نمیدونست از کی کلاغش اینقدر سرکش شده بود
اما اون براش ارزشمند بود
هکس میدونست اگه تمام دنیا بهش خیانت کنن اون تا ابد کنارشه
به روزهای اولی که اون کلاغ کوچولو وارد زندگیش شد فکر کرد
"فلش بک"
بعد از اینکه سه روز تمام سهون بهش اصرار کرد اونو کنار دریاچه برد که ماهی بگیره
درسته پسرش به اندازه کافی قد کشیده بود اما هنوز هم مثل یه بچه ی کوچیک بهونه گیر بود
با دیدن چهره ی خندون سهون و کای لبخندی روی لبش نشست
اون خونواده ی کوچیک و عجیب غریب به خوبی باهم کنار میومدن و عاشقانه همدیگه رو میپرستیدن
نگاهش رو کمی چرخوند با دیدن پرنده ی سفید رنگی که روی زمین افتاده بود از جا بلند شد
وقتی که به اون جسم نیمه جون رسید با تعجب بهش خیره موند:هی جونگین! یه کلاغ سفید اینجاست...
کلاغ رو از روی زمین برداشت نیمی از پر های سفیدش با خون سرخ رنگش نقاشی شده بودن:چرا اینطوری شده؟
کای گازی از سیبش زد:نمیدونی؟ کلاغ های سفید محکوم به مرگن! مادراشون وقتی به دنیا میان اونا رو میکشن حتی اگر هم اون زنده بمونه توسط بقیه کلاغ ها زخمی و کشته میشه
دستی به سرش کشید و قلبش میسوخت:چرا؟ فقط چون اون متفاوته؟ مگه تقصیر اونه که اینطور آفریده شده؟
توی چشم هاش بچگی خودش رو دید که چطور بخاطر اتفاقی که حتی مسئولشم نبود مجازات شد و چطور همه طردش کردن:اون شیشه ی بنفش رنگی که توی اون سبده بهم بده
اون محلول رو برای مواقع ضروری آماده کرده بود که اگه سهون اتفاقی براش میوفتاد روی زخماش بریزه نمیدونست روی پرنده ها جواب میده یا نه اما بخاطر اون باید امتحانش میکرد
محلول رو روی بدن زخمیش ریخت و بغلش کرد
کلاغ از درد به تقالا افتاد
میخواست از دست های بک فرار کنه
اما بکهیون اون رو محکم به سینه ش چسبوند و با بغض زمزمه کرد:درد رو تحمل کن این بهترین کاریه که در مقابل سیلی هایی که بهت میزنن میتونی انجام بدی اما یه روز که از درد بی حس شدی برگرد و محکمترین سیلی رو توی گوششون بزن سیلی که درد نده و فقط بکشه!...
وقتی آروم تر شد اونو از خودش جدا کرد و به چشم هاش زل زد اون کاملا سالم به نظر میرسید و هکس خوشحال بود:وقتشه به زندگی طبیعیت برگردی
این رو گفت و بعد از خوندن وردی کلاغ به سیاه تغییر رنگ داد کمی به چشم های هکس خیره موند
و اون حاضر بود قسم بخوره که با نگاهش سعی میکرد ازش تشکر کنه
فردای اون روز که از خونه بیرون رفت کلاغی رو دید که جلوی در منتظرش بود
با دیدن بکهیون انگشتر طلایی رنگی رو جلوی پاش گذاشت
بک با تردید بهش خیره موند و با یاداوری اتفاقات روز قبل با تعجب اخم کرد:هی! تو همون کلاغی هستی که دیروز زخمی پیداش کردم؟
اما پرنده بی توجه با منقارش به انگشتر ضربه زد و اون رو بیشتر سمتش هول داد
_این برای منه؟
بکهیون گفت و حلقه رو برداشت باورش نمیشد که اون حیوون ازش بابت اتفاقی که افتاده تشکر میکنه:میبینم که از آدم ها با وفاتری
نفرت از انسان ها کاری باهاش کرده بود که حتی نمیتونست حیوونی رو هم دوست داشته باشه
اما کلاغ ها رو تحسین میکرد اونها پرنده های باهوشی بودن
میدونست که استادش راجع به جغدی که توانایی تبدیل شدن به انسان رو داشت باهاش حرف زده بود
باید ازش میخواست که بهش کمک کنه و اون نیرو رو بهش یاد بده
باید به هر طریقی که شده اون کلاغ رو کنار خودش نگه میداشت پس به شونه ش اشاره کرد:بپر بالا قراره تا ابد مال من شی
_____________________________________
_ پیرمرد! هنوز هم مثل قبل خرفتی
بکهیون خطاب به استادش گفت و باعث شد مرد اخم کنه:هکس!هنوز هم مثل قبل بی ادبی
بک تو صورتش خم شد:بی ادب بودن توی ذات منه من با فحشام محبت میکنم
_چی میخوای؟
با سر به کلاغ اشاره کرد:میخوام آدمش کنم
مرد یکی از ابرو هاش رو بالا داد:جادوی سنگینیه و کی قراره برات انجامش بده؟
+توی این چهارده سال اخلاق من دستت اومده احتمالا! هیچوقت ازت درخواست نمیکنم کاری رو برام انجام بدی فقط کافیه راهشو بهم نشون بدی
اون راست میگفت بکهیون هیچوقت چیزی ازش نخواسته بود؛اون کسی که همیشه تلاش میکرد تا اون رو تبدیل به جادوگر کنه و با علاقه بهش چیزی رو یاد میداد خودش بود! حالا که بکهیون ازش یه درخواست داشت میتونست ردش کنه؟ قطعا نه!
پس پاهای بی جونش رو به زمین فشار داد و از روی صندلی بلند شد:از اونجایی که ممکنه آسیب ببینی این کار رو خودم برات انجام میدم
توضیح داد و کتاب سیاه رنگی رو از کتابخونه برداشت و روی میز گذاشت
بکهیون منتظر بهش نگاه کرد وقتی استاد صفحه رو باز کرد قبل از اینکه اولین کلمه از بین لبهاش خارج شه کتاب رو برداشت:میخوام اینکارو خودم انجام بدم
خواست مخالفت کنه اما دیدن چشم های تاریک هکس باعث شد یه قدم عقب بره:باید عواقبش رو بپذیری
+حتما پیرمرد!
با دقت کلمات رو از روی کتاب خوند
کمی بعد مجسمه ی خوش تراشی روبه روش بود که ناخوداگاه باعث شد پوزخند بزنه:اگه همه حیوونا با آدم شدن اینطور جذاب میشن من حاضرم همشونو تبدیل...
هنوز جمله ش تموم نشده بود که حس کرد درد شدیدی توی قلبش پیچیده
نمیتونست نفس بکشه روی زمین نشست
مرد از بالا به صورت کبود شده اش خیره شد:تو بخشی از قلبت رو به اون اهدا کردی اون تا وقتی وجود داره که تو وجود داری و زمانی که از بین بره تو نیمی از قلبت رو از دست میدی اگه اون روزی رسید که درحقت خیانت کرد امیدوارم جواب این سوال رو بدونی که چطور با قلبی که نیمی از اون تاریک شده زندگی کنی! متوجهی هکس؟
بکهیون خواست چیزی بگه که صدای شخصی سومی متوقفش کرد
×من به اربابم خیانت نمیکنم
"پایان فلش بک"
موهای سفید رنگش رو از جلوی چشمش کنار زد
دلیل سنگین شدن قلبش رو میفهمید دوهوان، اون کلاغ سفید کوچولو الان توی سینه اش پر غم بود و این ناراحتش میکرد
ناراحتی؟! پوزخند زد
اون هیچ حسی بجز خشم توی وجودش نداشت
از جاش بلند شد و سمت حموم راه افتاد
_______________________________________
کای سعی کرد دست های سهون رو از دور گردنش باز کنه:این غیر ممکنه
_باور کن خودم باهاش حرف زدم اون قبول کرد
+میدونی که هکس نمیخواد هیچ کاری خلاف میلش انجام بشه اگه بخواییم انجامش بدیم یا تنبیه میشیم یا قلبش میشکنه من با گزینه اول مشکلی ندارم اما نمیخوام اون بخاطرم ذره ای احساس ناراحتی کنه
_فقط اون این وسط مهمه؟ احساسات من مهم نیست برات؟ میدونی چقدر تا حالا بخاطرش زجر کشیدم؟ این همه تنبیه کافی نیست؟ بخاطر اون احمق که حتی درک نمیکنه ما...
وقتی انگشت های کای توی دهنش خورد حرفش نصفه موند
+هکس پدرته شاید من هم کنارت بودم اما کسی که بزرگت کرد اون بود برای تو کارهایی کرد که حتی برای من انجام نداد هکس با قلبی که دیگه انسانیتی توش پیدا نمیشد به صورتت لبخند میزد روی قوانینش پا میذاشت و حالا تو اون رو احمق صدا میکنی؟
سهون شرمنده سرش رو پایین انداخت و با بغضی که به گلوش چنگ مینداخت زمزمه کرد:اون خودش بهم اجازه داد
کای با دیدن چشم های خیسش لبش رو گزید و قدمی جلو گذاشت دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو به سینه های پهنش تکیه داد:من هم دوستت دارم با اینکه میدونم اشتباه میکنم اما دوستت دارم با این حال نمیخوام بکهیون ازمون ناراحت باشه اگه تو الان جلوم ایستادی و اشک میریزی اگه اینقدر خوب تربیت شدی و قلب پاکی داری همش بخاطر اونه و من ازش ممنونم با اینکه من خوب تربیتش نکردم اما اون تو رو خوب بار آورد و این قابل ستایشه
با تموم شدن حرفش در اتاق باز شد
بکهیون با قدم های کوتاه وارد شد به چشم های براق کای زل زد:یک ماه به کلبه ی نزدیک رودخونه میرید باهم کنار میایید و وقتی به اینجا برگشتید باید بهم بگید که تصمیمتون برای این رابطه چیه اون موقع قبول میکنم به شرطی که جلوی چشمم نباشید و اگه یه روز از هم جدا شین مطمئن باشین که از هیچکدومتون نمیگذرم
نیم نگاهی به صورت سهون انداخت:امیدوارم دیگه به این نتیجه رسیده باشی که نسبتی باهم نداریم چون برای من به اندازه ی برگ یکی از درخت های قلمروم ارزش نداری انسان ذاتش اینه یه خیانتکار بزدل! که هیچ بویی از وفاداری نبرده ممنون که این رو به این جادوگر احمق یاد دادی
پس بکهیون حرفاشون رو شنیده بود
برخلاف چهره ی سردش سهون میدونست که قلبش الآن پر از درده
پس یه قدم جلو گذاشت:پد....
هنوز حرفش تموم نشده بود که آینه ی توی اتاق با صدای بلندی خرد شد
هکس فریاد زد:حتی فکرشم نکن من رو با این لقب صدا کنی حرومزاده! (لبخند زد) به هرحال یه احمق نمیتونه پدرت باشه
لبخندش از بین رفت و نگاه سردش رو از پسر گریون گرفت
میدونست سهون این حرف رو عمدا نزده اما باز هم باید تنبیه میشد تا سر عقل میومد مطمئنا اگه کس دیگه ای جاش بود تا الان کشته بودش
ایستاد و به فاصله ی کمی که بین خودش و دوهوان بود نگاه کرد
دستش رو بالا برد و روی موهاش کشید
کلاغ که انتظار این رو نداشت متعجب به صورت بی احساس هکس خیره شد
_میدونی چقدر برام ارزشمندی نه؟ تو تنها کسی هستی که مطمئنم بهم خیانت نمیکنی تو بخشی از من رو توی خودت داری
دستش رو پایین آورد و روی قلب دوهوان گذاشت
_تو برای اینکه روح یک انسان رو داشته باشی نیاز به یه قلب داری و چیزی که اینجا میتپه نیمی از قلب منه.
من نمیتونم به خودم خیانت کنم؟ البته که میتونم با اینکه یه جادوگرم اما باز هم از مادر و پدر انسان متولد شدم و این نگران کننده ست
دوهوان که متوجه ی ترس نگاهش شد دست هاش رو دور تنش پیچید:تنها خیانتی که میتونم درحقت انجام بدم اینکه بهت قول بدم بیخیال عشقم نسبت بهت بشم و در عین حال اعماق قلب تاریکم حست کنم من فقط عاشقت نیستم هکس! من میتونم برای دیدن لبخندت خودم رو فدا کنم
بکهیون سرش رو به شونه ی کلاغش تکیه داد:میخوام عشق رو تجربه کنم اما میترسم
+حتی میتونم دنیا و تمام آدم هایی که باعث شدن ترس توی دلت بشینه رو نابود کنم
بیشتر سر بکهیون رو به سینه ش فشرد:هروقت که بخوای من کلاغت میشم،برده ات،دوستت و یا حتی عشقت میشم چیزی که من هستم بستگی به خواست تو داره
_تو چی میخوای؟
+فقط اینکه کنارت باشم

CZYTASZ
HEX & HEX2
Horror💀عنوان:جادوگر "HEX" (فصل1&2) 💀کاپل:چانبک سکای 💀ژانر:فانتزی ترسناک عاشقانه درام 💀وضعیت: فصل اول کامل شده🚫 فصل دوم درحال تایپ❌ ⛔خلاصه فصل یک⛔ هکس،جادوگری که برای زنده ماندن محکوم به جنگ است اما جنگ مقابل آینه، برنده ای نخواهد داشت! او کسی است که...