part7

750 216 15
                                    

کای و سهون با شنیدن صدای بک ایستادن
بکهیون چشماش رو روی هم فشرد:خیلی واضح باهاتون صحبت کردم و گفتم نمیخوام چیز مزخرفی به اسم عشق بینتون ببینم! توی این سه روز شبیه پدر و پسر رفتار میکردید اما این چیزی که الان دیدم اصلا شبیهش نبود... توی خونه ی خودم مسخره م میکنید؟ پشت سرم بهم میخندید که راحت گول میخورم؟ فکر میکردم عوض شدین! سهونا...واقعا سه سال جدایی برات کافی نیست که دیگه عاشق کسی که بزرگت کرده نباشی؟کای ازت خواهش کردم که تمومش کنی... وقتی باهاتون آروم برخورد میکنم کاری که میگم رو انجام بدین
سهون آبه دهنش رو قورت داد:همش تقصیر منه
×البته که تقصیر توعه و هر اتفاقی بعد از این هم بیوفته مقصرش تویی الان خسته م بعدا حرف میزنیم
همه منتظر یه تنبیه بزرگ بودن اما بکهیون حال خوبی نداشت که بخواد بمونه و بیشتر ا اون حرف بزنه پس به اتاقش برگشت
قبل از اینکه دوهوان پشت سرش وارد اتاق شه دستش رو روی سینه ش گذاشت:میخوام کمی تنها باشم
_حتما قربان من همینجا منتظرتون میمونم
بک لبخند بی جونی زد و در رو بست
روی تخت نشست و به دیوار پشتش تکیه داد
لامپ رو خاموش کرد
و حالا اتاقش درست شبیه زندگیش شده بود
تاریکه تاریک بدون وجود ذره ای نور
اما همونطور که انسان بعد از مدتی بودن توی تاریکی بهش عادت میکنه بکهیون هم به تاریکی های زندگی عادت کرده بود
توی تاریکی شاید بشه وسایل رو از هم تشخیص داد اما تشخیص رنگشون غیر ممکنه
بکهیون هم شاید آدم ها رو از صورتشون تشخیص میداد اما برخلاف چیزی که  به اون تظاهر میکرد هیچ شناختی از قلبشون نداشت
حالا که دوباره بهش خیانت شده بود اونم از طرف آدمی که خیلی بهش اعتماد داشت چطور میتونست ادعا کنه زیادی باهوشه؟
تلخند زد به جونگمین فکر میکرد چطور بعد از تمام کار هایی که بکهیون در حقش انجام داد بهش خیانت کرد؟
چطور ادما میتونن اینقدر پست و حقیر باشن؟
دندوناش رو روی هم کشید با دیدن قیافه ی نحس اون زن گذشته ش براش تکرار شد گذشته ای که ترسناک، مبهم و راز آلود بود
عجیبه اما اونقدر سختی کشیده بود که بخشی از گذشته ش رو انگار خواب دیده بود
دلتنگ مادرش بود بعد از تمام این سال ها هنوز هم تنها نقطه ی روشنی که توی قلبش میدرخشید عشق به مادرش بود کسی که سعی کرد قوی بارش بیاره و تنها کسی بود که میتونست خالصانه بهش اعتماد کنه
چقدر از وقتی که گریه کرده بود میگدشت؟ صد سال؟
دویست سال؟
بکهیون فقط میدونست که چشمهاش دیگه به اشک نریختن عادت کردن
به اخرین باری که اشک ریخت فکر کرد...
"فلش بک"
کای با دیدن چشم های خیره و صورت رنگ پریدش که ردی از خون توش خودنمایی میکرد از جاش بلند شد:چه بلایی سرت اومده؟
_این خون من نیست
+اما این بوی خون انس...(حرفش رو خورد و فریاد زد) چیکار کردی احمق؟؟
_همون کاری که اون انسان میخواست درحقم انجام بده
کلافه دستی به موهاش کشید:هرکاری که تا الان انجام دادی ازت حمایت کردم حتی وقتی بهم گفتی میخوای جادوگر شی جلوت رو نگرفتم اما تو حق نداری توی زندگی یا مرگ یه انسان دخالت کنی
+اون لیاقت نفس کشیدن نداشت
_اگه ادما رو بکشی بجای جادوگر به یه هیولای ترسناک تبدیل میشی
+اشتباه نکن هیولاها برای ادما ترسناکن چون میکشنشون اگه هیولاها سراغ حیوونا میرفتن هیچوقت ترسناک بنظر نمیرسیدن
_اونا خونواده ای دارن که از مرگشون غمگین میشن شاید خودشون اشتباه کرده باشن اما تو با کشتنشون به یه خانواده هم درد میدی
+چون من خونواده ای نداشتم که از مرگم غمگین شه محکوم به مرگ شدم؟
کای عصبی لبهاش رو بهم فشرد:ازت میخوام لباسات رو عوض کنی،صورت و دستات رو بشوری و برای همیشه فراموش کنی که چنین کاری انجام دادی
بک بی حرف سمت چاه کنار کلبه رفت
عجیب بود اما با وجود حس دردی که توی قلبش میپیچید لبخند میزد
با برخورد آب سرد به پوستش دندوناش رو روی هم فشرد
به دست های خونیش زل زد و درحالی که لبخندش عریض تر میشد اولین قطره ی اشک روی دستش فرود اومد
"و قطره ی اشک جاری شده از چشم های شکارچی، خون خشک شده ی شکار رو به رقص درآورد"
"پایان فلش بک"
نفهمید شب قبل چطور خوابش برده
چشم هاش رو که باز کرد سوهیوک درست کنارش نشسته بود:تو اینجا چیکار میکنی؟
سوهیوک جعبه رو از جیبش دراورد و کنار تخت گذاشت:با اون جنجالی که دیشب درست کردی نامجو ازم خواست که با پای خودم بیام توی قلمروت و این الماسا رو بهت بدم باورت میشه؟ خودش بهم گفت که بیام اینجا
بک پوزخند زد:احتمالا زیادی ترسیده
_بابت اینکه درباره ی برادرم چیزی بهت نگفتم متاسفم حالا میتونم یه درخواست دیگه ای ازت داشته باشم؟
+بگو
_میخوام برای همیشه اینجا زندگی کنم
+بهت که گفتم نمیتونم نیروهات رو بهت بدم
_برام مهم نیست اونقدر اینجا میمونم که پیر بشم و بمیرم اما فقط میخوام که پیش تو باشم
هکس چیزی به ذهنش رسید:اگه یه کاری برام انجام بدی شاید بتونم بهت اعتماد کنم
_هرکاری باشه انجامش میدم نگران نباش
+میخوام یه چیزی رو توی اتاق برادرت بذاری
سوهیوک شوکه اخمی کرد:چی؟
+واضح گفتم... ازت میخوام یه چیزی رو توی اتاق برادرت بذاری
_شاید ازش متنفر باشم اما ازت خواهش میکنم بلایی سرش نیاری
+چرا ازش متنفری و بازم این درخواست رو داری؟
_چون مادرم تحمل یه غم دیگه رو نداره
لبخند بک از بین رفت وقتی اسم "مادر" در میون بود مردد میشد اما با اینحال نقشه ش براش مهم تر بود نمیخواست دروغ بگه پس حقیقتی رو نصفه تحویلش داد:میخوام بترسونمش و یکم اذیتش کنم
سوهیوک بدون پرسیدن ترجیح داد فقط بهش اعتماد کنه:انجامش میدم
+پس همینجا صبر کن که برم زیرزمین و برگردم، ممنون بابت الماسا
از روی تخت بلند شد و سمت در خروجی حرکت کرد
با دیدن دوهوان که باهمون لباس های دیروز اونجا ایستاده اخمی کرد:تو چرا اینجایی؟
_گفتم که منتظرتون میمونم
بک چشم هاش رو محکم روی هم فشرد:تمام دیشب رو اینجا ایستاده بودی؟
_نمیخواستم وقتی بهم احتیاج دارید لحظه ای برای کنارتون بودن دیر کنم و نزدیک ترین جایی که میتونستم بمونم پشت همین در بود
لبخندی به چشم های خسته کلاغش زد و موهای سیاه رنگش رو نوازش کرد:بهت اجازه میدم امروزو استراحت کنی
قبل از اینکه از جلوش عبور کنه دوهوان دستشو گرفت:میتونم روی شونه هاتون استراحت کنم؟
یادش نمیومد اخرین بار کی اینکار رو انجام دادن سری به نشونه ی مثبت تکون داد و به شونه ش اشاره کرد
کمی بعد دوهوان به کلاغ تغییر شکل داد، پرواز کرد و روی شونه ش نشست بک دستی به سرش کشید:دلم برای این حالتت تنگ شده بود
درحالی که سمت زیرزمین میرفت توضیح داد:قراره یه هدیه درست کنیم
___________________________
بعد از خوردن ناهار به اتاقش رفت که استراحت کنه بخاطر اتفاقات روز قبل جو خونه سنگین شده بود
و حتی مادربزرگش برخلاف همیشه سر میز حاضر نشد سوهیوک هم با الماس ها به خونه هکس رفته بود و این همه چیز رو سخت تر میکرد
با اولین قدمی که سمت تخت برداشت جعبه ی سیاه رنگی رو روش دید
با دیدن کلمه ای که روش نوشته شده بود اخمی کرد
"از طرف هکس"
با خودش گفت:اون میدونه من وجود دارم؟ یا این جعبه رو برای سوهیوک فرستاده؟
میخواست دور بندازتش اما نمیتونست حس کنجکاویش رو کنترل کنه
نفسش رو کلافه بیرون داد و روی زمین نشست
جعبه رو که با کرد شوک دوم بهش وارد شد
"برای پارک چانیول"
تیکه کاغذی که توی جعبه بود رو برداشت
و در نهایت به کتابی قدیمی با عنوان"جنگلی در همین حوالی" رسید
با خودش گفت:یعنی هکس اونقدر منو میشناسه که حتی درباره ی علاقه م به کتاب خبر داره؟
کتاب رو باز کرد اما نمیتونست چیزی بخونه انگار به یه زبون فضایی نوشته شده بود صفحه ها رو رد کرد تا به جایی رسید که کم کم نوشته ها از بین رفتن و در نهایت یه عکس رو صفحه ی اخر دید
عکس از یه جنگل بود به این فکر میکرد که ممکنه کتاب رمزی داشته باشه که باید حلش کنه
میخواست ببندتش که حس کرد سایه ای به سرعت از داخل عکس عبور کرد فکر کرد اشتباه دیده اما برای دومین با اتفاق افتاد
اخم ریزی کرد و به عکس خیره شد، دستی از عکس بیرون اومد و چان رو با خودش داخل کتاب کشید
وقتی به خودش اومد که وسط یه جنگل نیمه تاریکی درحالی که حس عجیبی توی بدنش داشت افتاد
شوکه از اتفاقی که براش افتاده بلند شد و سعی کرد به سرعت به خونه برگرده
با اینکه اونجا رو نمیشناخت اما میخواست به یه جایی پناه ببره
کمی بعد متوجه شد سرعت دویدنش حتی از یه انسان هم کمتره
متعجب با پاهاش نگاه کرد
نفسش از ترس بند اومد اون توی دام افتاده بود
اونجا قلمرو هکس بود!
با شنیدن فریاد سوهیوک ضربان قلبش شدت گرفت و سعی کرد منبع صدا رو پیدا کنه
سمت جایی که حدس میزد صدا رو شنیده با همون سرعت کم شروع به دویدن کرد
کمی بعد به کلبه کوچیکی رسید
مردد بود که نزدیک کلبه بشه یا نه
اما اینبار صدای سوهیوک واضح تر به گوشش رسید
"لطفا تمومش کن"
به قدم هاش سرعت داد و درحالی که نفس نفس میزد در کلبه رو باز کرد
نگاه کلی به فضای داخلش انداخت و در نهایت به هکس رسید که روی مبل قدیمی نشسته بود و پرهای کلاغ سیاه رنگی که روی شونه ش بود رو نوازش میکرد
بک با دیدن چان لبخند زد:به تابوتت خوش اومدی پارک چانیول

HEX & HEX2Where stories live. Discover now