغ خواب کوچیک کنار تختش رو روشن کرد و به سقف نگاهی انداخت
تنها چیزی که انتظار نداشت توی اون لحظه ببینه جسد ووبین بود که به سقف چسبیده بود و درحالی که میخ چوبی توی قلبش فرو رفته با چشمای ترسیده اش بهش نگاه میکرد
زبونش بند اومده بود حتی نمیتونست فریاد بزنه و کمک بخواد
قدم های سستش رو سمت در اتاق کشید
و سعی کرد به اینکه اون قتل کار هکسه فکر نکنه
اگه هکس ووبین رو کشته بود و اونقدر راحت توی اتاقش اورده بود پس میتونست راحت اونم بکشه
درو باز کرد و دوهوان رو دید که با فاصله کمی ازش ایستاده بود:اتفاقی افتاده؟
بازوی کلاغ رو گرفت و اون رو داخل اتاق کشید
قبل از اینکه دوهوان چیز دیگه ای بپرسه لگد محکمی به سینه اش کوبید و باعث شد پخش زمین بشه:توعه احمق داری چه غلطی میکنی؟
_منظورتون...چیه؟
سوهیوک به جسد ووبین اشاره کرد:حالا چه غلطی کنم؟ چطور به بقیه بگم یکی از قوی ترین خوناشام هامون کشته شده؟ اونم درست توی اتاق من؟
_باید از شر جسدش خلاص شیم و اعلام کنید که اون خودش رو عقب کشیده
+همه میشناسنش کسی نیست که بی سروصدا بره
_ایده ی دیگه ای دارید؟
+نه اما اگه کسی بفهمه...
_توی این مدت افراد زیادی گم شدن کسی شک نمیکنه نگران نباشید من این کار رو بدون اینکه بقیه بویی ببرن براتون انجام میدم
سوهیوک نفس حبس شده اش رو بیرون داد:ممنون
_وقتی از قوی بودن حرف میزدی چشمات پر از اعتماد به نفس و غرور بود اما حالا برقی که توی نگاهته چیزی جز ترس نیست
+تو هم اگه چشمات رو باز میکردی و یه جسد توی اتاقت میدیدی میترسیدی!
_من هیچوقت ترسیدن رو یاد نگرفتم
_________________________
با ورود به اتاق،چانیول رو دید که روی تخت نشسته بود
از نگاهش میشد فهمید کلافه و ترسیده است
_حالت خوبه؟
+خوبم، ممنون که مراقبم بودی
چان شوکه از اینکه هکس ازش تشکر کرده سکوت کرد
+باید جایی بریم اماده شو
_کجا؟
+از قلمرو بیرون میریم، راستش رو بخوای یه مشکلی به وجود اومده و اگه از قدرت هام استفاده کنم حالم باز هم بد میشه
_چرا اینا رو بهم میگی؟
+میخوام بدونی که فرار کردن ازم اونقدرا هم سخت نیست
_بهم یه فرصت میدی که جونمو نجات بدم؟
+درسته میدونی که فقط یبار بهت فرصت میدم
_میخواییم چیکار کنیم؟
+توی شهر جایی هست که تاحالا به کسی نشونش ندادم اونجا میتونه حالمو کمی بهتر کنه، سوال پرسیدن کافیه یه لباس گرم بردار و دنبالم بیا
________________________
تقریبا نیم ساعتی میشد که پیاده روی میکردن و چانیول مدام این سوال توی ذهنش بود که چرا ماشین رو توی پارکینگی نزدیک به جایی که قرار بود برن پارک نکردن؟
+چون از پیاده روی خوشم میاد
چان شوکه به هکس نگاه کرد:چی؟
+جواب سوالت رو دادم!
_اما نباید از قدرت هات استفاده کنی
+دربرابر خوناشام خنگی مثل تو نیازی به قدرتام ندارم خب دیگه رسیدیم
چان نگاهی به تابلو انداخت " یتیم خونه ی بهشت"
_چه اسم مسخره ای
+دقیقا! ولی خب نمیشد اسمش رو براساس واقعیت انتخاب کنم
_انتخاب کنی؟
بک در رو باز کرد و وارد ساختمون شد
_هی تو کلید یتیم خونه رو داری؟
+بهشت جاییه که ازش حرف میزدم
چان متوجه ی پسر بچه ای شد که با فاصله کمی نسبت بهشون ایستاده بود
پسر نگاه مرددی به چان انداخت و خودش رو به هکس نزدیک تر کرد وقتی عکس العملی ازش ندید در حالی که جمله ی " هی بچه ها پدر اومده" رو فریاد میزد خودش رو تو بغل بکهیون انداخت
کمی بعد هکس بین یه عالمه بچه قهقه میزد
و چانیول در حالی که به صورت خندونش زل زده بود سعی میکرد قلب لرزونش رو کنترل کنه
با بالا اومدن نگاه بک جا خورد و سرش رو پایین انداخت
+بچه ها امروز میخوام یه آدم خوب رو بهتون معرفی کنم
به چان اشاره کرد و ادامه داد:اون دوست منه هروقت که من نباشم چانیول مراقبتونه
×یعنی مثل شما پدرمون میشه؟
+حتی از من هم بهتر میشه اون یه پدر فوق العاده است
چان نگاهی به لبهای خندونش انداخت بک بهش اعتماد داشت؟ حتی بچه هاش رو بهش سپرده بود! اما میخواست جایی بره؟
+خب امروز قراره با هم کلی خوش بگذرونیم، رای گیری کنیم که اول چه بازی انجام بدیم
با ورود زن میانسالی به حیاط بک ایستاد:میبینم که حالتون خوبه خانوم پارک
*خوش اومدید قربان، این اولین باره که کسی رو همراه خودتون میارید
با سر به چان اشاره کرد:امروز تا جایی که میتونید ازش کار بکشید تا مطمئن بشید لیاقت داره پدر بعدی بچه ها باشه؟
*شما جایی میخوایید برید؟
چان با شنیدن سوالی که میخواست بپرسه از زبون زن کنجکاو به هکس خیره شد
+فقط نمیخوام درباره بچه ها نگرانی داشته باشم، چانیول قابل اعتماده
______________________
توی این چند ساعتی که کنار هکس و اون بچه ها گذرونده بود فهمید که بکهیون به اون بدیی نیست که فکر میکنه
هرچند سعی میکرد خودش رو بد و خشن نشون بده اما خنده هاش مثل همین بچه ها معصوم بود
روی نیمکت سبز رنگی نشسته بودن و به فوتبال بازی کردن پسرا نگاه میکردن که هکس به حرف اومد:به چی فکر میکنی؟
_به آینده، تو چی؟
صادقانه جواب داد:به اینکه کار درستی کردم اینجا آوردمت یا نه
_اگه حس میکنی کارت اشتباهه چرا از اول انجامش دادی؟
+چون چاره ای نداشتم! اگه تو کاری رو انجام بدی و اشتباه از آب در بیاد خیلی بهتر از کاری نکردن و نتیجه نگرفتنه چون تو حتی توی شکستم یه تجربه به دست میاری
با برخورد توپ به پاش نگاهش رو از هکس گرفت
بچه ها منتظر بودن که به بازی بگردن
+برو باهاشون بازی کن اینطوری بیشتر باهات صمیمی میشن و دوستت دارن
چان سری تکون داد و مشتاقانه کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام داد
بک وزنش رو روی دست راستش انداخت و به بازی که با ورود چان هیجانی تر شده بود نگاه کرد
خانوم پارک کنارش نشست:اون پسر دوست داشتنیه
+بعضی وقت ها نگاهش طوریه انگار که پشت چشماش بجای مغز یه قلب مهربون داره
*بچه ها دوستش دارن
+دلم براشون تنگ میشه
بک نا خواسته احساساتش رو به زبون اورد
*این حرف زدن من رو میترسونه میخوایید ترکمون کنید؟
+فقط حس میکنم به اندازه کافی عمر کردم
*شما تنها امید ما هستید اگه اتفاقی براتون بیوفته چی کار کنیم؟
+برای همین چانیول رو اینجا آوردم که یه چاره داشته باشید اون کمکتون میکنه
*اما...
+نگران نباش خانوم پارک تنها چیزی که ازت میخوام فقط یه قوله
*چه قولی؟
+اینکه اجازه ندی این بچه ها هیچ غمی جز خونواده نداشتن توی زندگیشون ببینن قلب های معصومشون باید پر از شادی باشه نمیخوام اونا مثل من تبدیل به هیولا بشن
*به خودتون نگاه کنید قربان! شما پدر و قهرمانشون هستید شما هیولا نیستید
چان با برخورد اولین حباب به صورتش با اطرافش نگاه کرد اما دستگاه حباب سازی ندید
نگران سمت بک برگشت اون نباید از قدرت هاش استفاده کنه!
اما با دیدن لبخند زیبای روی لب هاش خیالش راحت شد
صدای ذوق زده یکی از پسرها رو شنید:هی بازم این حباب های بهشتی
"بازم امشب ارزوهامون براورده میشه"
"اونا خیلی قشنگن"
"خدا اونا رو از بهشت میفرسته"
"خدا میخواد ما شاد باشیم"
"باید بریم و دفتر آرزوهامون رو بیاریم"
چانیول چیزی از حرفاشون متوجه نمیشد اما وقتی به خودش اومد که بچه ها همگی سمت ساختمون اصلی دویدن و تنهاش گذاشتن
مردد به بک خیره شد
+میخوان ارزوهاشون رو بنویسن که خدا براورده اشون کنه وقتی حباب از اسمون میباره یعنی خدا وقتش برای یتیم خونه ی بهشت آزاد شده
_همچین چیزی وجود داره؟
بک شونه ای بالا انداخت و به خودش اشاره کرد:شاید کسی هست که نقش خدا رو براشون بازی میکنه
چان خنده ی کوتاهی کرد:چی شد که این ایده به ذهنت رسید؟
+چند سال پیش یه پسر لال اینجا زندگی میکرد که منزوی و گوشه گیر بود از من میترسید و خواسته هاش رو به خانوم پارک هم نمیگفت این روش باعث شد اون هم توی دفترش آرزوهاش رو بنویسه و من هرشب میرفتم و آرزوهاش رو میخوندم و براش براوردشون میکردم اون الان خیلی شاده و یه خونواده ی خوب داره
بکهیون گفت و کتش رو از روی نیمکت برداشت:وقتش رسیده که بریم خانوم پارک بعدا لیست آرزوها رو برام میفرسته
چان سری تکون داد:قبلش از بچه ها....
+بهتره بدون اینکه ببیننت از اینجا بری
شاید خداحافظی یه چیز ساده باشه اما برای بچه ای که حس میکنه تو تنها پدرشی خداحافظی کردن زجر آوره
توی راه برگشت چانیول چند تا از نارنگی هایی که از یتیم خونه آورده بودن رو خورد و میتونست قسم بخوره خوش مزه ترین میوه ای بود که توی زندگیش خورده
_چطور به فکر ساختن اون یتیم خونه افتادی؟
چان سکوت بینشون رو شکست
+وقتی اولین بار برای غذا جنگیدم فقط نه سالم بود یادمه دستام تا آرنج خونی شده بود اونقدر ترسیده بودم که حتی حیوونی که شکار کردم رو با خودم نیاوردم به کلبه وقتی به اون موقع ها فکر کردم دوست نداشتم هیچ بچه ای اینا رو تجربه کنه
_پس کای..
+نمیتونستم ببینم بخاطرم عذاب میکشه میخواستم خوشحالش کنم و ببینه منم برای اون تلاش میکنم تمام مدتی که بچه بودم میترسیدم ترکم کنه حتی همین الان هم میترسم از اینکه نداشته باشمش
_فکر نمیکردم به بچه ها اهمیت بدی، اولین باری که دیدمت بنظر هیچ روحی نداشتی
+هنوز هم ندارم،میدونی قسمت جالب قضیه کجاست؟! همه کارهای خوبی انجام میدن تا بهشون لقب انسان داده شه و من هرکاری انجام میدم که به یه موجودی درست برخلاف اون تبدیل شم چون با چشمای خودم دیدم این جماعت به ظاهر متفکر چقدر وحشی و منفورن اما در این مورد حس میکنم کار درستی انجام میدم
جلوی خونه که رسیدن ادامه داد:من باید یه جای دیگه هم باید برم تو برو به اتاقت بعدا میبینمت
_امروز یه چیزی رو فهمیدم
+چی؟
_اینکه خیلی دوستت دارم
+خیلی؟
_دنیام اونقدرا قشنگ نیست وگرنه بهت میگفتم که به اندازه دنیا دوستت دارم
______________________
وقتی فندک روشن رو روی جسم بی جون خوناشام انداخت
خواست به خونه برگرده که با نامجو رو به رو شد کمی جا خورد
نامجو پوزخند زد:حالا اگه سوهیوک اینجا باشه چه فکری درباره ات میکنه؟
_من فقط دستورات ایشون رو انجام میدم تو بهم بگو اگه نوه ات بفهمه ووبین رو بخاطر طمع خودت کشتی چه حسی بهش دست میده؟
نگاهی به چهره ی متعجب زن انداخت و ادامه داد:وقتی این رفتارا رو میبینم با خودم میگفتم تو واقعا دشمن هکسی؟ یا یه دوست که تظاهر به دشمنی میکنه؟
+هیچکس به اندازه ی من ازش متنفر نیست
_و هیچکس به اندازه ی من عاشقش نبود زمان همه چی رو تغییر میده میبینی که الان دارم گند دشمناش رو جمع میکنم
+باهام صادق باش! حالا که منو تو تنهاییم و منم از سوهیوک ناامید شدم بگو واقعا طرف کی هستی؟
دوهوان به جسد درحال سوختن اشاره کرد:مشخص نیست که طرف سوهیوکم؟
+حیف شد! میتونستیم باهم تیم قویی بشیم
×چه تیمی
نامجو با شنیدن صدای نفر سومی شوکه شد:تو؟!
KAMU SEDANG MEMBACA
HEX & HEX2
Horor💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...